نویسنده: مرجان فاطمی
جمعخوانی داستانهای کوتاه «اما سونس»، «بورخس و من» و «همهچیز و هیچچیز» نوشتهی خورخه لوییس بورخس
«اما سونس» یکی از متفاوتترین آثار خورخه لوئیس بورخس است و برخی منابع آن را آخرین داستان این نویسنده معرفی کردهاند. این داستان شباهتی به سایر داستانهای بورخس ندارد. در آن خبری از پیچیدگیهای همیشگی و استفاده از هزارتو و آینه و شطرنج و معما و… نیست. درواقع بورخس در «اما سونس»، خیلی ساده سراغ اصل مطلب رفته و داستانش را بدون پیچیدگیهای همیشگی تعریف کرده است. نکتهی مهم دیگر این که «اما سونس» تنها داستان بورخس است که در آن از یک شخصیت محوری زن استفاده شده. در اکثر داستانهای بورخس، شخصیت محوری خود اوست و بارها در مصاحبههایش گفته: «من در آثار ادبيام هرگز يك شخصيت نساختم. فقط خودم را در زمانها و مکانها و شرایط مختلف تصور میکنم.» به خاطر همین تفاوتها میتوان گفت «اما سونس» اثر قابلتأملی است.
داستان ظاهراً دربارهی یک انتقام است. انتقام یک صندوقدار (که روزگاری به خاطر اتهام اختلاس از یک کارخانه اخراج شده) از فرد خسیس و پولدوستی به نام لونتال که قبلاً مدیر کارخانه بوده و حالا یکی از صاحبان آن است؛ انتقامی که با مرگ پدر کلید میخورد و باعث میشود دختر برای طراحی آن، از وجود خودش هم بگذرد. درواقع خودکشی پدر، پروندهی رازی قدیمی را مقابل روی اما میگذارد؛ رازی که فاش میکند دزد اصلی لونتال است و حالا این اماست که باید مقابل دزد اصلی بایستد و انتقام پدر را بگیرد. خودکشی پدر، روشنکنندهی آتش انتقام است، اما هدف اصلی نیست. درواقع اما تصمیم میگیرد برای اجرای عدالت روبهروی لونتال قرار بگیرد.
نقشههای اما مرحلهبهمرحله پیش میروند تا او را به نقطهی اصلی یعنی عدالت برسانند، اما مسئله از یک جایی به بعد کاملاً شخصی میشود. در مرحلهی اول، او با وجود هراسی بیمارگونه از مردها، حاضر میشود خودش را در اختیار یکی از آنها قرار دهد. مرحلهی اول، سختترین مرحله است چون اما را به مرحلهی تاریکی و بیزاری از خود میرساند. اما بعد از رفتن مرد، همهجا را تاریک میبیند، خودش را از همه پنهان میکند و احساس میکند وجودش آلوده شده است. او با گذشتن از خود واقعیاش، دیگر چارهای جز عملی کردن طرحش ندارد. از جایی به بعد همانطور که در داستان میخوانیم، خود پدر هم فراموش میشود و اما تنها زمانی به یاد پدر مردهاش میافتد که با مرد سوئدی یا فنلاندی همبستر شده است. حتا در این شرایط هم فقط به وحشتناک بودن عملی که پدرش در رابطه با مادرش داشته فکر میکند و لحظهای برای او دل نمیسوزاند.
او در نقطهی پایان، انتقام خودش را از لونتال میگیرد: «اما در مقابل آرون لونتال، بیشتر از نیاز مبرم به گرفتن انتقام پدرش، میخواست انتقام هتک حرمتی را که برای این کار متحمل شده بود بگیرد. بعد از آن بیآبرویی که با دقت بسیار تدارک دیده بود، دیگر نمیتوانست او را نکشد.» با این حال طوری صحنه را میچیند که همه باور میکنند لونتال او را به بهانهی اعتصاب به دفترش کشانده و به او تجاوز کرده است.
با وجود اینکه بورخس جزو نویسندههای قرنبیستمی است، اما به عنوان راوی دانای کل، در بخشی از داستان دخالت میکند. او از مخاطبانش میپرسد: «آیا اما سونس فقط یکبار به مردهای که موجب این فداکاری بود فکر کرد؟» و سپس خودش جواب میدهد: «من فکر میکنم یکبار فکر کرد و در آن لحظه، طرح نومیدانهاش به خطر افتاد.» «اما سونس» برخلاف سایر آثار بورخس که تا حدودی به جستار شباهت دارد، داستانگونهتر است و شخصیت در آن اهمیت زیادی دارد، اما بهنظر میرسد دخالت راوی در داستان، به نوعی پیرو همان سبک همیشگی بورخس است؛ این که در داستانهای او، مرز خاص و مشخصی میان داستان و مقاله دیده نمیشود و این دو خیلی ساده در هم تنیده میشوند.
در داستان دوم، با واقعیت بورخس روبهرو هستیم. درواقع بورخس، همانطور که در مصاحبههایش دربارهی شخصیتهای داستانهایش صحبت کرده، در «بورخس و من» هم از پیوند میان خود با شخصیتهایش صحبت بهمیان آورده. او در مصاحبهای گفته: «تا آن جا که میدانم همیشه یک تکشخصیت داشتهام. اما همیشه ابتدا، انتها و هدف داستانم را میدانم. شروع و هدف داستانم را از کسی یا چیزی گرفتهام، که البته خارج از اختیار من است. فکر میکنم جانم از دست او به لبم رسیده است. هر روز صبح که بیدار میشوم او هم آنجاست و مردم دربارهی او با من حرف میزنند و چیزهایی را به خاطر میآورند. حتا جملاتی میخوانند تا نوشتههای من را توضیح دهند؛ نوشتههایی که من فراموش کردهام. تمام تلاشم را میکنم تا در خطبهخط جملاتی که مینویسم او را توصیف کنم چرا که او قادر نیست شخصیت دیگری خلق کند. من هم تمام مدت فقط او را توصیف میکنم کمی خودم را پشت او پنهان میکنم. خواننده همیشه میداند که منم.» از مشابهت میان صحبتهای بورخس با آنچه در این داستان آمده میشود نتیجه گرفت که در «بورخس و من»، بهجای داستان با چالشی دائمی میان بورخس و شخصیت داستانهایش که باز هم خود اوست، روبهرو هستیم؛ یک گفتوگوی همیشگی میان بورخس و شخصیت که گویا هیچوقت تمامی نداشته است.
داستان «همهچیز و هیچچیز» را میتوان از دو منظر مورد بررسی قرار داد. اول این که شاید داستان پیرو معمای غیرواقعیت بودن هویت ویلیام شکسپیر نوشته شده؛ معمایی با این سؤال که: «آیا واقعاً شکسپیر شخصاً همهی آثاری را که به او نسبت داده شده، نوشته است؟» بسیاری از منتقدان معتقدند که شکسپیر، تسلط زیادی روی زبانهای یونانی و لاتین نداشته و طبیعتاً نمیتوانسته چنین شاهکارهایی را به این زبانها خلق کند. نویسندههای زیادی در این باره صحبت کردهاند و هویت شکسپیر را با دلایل و مدارک فراوان زیر سؤال بردهاند. بورخس در داستان «همهچیز و هیچچیز» مینویسد: «به طور غریزی صاحب مهارتی شده بود در تظاهر به این که او هم کسی است؛ تا کسی پی نبرده که کسی نیست. در لندن کاری را که برایش مقدر شده بود پیدا کرد، کار بازیگری روی صحنه شریک بازی تظاهر به کس دیگری بودن میشود، در برابر جمعی از مردم که شریک بازی تظاهر به پذیرفتن او به جای کس دیگری میشوند.» و در ادامه مینویسد: «به مجرد آن که آخرین بیت خوانده میشد و آخرین مرده را از صحنه بیرون میبردند، بوی نفرتانگیز ناواقعیت به مشامش باز میگشت.» و مورد دوم؛ این احتمال هم وجود دارد که منظور بورخس از ناواقعیت، درگیری میان شکسپیر با شخصیتهای داستانهایش باشد؛ مشابه همان درگیریای که خودش با شخصیتهای داستانهایش داشته.