نویسنده: گلناز دینلی
جمعخوانی داستان کوتاه «همسر گوگول»، نوشتهی تومازو لاندولفی
«اول بگویم که همسر نیکولای واسیلییوویچ زن نبود. حتا آدمیزاد نبود. هیچجور موجود زندهای هم نبود… فقط یک بادکنک بود. بله یک بادکنک.» این دورنمایی است که راوی داستان «همسر گوگول» پیش چشم مخاطب ترسیم میکند تا به این ترتیب در مسیر نزدیک شدن به آن، و با آشکار شدن تدریجی جزئیات، خواننده را با داستان همراه کند. راوی، زندگینامهنویس متعهد و محتاطی است که در مرحلهای از تحقیقاتش دربارهی یک نویسنده، به برههی حساسی از زندگی او میرسد؛ برههای که بهرغم اطمینان از صحت آن، او را درگیر نوعی تردید و جدال میان احساسات و وظیفهشناسی میکند؛ زندگی پنهانی زناشویی نیکولای واسیلییوویچ گوگول.
همسر گوگول نه یک موجود زنده که چیزی است شبیه به یک بادکنک؛ موجودی که میتوان همه نوع تغییری -به جز تغییر جنسیت- در آن ایجاد کرد. علت این تغییرات «چیزی جز ارادهی خود نیکلای واسیلییوویچ» نیست. او خالق است و همسرش مخلوق. او فرمانرواست و زن برده. این کشمکش دراماتیک میان خالق و مخلوق پیشینهای به درازای تاریخ تخیل بشر دارد. اینبار اما تومازو لاندولفی با درهم تنیدن اِلمانهای جهان واقع و فانتزی، دست به خلق اثری میزند که این جدال تاریخی را در قالب یک داستان روانی به تصویر بکشد.
زن دلخواهی که گوگول برای خودش دست و پا میکند همان مخلوقی است که همهچیزش با میل و ارادهی خالق قابلتغییر است؛ موجودی ترحمانگیز که از مقعد تغذیه و از دهان تخلیه میشود؛ مخلوقی که ماهیت، موجودیت، و ارادهاش در طول خالق تعریف میشود. تلون، اساسیترین شاخصهی این مخلوق است. این ویژگی علاوه بر ارضای حس تنوعطلبی خالق (این که به او اجازه میدهد هر بار شکل جدیدی از زن را تجربه کند) او را غافلگیر نیز میکند. «تکرار شکلهای کاراکاس [همسر گوگول] غیرممکن بود، مگر معجزهای رخ میداد. او هربار مخلوق تازهای بود و تلاش برای پیدا کردن دوبارهی ابعاد و فشار دقیق و ویژگیهای دیگر کاراکاس قبلی بیفایده بود.» به این ترتیب با هر تغییر شکل، گویی خلقی نو از دل مخلوق قبلی به وجود میآید. این است که «انسان ناچار میشود از خودش بپرسد او واقعاً که بود، یا این که اصولاً آیا میتوان از یک «شخصِ» واحد سخن گفت»؟ گوگول خالق است؛ نویسندهای که تنها آفریدهاش همسرش نیست. او مینویسد و هر بار چیزی را در هیئتی نو میآفریند. نوشتههای او مخلوقاتی هستند که ذیل ارادهی خالق جان میگیرند. لاندولفی با زبردستی این دو را کنار هم قرار میدهد. راوی جایی در متن داستان از درگیری ذهنی گوگول با یکی از بزرگترین منتقدانش -بلینسکی- میگوید «با حملاتش به گزیدهی نامههای او موی دماغش شده بود.» درست در همین بخش است که از «پوچیسوزان معروف گوگول» هم حرف میزند؛ واقعهای که در طی آن گوگول دستنوشتههایش -مخلوقاتش- را در آتش میسوزاند. ذکر این واقعهی تاریخی به مثابهی نوعی پیشگویی است که ذهن مخاطب را برای پذیرش اوج درخشان و تأثیرگذار داستان آماده میکند.
یکی از زیرکانهترین انتخابهایی که لاندولفی در طراحی داستان از آن بهره برده، نامی است که گوگول برای زن انتخاب کرده: کاراکاس، پایتخت ونزوئلا و مستعمرهی اسپانیا؛ شهری که تنها یک سال پس از امضای اعلامیهی استقلال، در زلزلهای مهیب با خاک یکسان شد. اتفاقی که در آن زمان برخی آن را مجازاتی الهی برای عصیان در برابر پادشاهی اسپانیا و تلاش برای استقلال دانستند. اکنون دیگر خواننده با فاصلهی کمتری نسبت به آن دورنمای اولیه روایت را دنبال میکند و به این ترتیب رفتهرفته جزئیات، معنا را در ذهنش روشن میکنند.
کشاکش فرسایندهای که از آغاز گوگول را به سمت فروپاشی روانی میکشانید در انتها تبدیل به جدال غیرقابلتحملی میان «عشق و انزجار» و «اشتیاق و بیمیلی» میشود. همانطور که دستنوشتههایش دیگر هویت مستقلی پیدا کرده و او را در معرض نقد و قضاوت قرار میدهند، زن هم رفتهرفته شخصیت و هویت مستقلی پیدا میکند. آفریننده مقهور آفریدهاش میشود. جای فرمانروا و برده عوض میشود. اینجاست که رابطهی طولی میان خالق و مخلوق متزلزل شده و مخلوق به تدریج در عرض خالق قرار میگیرد. اینجاست که مخلوق استقلالیافته به فنا محکوم میشود و یکی از زیباترین و تأثیرگذارترین اوجهای داستانی را میسازد؛ گوگول تلمبه را در مقعد کاراکاس فرو میکند، دیوانهوار تلمبه میزند و در میان اشک و عرق، در حالی که به طرزی جنونآمیز مخلوقش را به کام مرگ میکشاند، به عشقش اعتراف میکند. زن ورم میکند، از ریخت میافتد، و میترکد، اما این کافی نیست؛ او باید بسوزد، بسوزد تا تطهیر شود، بسوزد تا گناه عصیان از دامنش پاک شود. گوگول نه فقط بقایای جسد زن، که فرزند او را هم میسوزاند.
داستان جولانگاه انتخابهای نویسنده است و از این رهگذر، «همسر گوگول» را میتوان عرصهای دانست که دقت و نکتهسنجی لاندولفی را در انتخاب اجزا و عناصر داستان به بهترین وجه به نمایش میگذارد. او مقطعی حساس از زندگی گوگول را برای روایت انتخاب میکند؛ زمانی که تشویش و عدم ثبات روانی در او به اوج رسیده است. سالهای پایانی زندگی گوگول سالهایی است که او را در جدال و تعارضی فلسفی با جامعه و ایبسا با خودش قرار میدهد. در چنین شرایطی است که لاندولفی با زیرکی «استاد» را در وضعیتی قرار میدهد که علاوه بر پرداختن به مسئلهای روانی، یکی از فلسفیترینِ این جدالها و تعارضها را به شکلی کاملاً دراماتیزه به مخاطب نشان دهد.