نویسندگان: آیدا علیپور، رضا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «مردی که تقریباً مرد بود»، نوشتهی ریچارد رایت
بیشک جامعهی سیاهپوستان امریکا در قرن بیستم، بسیاری از حقوق مدنی و اجتماعی خود را مدیون تلاشهای فرهنگی و اجتماعی نویسندگان و هنرمندان سیاهپوستی است که پابهپای مردان سیاست در پیشبرد اهداف مدنی آنها نقش داشتهاند. ریچارد رایت (۱۹۶۰-۱۹۰۸)، نویسندهی امریکایی افریقاییتبار مکتب رئالیسم و ناتورالیسم، از مؤثرترین نویسندگان در تقویت جریانهای سیاسی ضدنژادپرستانه بود. او در سال ۱۹۳۸ با انتشار اولین مجموعهداستان خود با نام «پسرک سیاه»، که شرحی دردآلود از زندگی خودش بود، در زمرهی نویسندگان چیرهدست امریکا قرار گرفت. داستانهای او بازتاب تمامنمای زیربنای جامعهی سیاهان امریکا و بحرانهای ناشی از اختلافهای نژادی و فرار زندانیهای سیاه از جنوب به شمال به امید فرصتهای بهتر برای زندگیاند. او در آثارش مشکلات نژادی سیاهپوستان را در جامعهی امریکایی به تصویر میکشید و از همین رو، آثارش تأثیر بهسزایی در جنبش حقوق مدنی امریکا داشت. اگرچه آغاز این جنبش با مرگ رایت همزمان شد، در نهایت جریانهای سیاسی موفق به ایجاد قوانینی در جهت برابری حقوق از جمله حقوق مدنی سیاهپوستان، زنان و کودکان زیر سن قانونی شدند.
در داستان «مردی که تقریباً مرد بود»، رایت تمامی جنبههای اجتماعی و ساختار بیمارگونهی عدالت در امریکای آن زمانه و نابرابریهای نژادی را در قبال سیاهپوستان به تصویر میکشد. این داستان، داستانی است توأمان روانشناسانه و جامعهشناسانه. از نظر فنی نیز، نویسنده با ترکیب دو زاویهدید دانای کل محدود به ذهن دِیو و تکگویی درونی او، امکان خوبی برای روایت موازی و متناسب قسمتهای عینی و ذهنی داستان ایجاد کرده است.
در این داستان نوجوانی به نام دِیو گلوور باید از موانع متعددی عبور کند تا به یک مرد تبدیل شود. او پسر هفدهسالهای است که در برزخ کودکی و بزرگسالی معلق مانده و به دنبال راهی است تا وارد جامعهی بزرگسال محیط پیرامونش شود. دِیو خیال میکند داشتن یک اسلحه نوجوانیاش را به پایان خواهد رساند و او را به یک مرد واقعی تبدیل خواهد کرد. بهکارگیری تمام حربههای کودکانه برای متقاعد کردن مادرش (او هم مثل هر نوجوان دیگری میداند که متقاعد کردن مادر به مراتب سادهتر از کسب رضایت پدر است) برای اینکه پول خرید تپانچه را از دستمزد کار تابستانیاش به او بدهد، بخشی از توصیفهای زیبا و روانشناختی داستان را به خود اختصاص داده است. استراتژی او مقاومت درونی مادر را درهم میشکند. البته مادر به دِیو تأکید میکند که تپانچه به پدر تعلق خواهد داشت و او باید بعد از خریدنش آن را به پدر تحویل دهد. دِیو قبول میکند؛ فکر کردن به اسلحه برای او آرامشبخش است. درست مثل غروبی که میان شب و روز گیر کرده، او هم بین کودکی و بزرگسالی گیر افتاده است. بعد از خرید اسلحه دِیو تا دیروقت در تاریکی در مزرعه میماند و به سمت دشمن خیالی شلیک میکند. در طول روز دِیو تنها با حقارتها و دغدغههایش مشغول است و حالا در شب، فانتزیها و خیالات به سراغش میآیند. او اسلحه را به مادر تحویل نمیدهد. رایت روابط دِیو با اسلحه را همراه با حوادثی مخفیانه شامل دروغ و فریب و رازهای پنهانی مطرح میکند. در طول داستان تنها در فضاهای تاریک میتوان استقلال و مردانگی دِیو را جستوجو کرد. این در حالی است که در خطهای آغازین داستان، جایی که دِیو از میان مزرعه عبور میکند، رایت نوری را به تصویر میکشد که رو به خاموشی است؛ دِیو بهتازگی توسط کارگران مزرعه تحقیر شده است. رایت از موتیف نور و کم و زیاد کردن آن در طول شبانهروز و در بازهی زمانی روایت برای افشا و تحلیل شخصیت دِیو بهرهی زیادی برده است.
حادثه زمانی به اوج میرسد که دِیو همراه با جنی، قاطر آقای هوکینز (کسی که دِیو در مزرعهاش کارگری میکند) برای کار به جنگل میرود. وسوسهی تپانچه او را تا جنگل کشانده است؛ بالأخره باید ماشه را بچکاند. تیرش به خطا میرود و جنی بختبرگشته را از پا درمیآورد. جنی، بهنوعی تداعیکنندهی دِیو است؛ کسی که از بیگاری تا پایان عمرش در زمین دیگران هراس دارد. دِیو به شباهتهای میان خودش و جنی کاملاً آگاه است. مرگ جنی در واقع بهنوعی نشانهای از مرگ نوجوانی دِیو و ورود او به دنیای بزرگسالی است. به شکلی طعنهآمیز، قدرتی که دِیو از تصاحب اسلحه به دست میآورد، باعث تغییر و هدایتش در مسیر سفر به مردانگی میشود. اما او هنوز برای طی این مسیر آماده نیست.
در طول داستان، دِیو تلاش میکند امور زندگی را به نفع خود تغییر دهد. او با تعهدی دروغین مادرش را متقاعد میکند پول خرید اسلحه را به او بدهد. اما نهتنها قولش را زیر پا میگذارد، که به دروغ میگوید اسلحه را بعد از شلیک به رودخانه پرتاب کرده است. او نمیداند که این زنجیرهی دروغها محافظتش نخواهد کرد و مشکلات بیشتری را برایش به همراه خواهد داشت. او هنوز آمادهی ارتباط با جهان اطراف و پذیرش مسئولیتهای بزرگسالی نیست. هوکینز میگوید که دِیو عوض پرداخت خسارت باید دو سال برای او کار کند، اما دِیو دیگر نمیتواند زیر بار چنین چیزی برود. در پایان داستان، او در پیچ مسیر خطآهن منتظر قطار میماند و وقتی قطار از راه میرسد، خودش را از آن بالا میکشد. او هنوز معتقد است داشتن اسلحه بیشتر از آن که برایش اسباب دردسر یا مسئولیت باشد، یک مزیت است؛ مزیتی که در آینده پای دردسرهای بیشتری را به زندگیش باز خواهد کرد.