نویسنده: المیرا کرمنیایفر
جمعخوانی داستان کوتاه «راه فرسوده»، نوشتهی یودورا ولتی
«راه فرسوده» یودورا ولتی چگونه برای هر خوانندهای اینچنین تازه است؟ از شخصیت اصلیِ «فینیکس» فرتوت تا مسیر قدیمی، همگی رنگ و بوی کهنه دارند. چرا پدیدههایی به ظاهر کهن هنوز برای ما آشنا هستند؟ در بخشی از داستان فینیکس به چشمهای میرسد که از میان تنهی پوک درختی عبور میکند. پیرزن از چشمه مینوشد و میگوید: «خدا میداند این چاه را که کنده است، چون از وقتی به دنیا آمدهام اینجا بوده است.» منظرهی کلی داستان را خود نویسنده در همین موقعیت، با ظرافت نشان داده است. روایت و مفاهیم پنهان در آن همچون چشمهای از اعماق تاریخ کهنهی بشریت میجوشد و خواننده از آن مینوشد؛ چشمهای که هرگز نمیخشکد. درونمایهی اصلی داستان، «عشق» و «رستگاری»، مضمونهای ازلیابدی برای هر انسانی است؛ نمونهاش «سیر و سلوک زائر» (۱۶۷۸)، نوشتهی جان بانیان، که در آن زائر در سفری که پیش میگیرد، به دنبال رستگاری نهایی (دیدار و وصال با خداوند) است. نماد زائر، بهخصوص در ادبیات مسیحی، بارها در داستانها تکرار شده است. حال در دوران معاصر یودورا ولتی همان پیرنگ سفر زائر را بار دیگر، در هیأت پیرزن سیاهپوستی که برای گرفتن داروی شفادهندهی نوهاش میرود، ترسیم میکند. شاید بتوان گفت آنچه راه فرسوده را ماندگار کرده، همین تطبیق روایت کهن مسیحی با زمانهی معاصرش باشد. جان بانیان ۳۵۰ سال پیش از او، تحتتأثیر کتاب مقدس، روایت انسان پریشانی را باز گفته که با یک پرسش سفرش را آغاز میکند: «چه کنم تا رهایی یابم؟» فینیکس پیر هم به شیوهی آشناتری با همان عشق لایزالی که در او میجوشد، در جستوجوی همین رستگاری است. زائر «راه فرسوده»، رنجور و ازهمگسیخته، همچنان به راه خود ادامه میدهد و حتا به همان شیوهی مألوف زائران، با مخاطراتی مواجه میشود؛ در خارزاری گیر میکند و در چالهای میافتد. اینبار محل ایمان او نه بیکرانهی ملکوت خداوند، بلکه عشق صادقانه به بچهای است. میتوان تحول این دو زائر را که چندین قرن با هم فاصله دارند، بهوضوح مشاهده کرد. زائر همواره پس از رسیدن به مقصود، خواهان بازگشت به خانهاش است. اینجا هم در سراسر داستان، فینیکس میخواهد دوباره به خانه بازگردد. حتا در انتهای داستان با این جملهها تمایلش به بازگشت را نشان میدهد: «به سوی او میشتابم، که در انتظارم است.» اما نویسنده بازگشت او را نشان نمیدهد و سفر را ناتمام میگذارد. معمولاً در این نوع روایتها که زائر نقش اصلی را دارد، مرگ دروازهی رستگاری اوست، اما خواننده در آخرین خط داستان میخواند: «سپس صدای گامهایش از روی پلهها آمد، در حال پایین رفتن.» این پایین رفتن کمی حس پایین رفتن به دنیای مردگان زیر زمین را میدهد، اگرچه قطعیتی در آن وجود ندارد. این روایت متعلق قرن بیستم است و اصل «احساس ناتمامی» با این پایانبندی بیشتر در ذهن حک میشود. از طرف دیگر ولتی با انتخاب لعبتکی یعنی همان فرفره، تصویر جدیدی از ایمان عصر معاصر ارائه میدهد. انسان امروزی قرار نیست عشق بیشائبه را همچون زائر جان بانیان، در سفری طولانی و زجرآور، به دست بیاورد. عشق الهی، متکثر و تجلییافته در عناصری کوچک، قابل دستیابی است. حتا دو نیکل هم برای ادامه دادن او کافیست. آیا باید این وضعیت را نوعی از تقلیلگرایی نویسنده دانست؟ نویسنده عملاً پدیدهای را تحقیر نکرده، بلکه با تصویرسازیهای به غایت ظریفش، از موضوعی به ظاهر ساده، منظرهی بدیعی ساخته است. این تصویرسازی یا قاببندیها که همان لحظههای تأثیرگذار هستند، شباهت جالبی به عکس دارند. خواننده هنگامی که تصاویر توصیفی را در ذهنش میسازد، درمییابد چه جزئیات شاعرانهای در آن وجود دارد. راوی (دانایکل محدودبهذهن فینیکس) نه مانند دوربین فیلمبرداری بلکه همچون دوربین عکاسی، قاببهقاب در حال ثبت تصاویر داستان است. عکس میتواند یک لحظهی بهشدت ناپایدار را در ذهن هر مخاطبی ثابت کند؛ اتفاقی که شاید چشم و نگاه معمولی از آن میگذرد. ولتی به مدد این شیوهی پردازش عکاسانه، توانسته از همهی مناظر بیرون از شخصیت بهره ببرد، تا با ثبت جزئیات و لحظات خاص، به داستان خصلتی ماورایی بدهد. هر مخاطبی با دیدن عکسی، با اینکه میداند عکس متعلق به جهان واقعی است، شروع به خیالپردازی میکند… «دامنش را دورش را گشود و دستانش را روی زانوانش گذاشت. درختی در ابر مرواریدفامی از دارواش، بالای سرش بود.» با رجوع به زندگی نویسنده، تا حدی علت این نوع پردازش توصیفی را میتوان فهمید. ولتی عکاس ماهری بوده که سوژهی عکسهایش بیشتر مردم معمولی، زنان سیاهپوست و بچهها هستند. او آنقدر تحتتأثیر عکسهایش بوده که بعضی از آنها بنیان داستانهایش را ساختهاند. حال میتوان چشمانداز شگفتانگیز داستان را مشاهده کرد. همهی میراثی که نویسنده میتوانسته از آن بهره ببرد، از زائر کهن جان بانیان تا دوربین عکاسی قرن بیستمی، جهانی را ساخته که باز هم از رنج انسانی در جستوجوی عشق بیشائبه بگوید. اما همهی اینها -نمودهای شاعرانهی مناظر و شخصیت فینیکس- با یک ضربهی ناگهانی و همان تجلی پایانی داستانْ ابدی میشود: فراموشی. فینیکس ناگهان فراموش میکند اصلاً چرا به درمانگاه رسیده و میگوید: «حافظهام ترکم کرده بود.» گویی همین فراموشی است که او را وامیدارد تا دوباره عشق را به یاد بیاورد؛ خصلتی مشترک به ابعاد همهی بشریت، تا در این راه فرسوده دوباره از نو گام بردارد.