نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «راه فرسوده»، نوشتهی یودورا ولتی
داستاننویسی در امریکا را به دورههای مختلفی تقسیمبندی میکنند. یودورا ولتی در این تقسیمبندی در دورهی پس از جنگ، دورهی اعتراف و پستمدرنیسم میزیسته. او از نویسندگان جنبشی به نام «رنسانس جنوب» است که همگی از جنوب آمریکا برخاسته بودند و به مفاهیمی چون بردهداری، جنگ داخلیِ شمال و جنوب و صنعت و زمینداری میپرداختند. او علاوه بر اینها از کشف و شهود انسان، روابط انسانی و سرنوشت انسان در اجتماع یا خانواده مینوشت. ولتی، که دوران رشدش را در خانوادهای ثروتمند سپری کرده بود و تجربهی زیستن در میسیسیپی را داشت، کمتر به دنیای غمانگیز و دوران نفرتانگیز بردهداری و تبعیض نژادی میپرداخت و بیشتر دربارهی استیصال انسان در زندگی مینوشت و در نوشتن از مشاورهی رابرت وارن و کاترین آن پورتر بهره میبرد. او کارش را بر اساس کار پورتر شکل داده بود، اما تمایلش به طنزی عجیب و نو باعث شده بود که بیشتر قهرمانهای داستانهای او افرادی تقریباً غیرعادی یا استثنائی باشند. کارهای او با محور انسان و بهطور معمول مثبت نوشته شده و طنزی ظریف همراه با شاعرانگی دارد. او باور داشت که سنت داستاننویسی چخوفی هنوز کاربرد دارد و هنوز میشود بدون فرو رفتن در جریان سیال ذهن و یا خلق یک اثر پیچیدهی ذهنی، داستانهای خوب نوشت.
داستان «راه فرسوده» برخلاف آنچه میان همعصران ولتی در انجمن رنسانس جنوب -نویسندههایی مثل ویلیام فاکنر، ترومن کاپوتی، جان کروسوم و دیگران- مرسوم بود، داستانی مبتنی بر حالوهوای شخصیت (Mood) است. عمل داستانی بسیار ساده است: راهپیمایی پیرزنی به نام فونیکس و افتادنش در گودال و گفتوگویش با یک مرد جوان سفیدپوست و رسیدنش به شهر و گرفتن دارویی برای نوهاش. این داستان با زاویهدید دانایکل محدودبهذهن فینیکس روایت میشود و روح شاعرانگی از منظر او بر داستان جاری میشود. اعتقاد ولتی بر خلق داستان کوتاه بدون حادثه است، طرح در داستان او کمرنگ و تأکید کار بر شخصیتپردازی و حالات روانی اوست.
طی طریق یک زن برای به دست آوردن نوشدارو خود ذاتاً شاعرانه است و نویسنده با نکتهسنجی یک راه کهنسال مثل جادهی نَچِز در منطقهی میسیسیپی و تنسی را برگزیده تا حسآمیزی بهتری برای خواننده داشته باشد. راه و راهرو هردو پیر و فرتوتند، هردو نشانهها و زخمهای عمیق از گذر زمان بر چهرهشان نشسته و با هم رو به سوی آینده دارند. ریزهکاریهای جادهی قدیمی و رابطهی صمیمی فینیکس پیر با حیوانات وحشی جاده و معاشرتش با آنها تصویری فانتزی و ظریف است که به جای رویدادهای پرتنش در فضای داستان کار میکنند. راه برای فینیکس پیر آشناست، آنقدر آشنا که نقطهنقطهی آن را با یادآوری خاطراتش مرور میکند. جزئیات صحنهها ابزار فینیکس برای گفتوگو هستند تا معنایی را که مورد نظر ولتی است، انتقال دهند. او با بتهها، روباهها، جغدها و کرکس پیر یا خورشید بالای سرش گفتوگو میکند و استعارهای پرمعنا میگوید و به این ترتیب زمان وقوع حوادث طبیعی داستان را بیان میکند: «خود را چه بالا کشیدهای، خورشید.»
اما حادثهی پررنگ و بزرگ داستان که برای پیرزن بهمثابهی یک شوخی برگزار میشود، افتادن او در گودال است. او در مواجهه با سگی سیاه به گودال میافتد، از هوش میرود و حتا خواب میبیند. اینکه او خود را با همهی مصائب راه وفق داده و به سگ و افتادنش در چاله میخندد، گذر تجربه را بر زن نشان میدهد. رخدادهای تلخ زندگی دیگر آنقدرها برای او تلخ و گزنده نیستند و میتوانی حتا به آنها بخندی و دروغ بگویی، تملق کنی و در حالی که ایمان داری که خدا ناظر رفتارت است، طرح دزدی کوچکِ بینقصی را بریزی و از پس آن سکهای ناچیز در جیبت بیندازی. اینکه راه برای پیرزن صدساله هیچ باشد و برای مردشکارچی دورترین راهی که رفته، هدیهای است که سالهای سخت رفته به فینیکس داده است.
مقصد پیرزن زیر نور چراغهاست. شهر را برای کریسمس، شاید هم برای پیروزی دوبارهی فینیکس آذین بستهاند. بانوی پیر از موقعیت و وضعیتش گریزان نیست. با اعتمادبهنفس از زنی معطر با گلسرخ میخواهد که بند کفشش را ببندد و از پرستار بیمارستان پول قبول میکند. او راه هرساله را آمده، برای زندگی نوهاش، هر ژانویه با شروع سال نو، مانند اسمش سیمرغ، خود را به آتش زده، خاکستر شده و دوباره بال گشوده. حالا میتواند ارمغانی هم برای نوهی دردمندش داشته باشد؛ آسیابی که در دنیای خاکستری پسرک شاید تنها نقطهی رنگیای باشد، که سوغات سیمرغ است از سفری دور و دراز.