نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستان کوتاه «چیستانی برایم بگو»، نوشتهی تیلی السن
تیلی السن، نویسندهی زن امریکایی، که از پدر و مادر مهاجر روس به دنیا آمده، سالهای نوجوانیاش را در زمان بحران اقتصادی امریکا گذراند. او در همان دوران برای تأمین مخارج مالی خود و خانوادهاش مجبور به ترک تحصیل شد. السن که در همان زمان دستی در نوشتن داشت به جز تحصیل، نوشتن حرفهای را هم برای مدتی کنار گذاشت. شاید به همین دلیل زیرساخت بیشتر آثار او مربوط به مشکلات و موانعی بود که مانع بروز خلاقیت زنها میشدند. او که از بنیانگذاران نسل جدیدی از زنان نویسندهی آمریکا بود، موفق شد سبک جدیدی از فمینیسم را وارد داستانهایش کند که تا آن زمان کمتر به آن پرداخته شده بود؛ سبکی که بیشتر به خود زنان و شرایط و بحرانهایشان میپرداخت تا کوبیدن و قضاوت مردان. السن در پنجاهسالگی مجموعهداستان «چیستانی برایم بگو» را منتشر کرد که برندهی جایزهی اُ. هنری شد. این مجموعهداستان هم به نوعی پرداختن به همین مضمون از زنانگی است. داستان روایت زنی است که تمام سالهای زندگیاش را وقف بزرگ کردن و تربیت فرزندانش کرده و به خاطر فقر مالی شوهرش مرارتهای بسیاری متحمل شده و در این راه از پرداختن به خود و آرزوهایش باز مانده. داستان از جایی شروع میشود که زن و شوهر در سنین پیری بعد از به سروسامان رسیدن فرزندانشان وقت و فرصت پیدا میکنند که به خودشان و آرزوهایشان فکر کنند. مرد در فکر رهایی و بیقیدی از مسئولیت است و دلش میخواهد آسوده زندگی کند، اما زن رهایی و آزادی را در تنهایی و خلوت میخواهد. او سالها گرفتار دیگران بوده و حالا آزادی برای او یعنی در اختیار خود بودن. نویسنده در آغاز داستان با آوردن دیالوگهای جذاب بین زن و مرد و فرزندانشان و همینطور ایجاد لحن برای هر کدام، به داستان ریتم مناسبی میدهد و کشش آن را بالا میبرد. از طریق دیالوگها نیز، هم اطلاعاتی از گذشتهی خانواده به خواننده ارائه میدهد و هم شخصیتپردازی میکند. اوا و دیوید، زن و شوهر داستان، در بزنگاهی از زندگی قرار گرفتهاند که حتا به جدایی فکر میکنند، اما بچهها حاضر به قبول شرایط جدید نیستند و معتقدند آنها باید بعد از این همه سال همچنان کنار هم زندگی کنند. فهم این که شاید کسی در سن پیری مایل به انتخاب روشی تازه برای ادامهی زندگی باشد، از سوی نزدیکترین آدمها غیرممکن میشود. همه برای بقای نظم موجود خواستار ادامهی رویهی گذشته هستند. نویسنده بحران زیر پوستهی فضای بین زن و مرد را در عادیترین شرایط ممکن نشان میدهد. مرد حرفهایش را به بهانهی سمعک نداشتن زن و روشن بودن جاروبرقی فریاد میزند. به اسباب و اثاثیهی خانه لگدپرانی میکند تا مثلاً آنها را جابهجا کند، اما در عمق وجودش از ابراز چنین خشونتی خوشحال است. زن به مرد توجه نمیکند و حرفهایش را نشنیده میگیرد و به عمد سمعک را خاموش نگه میدارد. یکی دلش فریاد میخواهد و دیگری سکوت. اما هر دو از وضع موجود خشمگینند. دیوید دلش میخواهد این دم آخر با اندک پول باقیمانده در آسایشگاهی زندگی کند و از قید هر مسئولیتی آزاد باشد، اما اوا آزادی را در فردیت، تنهایی و انزوا میجوید. او دنبال نوعی از زندگی به سبک خودش است. حتا برای خوشحالی هم خود را از وجود دیگران بینیاز میداند. اصرارهای مرد برای زندگی جمعی و رفتن به آسایشگاه، زخمهای کهنهی زن و خاطرات تلخ گذشتهاش را زنده میکند. زن مدام به خاطرات خود رجوع میکند و آنچه مییابد تحقیر و ترس و سرکوب آرزوها و آرمانهایش است. اوا مصممتر میشود که دیگر نمیخواهد به ساز دیگران برقصد. نویسنده با تکرار جملهی «چون در این خلوت، آرامشی وفقپیداکرده به دست آورده بود»، تأکید میکند که زن به دنبال چه نوع آرامشی میگردد. هر چه اصرار مرد برای فروش خانه و رفتن به آسایشگاه بیشتر میشود، انکار و یکدندگی زن هم در رد خواستهی مرد شدت میگیرد. به همان نسبتی که داستان از آغازش فاصله میگیرد، عمل داستانی و دیالوگها کمتر میشود و خواننده به دنیای ذهنی کاراکترهای داستان نزدیک میشود. السن از این که بهعنوان نویسنده بهطور مستقیم با خواننده در داستان حرف بزند، هیچ ابایی ندارد و وارد صحنه میشود. او با این ساختارشکنی تعمدی دنیای درونی کاراکترها را با منویات خودش درهم میآمیزد. السن خود را درگیر فرم نمیکند، نه در رعایت زاویهدید و نه در بیان رخدادها که گاه با عمل نشان میدهد و گاه به ورطهی پرگویی میافتد. گویی میخواهد این پیام را به خواننده بدهد که من بلدم داستان بگویم، اما اگر جایی خواستم با تو رخدررخ حرف بزنم، از داستان فراتر میآیم و پیامم را به تو میرسانم. السن زن داستانش را در آستانهی سرطان قرار میدهد و شخصیتهای دیگر را به فراخور توان و شعورشان به یاری او میرساند. مرد همان حال و هوای سرخوشی و زندگی و زنده بودن در لحظه را دارد. خانه را بدون اطلاع زنش به فروش میرساند و او را برای دیدار فرزندان و نوهها و دوستانشان به سفر میبرد. دیوید در قید و بند تمام شدن تتمهی پول جیبش نیست. او از دیدن فرزندان و نوههایش خوشحال است و شناخت شهرهای تازه او را به وجد میآورد. اما زن بیتاب بازگشت به خانه است؛ بازگشت به خلوت، به گذشتههای دور، به درون. او حتا از لمس نوهی نوزادش عاجز است. از درک هر زندگی نو و ارتباط تازه دوری میجوید. تنها رهاورد این سفر برای زن این است که حس کند بچههایش عاطل و باطل هستند. تمام عمرش را وقف چیزی کرده که نتیجهاش هیچ بوده. از خودگذشتگی او نتیجهاش پوچی بوده. دلش میخواسته فرزندانش را جوری دیگر تربیت کند. میخواسته میراثی از بزرگان گذشته، از آزادیبخشها و آزادگیبخشها به فرزندانش و فرزندان آنها منتقل کند، اما با دویدن در پی روزمرگی این حلقهی اتصال بین نسلها را قطع کرده. حالا نه خودش به جایی که میخواسته رسیده، نه بچههایش را جوری که میخواسته بزرگ کرده. احساس پوچی که از باختن دارد، در دیدار با دوستانش و خانوادههای آنها تقویت میشود. ضرباهنگ رفتن به سمت مرگ تندتر میشود، ضرباهنگ داستان هم. نویسنده در بخش پایانی دوباره عمل داستانی را بیشتر میکند. جینی، یکی از نوهها، ناظر روز آخر زندگی زن و مرد است. مرد از اینکه زنش لحظههای آخر را کنارش میگذراند، در تبوتاب است و گریه میکند. جینی به یاریاش میآید. به او اطمینان میدهد که مادربزرگ به جایی میرود که متعلق به آنجا و در آرزویش است. او از پدربزرگ میخواهد به کمک زن رفته و کمک کند تا «جنازهی بدبختش بمیرد.» جینی، زن امروزین، درک میکند که مادربزرگ سالها پیش، جایی که آرزوهایش کشته شدند، مُرده است.
* نام یادداشت برگرفته از یکی از شعرهای محمدعلی بهمنی است.