توی حیاط دانشکدهام. آفتاب پهن شده روی زمین، انگار نه انگار چله زمستان است. اینجور وقتها مادربزرگم -که یادش تا همیشه برایم زنده است- میگفت «آخرالزمون شده. فصلام قاطی کردهن.» راست میگفت. گاهی انگار هیچچیز سر جای خودش نیست.
«سلام.»
برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. یکی از همکارهام است: خانم مهندسی کاربلد و آدمی معمولی، با مجموعهای از خوبیهای پیشپاافتاده و بدیهای کماهمیت. دانش معماری و توان حرفهایاش قابلاحترام است و از آن همکارهایی است که معمولاً -منظورم وقتهایی است که حوصله آدمهای دیگر را دارم- از دیدنش خوشحال میشوم. سلامی میدهم. حالواحوال میکنیم. سکوت میشود. برای شکستن سکوت، نگاهی به آسمان و اشارهای به آفتاب میکنم و میگویم:
«آخرالزمون شده. فصلام قاطی کردهن.»
میخندد.
«میخوام درباره موضوعی باهات مشورت کنم.»
میگویم که مقصد من اتاق اساتید است برای خوردن یک لیوان چای. میگوید همراهیام میکند. تا برسیم به اتاق اساتید، نه او حرف میزند، نه من. او را نمیدانم، اما من از آن آدمهایی نیستم که برای پر کردن فضای خالی میان جملهها، حرفهای بیخود میزنند. سکوت را بیشتر ترجیح میدهم. میروم دوتا چایی بریزیم، که دایی -آبدارچی اتاق اساتید- میگوید چاییدارچین تازهدم دارد و برایمان میآورد. دستخالی برمیگردم و مینشینم کنارش. باز: او، سکوت، من، انتظار. دایی که چاییها را میگذارد جلومان و میرود، میگوید:
«فلانی رو میشناسی؟»
«آره، دختر خوبیه. دستش هم خیلی قویه؛ یه روز چنتا دستآزاد از پروژهش کشیده بود که واقعاً حظ کردم. بهم گفته بود با تو کلاس داره این ترم.»
استکان چایاش را توی نعلبکی قل میدهد و میگوید:
«اما خیلی بچهپرروئه. دیروز پریروزا واستاده بود باهام یکیبدو میکرد سر اینکه بهش گفته بودم باید نقشههاش رو دستی بکشه.»
«خب؟»
«خب داره؟»
میگویم: «ناراحت نشو خانوم مهندس، بعضیام هستن که بهشون میگن باید حتماً کامپیوتری کار کنن تا به تکنولوژی روز -در همین حدی که تو ایران داریم- مسلط بشن. این طفلیام موندهن چی کار کنن این وسط. اینجا که چیزی به نام سیاستگذاری عمومی وجود نداره، هر دوره یکی بهشون یه چیزی میگه. اونام گاهی قاطی میکنن خب. از من بپرسی میگم حق دارن. البته -اگه دلخور نمیشی- این هم هست که باید دید تو هم چی گفتهی بهش.»
و لبخندی میزنم. و به این فکر میکنم کاش واقعاً از دستم دلخور نشود. گفتوگومان نیمساعتی طول میکشد و من آخرش هم دستگیرم نمیشود که همکارم به دختر جوان چی گفته که دختر اینطوری جوش آورده. به نظرم طفره میرود یا هرچی… چایی دوم را که دایی میگذارد روی میز و میرود، میگویم:
«به نظر من قبول کردن هرچیزی دلیل میخواد. خود مام به این سادگیا هر حرفی رو قبول نمیکردیم، اگه هم میکردیم، کار غلطی میکردیم. حالا چهجوری توقع داریم دانشجوهامون هرچی ما میگیم بگن چشم؟ چهجوری میخوایم تو شخصیت و تربیت اونا تأثیر بذاریم؟ با زور؟»
یکی توی کلهام فریاد میزند «گند زدی رفت، این آخری رو نباید میگفتی…» راست میگوید. از آن کلمههایی است که بیدلیل و بیموقع میپرند بیرون و همه تأثیر احتمالیای را که گفتوگویی میتواند داشته باشد، از بین میبرند، حتماً از بین میبرند. میگوید:
«زور که نه، این یه تلاشه برای یاد دادن ادب، که خیلی هم از معماری مهمتره. میخوام کمکش کنم که منبعد معنی بزرگتر و کوچیکتر رو بفهمه.»
خودم را جدیترین مقصر جریمه احتمالی آتی دخترک میدانم. میخواهم چیز دیگری بگویم که آخرین جرعه چایاش را مینوشد و بلند میشود.
«ممنون از وقتی که گذاشتی.»
«قربان تو.»
نیمخیز میشوم. میرود. به «قدرت» فکر میکنم، و اینکه چه مقوله پیچیدهای است؛ آنقدر پیچیده که همکارم را که مهندسی کاربلد و آدمی معمولی است با مجموعهای از خوبیهای پیشپاافتاده و بدیهای کماهمیت، تبدیل میکند به خردهدیکتاتوری که میخواهد حسابی را که حتی شاید با جاهای دیگر دارد، عوضِ همانجاها توی کلاسش و با دانشجوهاش تسویه کند. همانطور که استکان چای را چسباندهام به لبهام و بیدلیل توش فوت میکنم، یاد چیزی میافتم. سال اول تدریسم بود. از طرفی نیاز داشتم بعضیچیزها را به خودم اثبات کنم و از طرفی هم بعضی کارها را اساساً نمیتوانستم بکنم؛ مثلاً به زور کشاندن دانشجوهام به کلاس، آن هم ساعت هفتونیم صبح. به خودم گفته بودم «باید کلاست اونقدر جذاب باشه، که خودشون بیان، با کمال میل.» و همان جلسه اول اعلام کرده بودم که حضور و غیابی در کار نیست. دو سه جلسه که گذشت آن اتفاقی که دوست داشتم افتاد، و حالا میدانستم بچهها نه از سر اجبار که از روی علاقه میآمدند سر کلاس. یک روز برفی میانههای ترم وقتی رسیدم کلاس، دیدم بهجای پنجاه نفر، چیزی حدود سی نفر توی کلاسند. سردم بود. بیدلیل عصبانی شدم. از وقتهایی بود که فکر میکردم باید بعضیچیزها را به خودم اثبات کنم. گفتم: «رفقاتون کجان؟ من گفتهم حضور اجباری نیست، اما معناش هم این نیست که غیبت اختیاریه…» یادم هست وقتی رسیده بودم به «غیبت» و «اختیاری» فکر کرده بودم که لحنم شبیه دیکتاتورها شده -پر از سفسفطه- و صدام لرزیده بود. مثل همین حالا که استکان چای دایی توی دستهام دارد میلرزد.