نویسنده: نگار قلندر
قرن بیستم برای انسان معاصر قرن مهمی است؛ هم از نظر قرابت و هم غنا. انسانهای قرن بیستویکم که اغلب بخشی از حیاتشان را در سالهای پایانی قرن بیستم گذراندهاند، بیشک تجربههای مهمی را با خود به قرن تازه آوردهاند. نظام نوین جهانی زمانی فرصت شکل گرفتن را پیدا کرد که انسان پس از تجربهی دوران صنعتی شدن در پایان قرن نوزدهم و جدا شدن از تعلقات مذهبی و ایدئولوژیک و گذر از دغدغهمندی نیازهای اولیه، آمادهی ورود به عرصهای تازه شد. تجلی جهان نوین تنها با حمایت این انسان تازه ممکن بود. در قرن بیستم جهان به سمت کوچکتر شدن پیش رفت و انسانها را آنقدر به هم و به خود نزدیک کرد که الههی تازهی بشریت، انسان شد و دغدغههای انسانیاش. نویسندگانی هم که در این قرن قلم زدهاند متأثر از این گذار بودهاند و هرچه بیشتر داستانهایشان را با راوی اولشخص و سومشخص روایت کردهاند؛ دیگر جز مواردی استثنا، خبری از راوی دانایکل نیست. در قرن بیستم زندگی بشر به سمت سرعت بیشتر، کشف بیشتر و آگاهی بیشتر پیش میرفت و نویسندگان که صحنهپرداز تاریخ بودند، داستانهایشان را در همین بستر به سمت ایجاز بیشتر، شک بیشتر و ذهنیگرایی بیشتر پیش بردند.
بیشتر داستانهای قرن بیستم موجزند و نویسندگان هرچه بیشتر از زوائد کاستهاند تا درونمایهی داستان مانند پیکرهای تراشخورده خودنمایی کند. نمونهی بارز ایجاز را میتوان در داستان «اولین غاز من»، نوشتهی ایساک بابل دید. داستان دربارهی جوانی است که وارد پادگانی نظامی میشود و برای پذیرفته شدن در میان اجتماع سربازهای دیگر برخلاف میلش رفتارهای خشونتآمیزی میکند. بابل داستانش را تنها در چند صفحه ساخته و پرداخته است. اما دربارهی مضمون آن میتوان چندین صفحه نوشت؛ مضمونی که نقدی است بر فضای ایدئولوژیک حاکم بر روسیهی آن زمان و تصویری از بازتولید خشونت در جامعه که از بالادستان شروع شده و به تمام افراد جامعه سرایت میکند. بابل برای رسیدن به این ایجازْ تمام عناصر داستانی را از جمله زبان، فضاسازی، نشانهها و عناصر فرامتنی به خدمت گرفته است. شروود اندرسون هم در داستان «تخممرغ» مضمونی مشابه را در جایی دیگر از جهان انتخاب کرده است؛ در آمریکا. داستان نقدی است به ایدئولوژی غالب -در اینجا ایدئولوژی سرمایهداری- که رؤیای آمریکایی را در آدمها پرورانده و از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند. با این حال اندرسون برخلاف بابل برای انتقال این مضمون، ایجاز را انتخاب نکرده و داستانش را در یک بازهی زمانی طولانی روایت کرده است.
قرن بیستم هماناندازه که جهان را فشردهتر و تجربههای بشری را نزدیکتر میکرد، انزوا و خلوت بشری را هم عمیقتر میکرد. انسان هرچه بیشتر به درون خود میرفت، به کشفهای تازهتری از خود و ذهن میرسید و بیشتر به پیچیدگیهای روابط انسانی پی میبرد. ارنست همینگوی که با استفاده از دیالوگ و زاویهدید نمایشی، داستان را به ایجازی منحصربهفرد میرساند، در داستان «تپههایی چون فیلهای سفید» در کنار ایجازی که خلق کرده، روابط پیچیدهی انسانی را با گفتوگوی میان زن و مردی که لحظاتی را در ایستگاه قطار بینشهری میگذرانند، به تصویر کشیده است. او پیچیدگی انسان مدرن را با همنشینی ایجاز و دیالوگهایی تأویلپذیر در داستان بیان کرده و همین سبب شده داستان خوانشهای متعددی داشته باشد. توماس مان هم در داستان «آقای فریدمان کوچک» در تلاش برای ساختن تصویری تازه از روابط انسانی است. روابطی که هر روز پیشبینینشدهتر میشوند. مان هم داستان را موجز روایت نکرده، اما در بازنمایی شخصیت فریدمان که معلولیت جسمی دارد موفق بوده است. فریدمان که به خاطر معلولیتش تمام عمر، عشق و ازدواج را پس زده ناگهان عاشق زنی اغواگر میشود که در نهایت او را به نابودی میکشاند.
یکی دیگر از تحولات قرن بیستم پررنگ شدن جنبشهای زنان و روند -هرچند کند- تغییر نقش آنها از افرادی منفعل به کنشگرانی فعال در اجتماع است. این تغییر در داستانها هم منعکس شده و زنان دیگر تنها نقش مکمل و فرعی داستان نیستند. در داستان «آقای فریدمان کوچک» زنی که فریدمان عاشقش میشود نقشی فعالانه دارد. هرچند در نهایت تصویری که از او در ذهن میماند زنی افسونگر با جذابیتهای ظاهری زنانه است که دلبری میکند و فریدمان را به زیر میکشد و تحقیر میکند، اما حضورش نهتنها فرعی و بیاثر نیست بلکه محوری و پیشبرنده است. نویسندگانی که متوجه حضور زنان در اجتماع شدهاند به اثرگذاری نقش زنان در داستان هم پی بردهاند و از حضور زنان در داستان برای ایجاد تعادل استفاده کردهاند؛ تعادلی که نویسندگان زن هم در ایجاد آن نقش داشتهاند.
کاترین منسفیلد در داستان «ازدواج به سبک روز»، زن و مردی را نشان میدهد که زندگیشان در مواجهه با عادات تازهی متأثر از زندگی شهری و مدرن در حال فروپاشی است. منسفیلد بهخوبی توانسته قضاوتگریاش را کنار بگذارد و با انتخاب راوی سومشخصی که از دو ذهن میگذرد، تصویری از زن و مردی بسازد که در عین فعال بودن گویی مغلوب شرایط زیستی زندگیشان شدهاند و تن به این سبک تازهی زندگی دادهاند. داستان دیگری که درونمایهاش بر محور روابط در حال تغییر زناشویی است و زن در آن نقشی برجسته دارد، داستان «مرد نابینا» است. دیوید هربرت لارنس در این داستان نهتنها با هوشمندی یکی از شخصیتهای داستانش را زنی کنشگر انتخاب کرده، بلکه او را در موقعیتی میان دو مرد که یکی همسر نابینایش و دیگری دوست سابقش است، قرار میدهد. او باید فعالانه تصمیم بگیرد. «مرد نابینا» داستان روابط این سه شخصیت است و لارنس با ریزبینی دقیقی، تصویری از ناخودآگاه زن و تمایل او به دوست سابقش را در داستان به تصویر میکشد. او در فضاسازی، از نور و تاریکی استفاده کرده تا تمایلات انسانی را در دو سطح آگاهانه و ناآگاهانه بازنمایی کند.
یکی دیگر از دستاوردهای قرن بیستم رفتن به سمت ناخودآگاه است. نظریات فروید تأثیر عمیقی بر تمام زوایای زندگی انسان قرن بیستم میگذارد؛ انسانی که در تجربهی زندگی واقعیاش نظریات فروید را در بوتهی آزمایش میگذارد. فروید بر اکثر نویسندگان این قرن هم تأثیرگذار است. نویسندگان حالا در خلق شخصیتهای داستانی توجه زیادی به ذهن دارند و رفتار شخصیتهای داستانی بیش از پیش لایهبندی میشوند. کاترین آن پورتر در داستان «گور» زنی را نشان میدهد که تنها با دیدن بیسکویتهایی به شکل حیوانات مختلف به یاد خاطرهای در نوجوانی میافتد؛ خاطرهای که بازگوکنندهی اولین تجربه از بلوغ اوست. پورتر با استفاده از این شیوهی روایت، ذهنی را به نمایش میگذارد که با تداعی میتواند خاطراتی خاکگرفته را بازیابد. پورتر نهتنها در پرداخت شخصیتهای داستانی موفق بوده، بلکه عناصر داستانی را هم به سمت بلوغ پیش برده است. او زبان داستان را با توجه به مضمون و متناسب با آن انتخاب کرده، از نمادها و نشانهها حداکثر استفاده را برده و از این طریق لایههای معنایی بیشتری به داستانش داده است.
نویسندگان قرن بیستم همچنان که بر ذهن تمرکز کردهاند، به کشف مهمی دربارهی آن میرسند؛ خطی نبودن سیر افکار. نویسندگان درمییابند که افکار انسان در خط ثابتی از زمان پیش نمیروند، بلکه پراکندهاند و شاخه به شاخه میشوند. همین سبب خلق روایت سیال ذهن میشود. جیمز تربر در داستان «زندگی پنهان والتر میتی» و ویرجینیا وولف در داستان «نقش روی دیوار» بهخوبی توانستهاند سیالیت ذهن را به تصویر بکشند. تربر در «زندگی پنهان والتر میتی» شخصیتی ماندگار میآفریند که در دو دنیا زندگی میکند؛ دنیای ذهنی و مورد علاقهاش و دنیای دوستنداشتنی واقعی. وولف در «نقش روی دیوار» این سیالیت را به حداکثر میرساند و داستانش را با تمرکز بر سیالیت ذهن زنی میسازد که روی مبل نشسته و با دیدن نقشی روی دیوار به هزارتوی ذهنش میرود و مخاطب همراه او در لایههای تودرتوی ذهن بشری گم میشود.
نویسندهی دیگری که به این راوی تازه میپردازد، ویلیام فاکنر است. داستان «طویلهسوزی» مانند دیگر داستانهای فاکنر پیچیده و تودرتو است. راوی با ذهنی چنان سیال داستان را روایت میکند که این سیالیت گاه تا مرز مبهم شدن داستان هم پیش میرود. پسرک داستان که در کشاکشی اخلاقی در ذهنش قرار دارد باید تصمیم بگیرد که از پدرش که در دادگاه دروغ میگوید حمایت کند یا او را رسوا کند. این مضمون دستمایهی خوبی برای به تصویر کشیدن ذهن مشوش پسرک داستان است؛ داستانی که دربارهی روابط است و فاکنر به شیوهی خودش با زبانی پیچیده و متنی چندلایه آن را بازگو میکند.
داستان دیگری که در آن هم نظریات فروید و هم ذهن سیال نقش بازی میکنند، داستان «برف خاموش، برف ناپیدا» نوشتهی کنراد ایکن است؛ داستان پسربچهای که مانند والتر میتی داستان تربر، جهانی موازی با جهان واقعی در ذهنش ساخته و هر روز بیشتر به آن دل میبندد؛ جهانی پوشیده از برف با صدای پای پستچی که هر لحظه دورتر میشود، تا جایی که پسرچهی داستانْ غرق در این دنیا شده، از دنیای واقعی کنده میشود. ایکن در این داستان زبان را در خدمت فضاسازی گرفته و داستانی روانکاوانه را با استفاده از تکنیک بهخوبی ساخته و پرداخته است.
علاوه بر ایجاز و ذهنیگرایی که از ویژگیهای داستانهای قرن بیستم است، محتوای داستانهای این قرن نیز متفاوت میشود و اغلب همراه با شک و تزلزل است؛ شکی که حاصل شرایط اجتماعی-زیستی این قرن است. پس از این که جهان به سمت صنعتی شدن پیش رفت، انسان شیوهی تازهای را در زندگی پیش گرفت و دغدغههای تازهای پیدا کرد. او که در مسیر فهم بیشتر حقوق خود بهعنوان انسان پیش میرفت، در آرمانشْ جهانی تازه همراه با برابری و دموکراسی در حال شکلگیری بود؛ جهانی که دیگر در آن خبری از بردهداری و فقر و ظلم نبود. اما این تصویر آرمانی با ناآرامی و جنگ مهآلود، و یقین و باور انسان با شکی عمیق جایگزین شد و زندگی شکلی بیثبات و متزلزل به خود گرفت؛ شکی که حاصل این حوادث بود اثرات متفاوتی بر انسان قرن بیستم گذاشت که در شخصیتهای داستانی هم ظاهر شد. ادوارد مورگان فورستر در داستان «صخره» مردی را به تصویر میکشد که به شیوهی زندگی پیشینش که وابسته به تعلقات دنیوی است، شک میکند و در اثر اتفاقی -که از مرگ نجانش داده- همهچیز را رها میکند تا شیوهی تازهای را در زندگی پیش بگیرد. فورستر هم مانند دیگر داستاننویسان این قرن داستانش را موجز و بدون زوائد و تنیده در هزارتوی ذهن بشر روایت میکند. جیمز جویس در داستان «عربی» شک شخصیت داستانش را بر عشق متمرکز میکند. پسرکی که درگیر عشق نوجوانی شده، ناگهان در مواجهه با دنیای بیرون دچار شک میشود و حسش را بیارزش میبیند. پسرک داستان عربی دچار سرگردانی است. تردید و تزلزل او در داستان با تقابل مذهب و عشق زمینی ساخته میشود. او هم در کلیسا حضور دارد و هم در کوچهای که معشوق در آن زیر نور چراغ دلبری میکند. او شبها در اتاق کشیشی مرده، معشوق زمینیاش را نگاه میکند. در میانه ایستاده میان باور به مذهب کلیسایی و یا دل بستن به عشقی زمینی. اما در پایان شک و تردیدش او را به سمت مذهبی تازه سوق میدهد. جویس بهخوبی این ایمان تازه را در پایان داستان بازگو میکند و میگوید پسرک سعی میکند شراب مقدسش را به سلامت از میان بازار بگذراند؛ گویی به گوهر وجودی خودش پی برده باشد.
فرانتس کافکا در داستان «پزشک دهکده» این شک و تزلزل را در مواجه شخصیت داستان با جبر و اختیار میسازد. پزشکی که نیمهشب باید به دیدن بیماری بدحال برود و اسبش به تازگی مرده، سرگردان است تا اسبی قرض بگیرد، اما در نهایت مهتری به او اسب امانت میدهد تا در ازای لطفش با خدمتکار جوان دکتر بخوابد. باقی داستان نمایش درماندگی پزشک و شک او در داشتن اختیار و نقش فعالانهاش در زندگی است. او میخواهد زودتر برگردد تا خدمتکارش را از چنگ مهتر نجات دهد، اما همان اسبهایی که در مسیر رفت به تاخت دور میشدند، در مسیر بازگشت آهسته میروند تا به شک پزشک دربارهی ناتوانیاش دامن بزنند.
در قرن بیستم نویسندگان هم مانند دیگر انسانهای این قرن تجربههای تازهای را از سر گذراندهاند. هستی انسان و شیوهی زندگی و زیستش دچار دگرگونی شده و بیثباتی شرایط، شک انسان قرنبیستمی را هر روز بیشتر میکند تا هرچه به انتهای این قرن نزدیکتر میشویم عدم قطعیت، قطعیتر شود. انسان قرن بیستم که هر روز بیشتر در لذت این عدم قطعیت غرق میشود، مانند زن داستان «نقش روی دیوار»، روی صندلیاش نشسته و به جای آنکه بلند شود و به ماهیت واقعی نقش روی دیوار پی ببرد، ترجیح میدهد بر امواج سیال ذهنش سوار شود و خیالپردازی کند.
* این مقاله با نگاه به کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» نوشته شده است.