نویسنده: سام حاجیانی
جمعخوانی داستان کوتاه «بختآزمایی»، نوشتهی شرلی جکسون
«شهر بسته و محصور که نمیخواهد یا نمیتواند همراه با فرزندانش توسعه و تحول یابد، نهایتاً به شهر اشباح بدل خواهد شد. و آخرین خنده نیز از آن اشباح قربانیانش خواهد بود.» – تجربهی مدرنیته، مارشال برمن، ترجمهی مراد فرهادپور، نشر طرح نو
داستان «بختآزمایی» نوشتهی شرلی جکسون، نویسندهی آمریکایی، از همان روزهای آغازین انتشارش در سال ۱۹۴۸ میلادی، در مجلهی نیویورکر، بحثبرانگیز شد و واکنشهایی بیسابقه -در قالب حدود سیصد نامه، که اغلب توهینآمیز بودند و از طرف خوانندگان مجله- در پی داشت؛ کسانی که فقط در پی معنای داستان نبودند و خیلیهایشان میخواستند از محل برگزاری مراسم لاتاری (بختآزمایی) و امکان بازدید از آن مطلع شوند.
«بختآزمایی» روایتگر پایبندیِ بیچونوچرا و خالی از تفکر به سنتهاست؛ سنتهای پوسیده و زهواردررفتهای که حتا اگر روزی حامل معنایی بودند و به کار میآمدند، دیگر زمانشان گذشته و اعتباری ندارند. مسأله و سؤال مهمی که شرلی جکسون در این داستان پیش روی خواننده میگذارد این است که چطور جامعه -که در این داستان سیصد نفر ساکن روستایی کوچک در آمریکا نماینده و نماد آن هستند- تن به مراسم و سنتهایی میدهد که نهتنها ذرهای لذت در آن نیست، که سراسر ترس و اضطراب است، آنقدر که همه میخواهند مراسم زودتر به پایان برسد تا به کار و زندگیشان برسند؛ سنتی جانکاه که جامعه توان رهایی از آن را ندارد و هر سال انسان بیگناهی -در این داستان، خانم هاچینسون- در آن قربانی میشود.
از این رو میتوان به این داستان به چشم پارادوکسی درخشان در تاریخ داستان کوتاه آمریکا و جهان نگاه کرد؛ پارادوکسی که از نام داستان -لاتاری- آغاز میشود و تا پایان ادامه دارد؛ نامی که آزمودن بخت را تداعی میکند و همانطور که نویسنده هم جایی گفته بوده لابد «تعداد کسانی که انتظار داشتند خانم هاچینسون در آخر داستان یک لباسشویی بِندیکس برنده شود، کم نبود.» ولی چیزی جز سنگ نصیب منتخب این بختآزمایی نمیشود.
داستان در روز بیستوهفتم ژوئن اتفاق ميافتد؛ روزی آفتابی و روشن که گلها دستهدسته شکفته شدهاند و چمن سبزِ سبز است. این تصویری است که جکسون در پاراگراف اول از روستای محل وقوع داستان پیش روی خواننده میگذارد. تصویری که کمکم و در خلال داستان تغییر میکند. در پاراگراف دوم بچهها را میبینیم که جیبهایشان را از سنگ پر میکنند و به سمت محل برگزاري مراسم ميروند. از همینجا روشنی و سرسبزی جای خود را به تعلیقی استادانه میدهد که خواننده را تا پایانِ سیاه داستان با خود میکشاند.
میان آغازی سبز و پایانی سیاه، جابهجا شاهد تردید و درنگِ ساکنان روستا برای شرکت در مراسم و کمک به اجرای آن هستیم؛ از پسر جوانی که چشمهایش میپرد تا زنی که آرزو میکند مراسم زودتر به پایان برسد. صحبتهایی هم در داستان هست مبنی بر این که برخی لوازمی که در مراسم مورد استفاده بوده، دیگر به کار نمیآید و اصلاً در بعضی مناطق ممکن است خود مراسم هم برگزار نشود؛ گذر از سنت به مدرنیته که وارنر، پیرترین ساکن روستا و یکی از نمادهای سنت در داستان، با آن مخالف است و همهچیز را زیر سر «یک مشت جوان احمق» میداند. نماد دیگر سنت صندوقی سیاه است که برای نگهداری برگههای بختآزمایی از آن استفاده میشود؛ صندوقی کهنه و رنگورورفته که علیرغم اصرار هر سالهی آقای سامرز، مسئول برگزاری مراسم، کسی دل و دماغ نو کردنش را ندارد. باز هم نشانی دیگر از گذار میان سنت و مدرنیته و شک و تردیدهایی که در این میان و در تمام داستان میان ساکنان روستا، به عنوان نماد جامعه، جریان دارد؛ جامعهای که نمیتواند یا نمیخواهد همراه با فرزندانش -همانها که وارنر ازشان به عنوان یک مشت جوان احمق یاد میکند- توسعه و تحول یابد و این روستای کوچک و بسته را تبدیل به روستای اشباح کرده است؛ اشباحی سنگبهدست که فقط برگزاری مراسم برایشان مهم است؛ تا سنت را بهجا بیاورند؛ تا خطری خودشان و کار و زندگی و خانوادهشان را تهدید نکند؛ اشباحی که از احساس خالی شدهاند و به جز ارضای نیازی همچون عادتی روزانه چیزی در سر ندارند.
داستان و نویسندهاش در پاراگراف پایانی ضربهی خود را وارد میکنند؛ ضربهای مهلک که هرچند باورش سخت است ولی در طول داستان بذر آن پاشیده شده است و خواننده که با تردید و اضطرابِ اهالی روستا همراه شده و منتظر است تا بداند این بختآزمایی به کجا میرسد و بخت یار چه کسی خواهد شد، گویی سنگی به یکطرف سرش میخورد؛ همان سنگی که به سر خانم هاچینسون، منتخب بختآزمایی، میخورد و طالعش را نحس میکند؛ سنگی که فقط میدانیم به یک طرف سر او خورده. جمله و عملی که فاعلی ندارد و معلوم نیست چه کسی سنگ را پرت کرده است. مهم هم نیست. حتا آگاهی از مفعول این عمل هم اهمیتی ندارد. این سنگ را گویی تمام سیصد نفر ساکن روستا پرت کردهاند و به سر هر سیصد نفر برخورد کرده است. فاعل و مفعولْ یک جامعه است؛ هم آنهایی که روی سر خانم هاچینسون میریزند تا زودتر به ناهار و کار و بارشان برسند، تا نشان دهند که چه قدر میتوانند پایبند سنت باشند و تا چه اندازه بیرحم و خشن، و هم خانم هاچینسون که آرامآرام خاموش میشود.