آرام پایم را روی پدال ترمز فشار میدهم و میایستم پشت چراغ. پیرمرد روزنامهفروش میآید میکوبد روی شیشه. آدم جالبی است. انگار نه انگار دستفروش است، جوری میزند روی شیشه و روزنامههایش را به صورت آدم حواله میدهد، که انگار طلبکار است. سری تکان میدهم. دوباره میکوبد. دست میکنم توی کیفم و روزنامهام را درمیآورم و نشانش میدهم. مشتی به شیشه میزند و چیزی میگوید و میرود سراغ ماشین بعدی. به زبان فکر میکنم و امکانات و کمبودهایش در انتقال معنا. به دوستی که سردبیر مجلهای است، قول دادهام تا آخر ماه دیگر مطلبی در این باره بنویسم و دو سه روز است که دوباره با بارت و فوکو و دریدا محشورم. موبایلم زنگ میزند. همان طوری که روی داشبورد است، روشن میکنم و میگذارم روی بلندگو. نماینده کلاس است.
«دیر کردین استاد. نمییاین؟»
«چرا، تو راهم. تا ده دقیقه دیگه میرسم.»
«راستی چند نفر هم اومدن که میگن از دانشجوهای قدیمتون هستن. گفتن اگه مییاین وایسن.»
«آره دیگه… گفتم که، ده دقیقه دیگه میرسم.»
چراغ سبز میشود. شاید اگر آدم توی وضعیت و موقعیت مناسبی قرار بگیرد و میان گوینده و شنونده یا نویسنده و خواننده نوعی از شناخت وجود داشته باشد، بشود توقع داشت که کارکرد انتقال معنای زبان، به سطح بالاتری برسد. این ترکیب شناخت متقابل و وضعیت و موقعیت مشخص میتواند ترکیب مناسبی باشد، به علاوه مهارت گوینده یا نویسنده در انتخاب کلمههای درست و لحن درست.
پشت در دانشکده میایستم و بوق میزنم؛ دو تا بوق کوتاه. نگهبان توی اتاقک میآید در را باز میکند. همین دو تا بوق کوچک زبانی است که معنای کاملی را به نگهبان میرساند. اینجا تکرار هم هست. نگهبان روزی بیشتر از صد بار این صدا را میشنود و دیگر معنای کاملی از آن توی ذهنش شکل گرفته؛ اینجا شناخت متقابل دیگر اهمیتی ندارد، تنها وضعیت و موقعیت مشخص کفایت میکند برای انتقال کامل معنا.
هوا هنوز گرم است. آفتاب کمرمق پاییزی چند سالی است که تا اواخر آبان طول میکشد که گرمایش را از دست بدهد. توی حیاط دو سه تایی از بچههای کلاس را میبینم. تند میکنند که زودتر از من توی کلاس باشند. این هم خودش زبانی است که دارد تغییر میکند. توی نسل من کمتر پیش میآمد که کسی اینطوری با استادش سلام و علیک کند و برود. اینطوری توی مخمان کرده بودند که آدم -از روی احترام- بهتر است چند قدمی عقبتر از بزرگتر راه برود. زبان احترام ما همان چند قدم عقبتر راه رفتن بود. حالا زبان احترام این بچههای نسل جدید، بهموقع و پیش از استاد توی کلاس بودن است. درست مثل محاوره و معیار که مدام در حال تغییر و پوست انداختن است. شاگردهای قدیمیام کنار در کلاس ایستادهاند. دست میدهیم و سلام و علیکی میکنیم.
«چرا نرفتین توی کلاس؟ دم در که بده.»
یکیشان که قبلاً نماینده کلاس هم بوده، میگوید:
«گفتیم وایسیم برای پیشواز.»
«تو هنوزم خصلت نمایندگی رو داری؟ هنوزم به جای همه حرف می زنی؟»
میرویم توی کلاس. ازشان میخواهم چند دقیقهای صبر کنند. موضوع کار امروز را برای بچهها توضیح میدهم و روی تخته چیزهایی مینویسم و ازشان میخواهم که مشغول کار شوند. میآیم مینشینم کنار قدیمیها.
نماینده میگوید:
«هنوزم ده دقیقههاتون یه ساعت طول میکشهها استاد!»
به ساعت نگاه میکنم. از ذهنم میگذرد «شناخت متقابل» و «وضعیت و موقعیت مشخص». میگویم:
«آره، و موضوع اینه که وقتی توی کلاسم و بهتون میگم ده دقیقه صبر کنین، شما میدونین منظورم حدود یه ساعته، نه؟»
یکیشان که موهایی بلند و تهریش دارد، میگوید:
«بله کم و بیش. برای همین هم صبح زود اومدیم. چون نیمساعت دیگه کلاس داریم.»
میخواهند درباره انتخاب استاد راهنما برای پایاننامهشان مشورت کنند. موضوعهای انتخابیشان را میپرسم. بیشتر گرایشهای شهری دارند تا معماری. بهشان چندتا استاد را پیشنهاد میدهم، یکیشان هم همسر خودم است. سومی -که خیلی هم کمحرف است- میگوید:
«خب اگه بخوایم با خانمتون ورداریم، چرا با خودتون ورنداریم؟»
«شماها دارین از من مشورت میخواین. چون موضوعتون -هرسه- بیشتر به شهر مربوط میشه، منم بهتون استادایی رو پیشنهاد دادم که علم شهرسازی دارن. همین. انتخاب رو که خودتون میکنین در نهایت.»
نماینده میگوید: «ما که هیچوقت با خانمتون کلاس نداشتیم. برای همین هم ترجیح میدیم با خودتون ورداریم استاد.»
موبلند تهریشدار هم سری تکان میدهد.
میگویم: «به هر حال با منم که وردارین، وقتی به اون بخش مطالعات شهری برسین، من ارجاعتون میدم به ایشون یا یکی دو تا دیگه از همکارا. چون علم شهری اونا از من بیشتره.»
سومی میگوید: «یعنی خانومتون از شما باسوادتره استاد؟»
میگویم: «خب معلومه، تو زمینههایی علم ایشون از من خیلی بیشتره.»
نماینده لبخند میزند و میگوید: «بابا اینقدر زنذلیل نباشین استاد.»
شوخی بامزهای است. هر چهار نفر میخندیم و میزنیم به شوخی. و من ذهنم کماکان درگیر این است که زبان چقدر گاهی ناتوان است در ارائه معنا.