نویسنده: مسعود زیرکی
جمعخوانی داستان کوتاه «ساحل»، نوشتهی آلن ربگرییه
«ساحل» ربگرییه، بیش از آنکه کنار دریایی آرام باشد، کنار موجهایی از کنجکاوی خوانندگانش گسترده شده است؛ کنجکاویهایی که مانند موجِ توصیفشده در داستان، ناگهان بالا میآیند و درجا فرو میریزند؛ موجهای کوتاهقدی که در خلأ تمام عناصر داستانهای کلاسیک و مدرن، ذهن خواننده را برای پیادهروی در ساحل آرام و بیحادثهی «رمان نو» آماده میکنند.
ربگرییه با «پاککنها»یی از جنس تصویر، تقریباً همهی عناصر داستان کوتاه را پاک میکند؛ شخصیتپردازی، تعلیق، گرهافکنی و حتی پیرنگ در «ساحل» پاک میشوند و فقط هالهای کمرنگ از آنها به جا میماند؛ کمرنگ و کمعمق، مانند اثری از مداد که بعد از پاک کردن گرافیت روی کاغذ باقی میماند. همهی عناصر داستان در انقلابی بیرحمانه و بیصدا از ساحل حذف میشوند تا فقط یک چیز به جا بماند: تصویر؛ تصویری که تنها سرنخ مخاطب در این ساحل خلوت است؛ تصویری که چه بخواهد و چه نخواهد رازآلود است: چرا این سه کودک یکشکل هستند؟ (تقریباً همقد و همریخت و همسن) چرا اینقدر منظم راه میروند؟ (مثل یک دستگاه مکانیکی) چرا موج آرام ساحل، ردپای بچهها را نمیشوید؟ (برخلاف رد پنجهی پرندگان) این بچهها کجا میروند که تا حالا اینقدر به آن نزدیک نشده بودهاند؟ و صدای ناقوس، مربوط به چیست؟
برای رمزگشایی از این تصویر -اگر به وجود رمز و رازی ایمان داشته باشیم- باید تمام پرسشهای ساختاری داستان کوتاه را دور بریزیم و به آجرهای سازندهی این بنای تصویری دقت کنیم؛ به رنگها.
«موبورند و تقریباً بهرنگ همان ماسه: پوستشان کمی تیرهتر و مویشان کمی روشنتر. هرسه یکجور لباس به تن دارند: شلوار کوتاه و پیراهن بیآستین، هر دو از پارچهی آبی کلفت رنگورورفتهای.»
وقتی رنگ پوست بچههای بور مشابه رنگ شنهای ساحلی است، وقتی رنگ پیراهنشان مشابه رنگ دریا و آسمان بالای سرشان است، وقتی سه کودک شبیه هم هستند و ردپایشان هم یکشکل است، وقتی تمام عناصر روایی و تمام عناصر تصویری مدام به چند گروه محدود دستهبندی میشوند، پس چرا به یکی شدن و وحدت انسانهای «ساحل» ربگرییه با طبیعت پیرامونشان فکر نکنیم؟
اگرچه ربگرییه با «حرفی برای گفتن داشتن» و یا «هنر متعهد» مخالف است و از آن میگریزد،[۱] اما این تابلو -و بهطورکلی «رمان نو»- نمیتواند فقط یک تصویر زیبای ساده باقی بماند و دچار خوانشهای نمادگرایانه نشود؛ جایی که سه کودک، نمادی از انسان هستند؛ انسانی که در درازای تاریخ (ردپای ازلی-ابدی بچهها) هنوز در طفولیت خود به سر میبرد، هنوز مردسالار است (دو پسر و یک دختر ) و «هنوز خیلی راه دارد» تا به رویاهایش برسد؛ انسانی که همیشه طبیعت را محیطی پیرامون خودش دانسته و خودش را چیزی جدای آن، در یک نمای بیرونی و جامعتر، در یک تابلوی وسیعتر، بخشی از پیکرهی طبیعتی است که انگار با یک قلممو و با چند رنگ محدود نقاشی شده است.
بااینکه ربگرییه در این راهپیمایی آرام، دهان تمام عناصر داستان را میبندد تا شاید حکومت نظامی تصویر را بر ساحل داستان کوتاه اعلام کند، اما بازهم فریاد کمجان تعلیق و حادثه -مثل صدای گنگ ناقوسی دور- خودش را به گوش ما میرساند؛ دختر میگوید «هیچوقت اینقدر نزدیک نبودیم.» پس از لحظهای پسر بزرگتر که در سمت صخره است، میگوید «هنوز خیلی راه داریم.»
[۱] مصاحبهی شمسی عصار (شوشا گاپی) با آلن ربگرییه دربارهی «رمان نو»، ترجمهی مجید روشنگر و وازریک درساهاکیان