یادداشتی منتشرشده در تاریخ ۰۴ خرداد ۹۸ در هفتهنامهی کرگدن
۱. «بامداد روز ۱۶ آوریل، دکتر برنار ریو از مطبش خارج شد و در وسط پاگرد پلهها پایش به موش مردهای خورد. در آن لحظه، بیتوجه، حیوان را کنار زد و از پلکان پایین رفت. اما وقتی به کوچه رسید، متوجه شد که این موش نمیبایست در آنجا افتاده باشد و برگشت تا سرایدار را خبر کند. اما به دیدن عکسالعمل آقای میشل، سرایدار سالخورده، بیشتر پی برد که این کشفش جنبهی غیرعادی دارد. وجود این موش مرده در نظر او فقط عجیب جلوه کرده بود و حالآنکه برای سرایدار فاجعهای شمرده میشد.» آلبر کامو «طاعون» بینظیرش -این ضدفاشیستیترین رمان قرن بیستم- را با این ماجرا شروع میکند. موشها ایستادهاند وسط صحنه و به خلقالله دهنکجی میکنند. «طاعون» رمان نسلکشی است؛ قتلعامی که به دست موشها رخ میدهد؛ موشهایی که ابایی ندارند که خود اولین قربانی عملیات انتحاریشان باشند. این طاعون است که آنها را مسخشده و بیخود به این انتحار وامیدارد. از این حیث، «طاعون» روایت تسلسل مرگ است؛ بمیر تا بتوانی بیشتر بکُشی.
۲. یکی از جالبترین شخصیتهای «طاعون» -پیشتر هم جایی این را نوشتهام- پیرمردی بیمار است، بستری و نیمهمحتضر، که هر بار که دکتر ریو به دیدنش میرود، بهجای اینکه -مثل هر مریض دیگری- کنجکاو بهبود حالوروز خودش باشد، از پیشروی موشها میپرسد و لحظهشماری میکند تا موشها بتوانند راستیراستی تمام شهر را غصب کنند. اگر موشها نماد و مزدور مرگ کور در «طاعون» باشند -که هستند- آن پیرمرد نماد کسانی است که حامی مرگ و ویرانیاند و برای هرچه زودتر رسیدن به آخرالزمان -برای برابری آدمیان در نیستی- دست میزنند و هورا میکشند. اینها همیشه وجود دارند. کافی است آدم نگاهی به دوروبرش بیندازد.
۳. تمام «طاعون» روایت تلاش دکتر ریو است برای مقابله با مرگ کور؛ با اپیدمی هولناکی که دارد یکییکی شهروندان را از بین میبرد و کورههای آدمسوزی را روزبهروز مشتعلتر میکند. مرزها را بستهاند و شهر قرنطینه شده. کامیونها و کانتینرها مدام و لبریز از اجساد به سوی کورهها میروند و مهابر سیاه غلیظی آسمان آبی را زیر خود دفن کرده. از کشیش هم -طبق معمول- کاری برنمیآید. او خودش بهشکلی نمادین یکی از قربانیان طاعون است. عدهی زیادی از شهروندان اتوکشیدهی دیروز، حالا مشغول کاسبیهایی هستند که در چنین شرایطی در جامعه رونق میگیرد؛ از قاچاق آدم گرفته تا وعدههای واهی درمان یا جلوگیری از ابتلا. شهر و مردم تا خرخره در سیاهی فرو رفتهاند و با مرگ و ویرانی دستوپنجه نرم میکنند. موشها اما، که باسیل طاعون را در شهر و جان آدمها پراکندهاند، حضور فیزیکیشان از جایی به بعد در رمان کمرنگ میشود؛ انگار از جایی مشرفتر -از آسمانها یا جایی نزدیکی ملکوت- نشستهاند به تماشای تأثیر کار شیطانی ویرانگرشان.
۴. جایی در «طاعون»، دکتر ریو به رامبرِ روزنامهنگار که برای کاری آمده بوده به این شهر، و از بد روزگار گرفتار اپیدمی و قرنطینه شده، میگوید «این عقیدهایه که ممکنه خندهدار به نظر برسه، اما تنها راه مبارزه با طاعون شرافته.» رامبر که ناگهان از گفتوگویی روزمره به وسط بحثی جدی پرتاب شده، میگوید «شرافت چیه؟» و دکتر -که کمکمک تبدیل شده به رهبر مبارزه با اپیدمی- جواب میدهد که نمیداند شرافت بهطور عام چیست، اما در آن شرایطی که آنها را توی خودش فرو برده، همان کاری است که او دارد میکند؛ یعنی تلاش برای زنده ماندن و پاسداشت زندگی در برابر دیو هفتسر مرگ و تباهی.
۵. آمار موشهای تهران را تا پنجاهمیلیون هم تخمین زدهاند. و این تخمین چندان دور از واقعیت نیست. کافی است یک روز از تجریش راه بیفتی و بروی تا راهآهن، تا ببینی پای چنارهای قدیمی و تو جوهایی که همین چند سال پیش سروشکلشان را درست کردند، چه خبر است. (بماند که همین جوهای خیابان ولیعصر، خودْ نمادی است از کیفیت و سبک زندگی ایران امروز؛ به روبنا رنگی محیلانه بزن و زیربنا هر گندی بود، بود… بهتر است غر نزنم و از موضوع خارج نشوم.) موشهای تهران، که انواع و اقسام دارند -از دانهدرشت کتوشلواری تا خردهپای جینوکتانیپوش- اوضاع خطرناک و آیندهای خطرناکتر را برای شهر ترسیم کردهاند؛ طاعونی که اگر باسیلش به جنبش بیفتد، خشک و تر و هست و نیست را یکجا و درهم به باد فنا خواهد داد.
۶. «طاعون» اینطور تمام میشود: «…اما در کتابها میتوان دید که باسیل طاعون هرگز نمیمیرد و از میان نمیرود، میتواند دهها سال میان اثاث خانه و ملافهها بخوابد، توی اتاقها، زیرزمینها، چمدانها، دستمالها و کاغذپارهها منتظر باشد و شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسانها، موشهایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند.»