نویسنده: نگار قلندر
جمعخوانی داستان کوتاه «در قلب قلب کشور»، نوشتهی ویلیام گس
زمانیکه با گذر سالها و چهبسا قرنها شیوهی داستانگویی و ساختارهای روایت داستان بر الگویی ثابت حرکت میکنند، بیشک کسانی در دورههای متفاوت با نظر به تغییر و نوآوری دست به دگرگونکردن سبکهای کلاسیک روایت میزنند و اولین گام آنها کنار گذاشتن عناصر داستانی و ساختارهای روایی گذشته مانند ساختار روایی سهبخشی (شروع، میانه و پایان ارسطویی) و گرهافکنی و گرهگشایی است؛ عناصری که از دیرباز الگوی تکرارشوندهی داستانگویی بودهاند و زمانْ ارزشمندی آنها را ثابت کرده است؛ عناصری که دلیل ماندگاری آثار بسیاری شدهاند؛ مانند گرهافکنیهای متعدد در «هزارویک شب» و شیوهی داستانگویی شهرزاد که -درست مانند گوشنوازیِ قطعهای موسیقی و یا چشمنوازیِ تابلویی نقاشی- خود را در یاد مخاطبشان تثبیت میکنند؛ اسلوبی که چنان با ذات داستانگویی عجین است که در ناخودآگاه جمعی بشر نهادینه شده. همانطورکه اگر سازی نوایی خوش نداشته باشد، گوشخراش میشود و یا فیلمی که تصویری مغشوش به نمایش بگذارد، بیننده را میآزارد، داستانی هم که داستان نگوید، خیلی زود به فراموشی سپرده میشود؛ چراکه تخیل برای برانگیخته شدن، نیاز به تصویر، گره و روایتی منسجم دارد.
داستان «در قلب قلب کشور» از آن دسته داستانهایی است که تصویری واحد از آن در ذهن مخاطبش شکل نمیگیرد و اگرچه خواننده متوجه زبان غنی، شاعرانه و فلسفهورز نویسنده میشود، اما این زبانورزی تنها تکههایی پارهپاره میسازند که فلسفهی نویسنده را در خود جا دادهاند. و درنهایت عدمانسجام داستان -که بهدلیل ساختشکنی افراطگرایانهی نویسنده است- مانع از شکلگیری تصویری منسجم از داستان در ذهن مخاطب میشود.
کسانی مانند ویلیام گَس که میخواهند طرحی نو دراندازند، میدانند برای ایستادن مقابل رسوم گذشته -رسوم داستانگویی گذشته- باید خود را به سلاح دانش مسلح کنند و این، نقطهی عطفِ کنش چنین نوآورانی است. حتی اگر سبک آنها -مانند جنبش رماننو و داستانهای پستمدرن- ماندگار نشود، دانش نظریهپردازیشان موجب بسط جهان ادبیات میشود و جهان داستان از فرمهای تازهی روایت -که از ذهنهایی خلاق و نوآور برمیآید- بهرهمند میشود.
ایندست نویسندهها خواننده را از خواب شیرین بیرون میآورند؛ خواب شیرینِ لذت بردن از تکراری لذتبخش، از روایتی شخصیتمحور یا حادثهمحور، لذت کنجکاوی برای باز شدن گره داستانی و یا پایانی شگرف. گس عامدانه انتظار مخاطب را برآورده نمیکند تا توجهش را به فرم تازه، زبان و فلسفهی شخصیاش جلب کند. او مخاطب را از انفعال شنونده بودن صرف بیرون میآورد و با خود در دیدن شهری مدرن و بیروح همراه میکند؛ حتی اگر همراهی لذتبخشی برای خواننده نباشد. ویلیام گس -مانند دیگر نویسندگان پستمدرن- به دنبال رساندن پیامی، گشودن گرهی و یا نوشتن داستانی با خط روایی منطقی نیست. او تصویری پارهپاره از شهری را میسازد که نقطهی مقابل آرمانشهر خیالی آدمهاست؛ تکههایی که واقعیت زندگی پساصنعتی اکثر آدمهاست؛ تکههایی که ترتیبشان اهمیتی ندارد و ربط معنایی ویژهای بینشان نیست، چراکه جانشین زندگی خالی از معنای دوران مدرن هستند؛ تصاویری از ویرانشهری در قلب کشور که قلب راوی شاعرپیشهی داستان را فشرده کرده است؛ راویای که بهتازگی از عشق کناره گرفته تا در خانهاش ناظر جهان اطراف باشد. داستان سرشار از فلسفهورزیهایی است که نویسنده با به کار گرفتن زبان بهخوبی از پسشان برآمده است؛ پارههایی بهظاهر مجزا که چندینبار در طول داستان تکرار میشوند تا در فرمی بدیع، محتوای موردنظر نویسنده را بازگو کنند: تکرار، روزمرگی و از دست رفتن معنا. مکان داستان شهری است که از آجر و سیمان و آسفالت ساخته شده تا تصویری دقیق از شهری صنعتی بسازد که -به گفتهی راوی- مردم آن را مسموم و متعفن کردهاند؛ مردمی گرفتار روزمرگی و بیگانهشده از طبیعت که در تصنعی روزافزون، میخواهند طبیعت را در قالب باغوحش و یا گیاهان گلدانی به زندگیشان بیاورند. راوی داستان برخلاف این مردم، به سراشیبی این سبک از زندگی پی برده و در خانهاش مدام غرق در تفلسف و تعمق در معنای عشق و زندگی است؛ بههمینخاطر زمانیکه از خانهاش میگوید، طبیعت و عشق حضوری مداوم دارند. نویسنده با ایجاد اینهمانی میان عشق ازدسترفته و شهری روبهزوال، مفهومی نوستالژیک برای عشق و طبیعت راستین انسانی در تاروپود داستان تنیده است. اولین تصویری که راوی از منظرهی پنجرهاش میدهد، تصویری مینیمال از ماهیت بیاحساس جهان مدرن است که طبیعت را قربانی صنعت کرده: افراهایی سربریده برای گذر سیمهایی که حتی آسمان را هم از شکل انداختهاند.
هوا هم در این ناکجاآباد ویران شهری -اگرچه مقصر حال بد آدمها نیست- همیشه ابری و خاکستری است تا بار اضافهای بر دوش آدمها باشد؛ آدمهایی که آرامآرام در حال فرورفتن در فراموشیاند؛ مانند بیلی، همسایهی راوی، که نماد رشد فردیتی افسارگسیخته است و تنها برای گرم نگه داشتن خودش مدام در حال جمع کردن هیزم. یا خانم دزموند کر و لجباز که گوشی برای شنیدن ندارد. راوی میداند برای احیای جسم و زندگیاش باید عشق بورزد؛ اما اگر کسی برای عشق ورزیدن وجود داشته باشد و اگرنه، خانهی او هم مثل دیگران گورش میشود؛ دیگرانی که بیهیچ آموزش درستی در حال تکثیر و تکرارند و تعلیموتربیتی که تنها کارش کاشتن تخم حسادت و تعصب است، تا درنهایت از کودکان دزد بسازد. بخشهای تکرارشوندهی دیگر داستان هم بازتابی از همین تکرارهای بیفایدهاند؛ مانند اطلاعات حیاتی که تنها در ظاهر حیاتیاند، اما درواقع اطلاعاتی غیرضروریاند که تنها ظاهرشان عوض میشود: از تعداد مغازهها و پزشکان شهر به تعداد انجمنهای ادبی و باشگاههای تفریحی که همه برای سرگرم کردن انسان مدرنند.
تنها پارهای که در داستان تکرار نشده «سیبهای خانگی» است، که تصویری است نوستالژیک و ناب از زمانیکه راوی در روستای کودکیاش سیب چیده و با طبیعت عجین بوده. اما در پایان گویی راوی اندیشهورز داستان هم از این تعمق خسته میشود، جاییکه میگوید «دیگر تاب تحمل سفسفطههایم را دربارهی روح و ذهن و نفس ندارم. وجود یعنی جسم و اگر وزنت کمتر شود کمتری.» با این اعلام گویی به سبک زندگی اطرافش تن میدهد و اعلام میکند: «ما اعضای ناهماهنگ شهرهای هماهنگیم»؛ پس ظاهراً باید تسلط این سبک زندگی را بر آدمها پذیرفت.
ویلیام گس، نویسندهی پیشگام پستمدرن، که برای اولینبار اصطلاح «فراداستان» را به کار برده، گام مهمی در خلق فرم تازهای از نوشتار شخصی برداشته که پیرو اصول سنتی نوشتار نیست. این فراروی و خلاقیت، که در داستان روایتگریز گس خودش را عریان به نمایش گذاشته، تأثیر مهمی بر شیوهی خلاقانهی نوشتار پس از او گذاشته است.
اما آنچهکه مانع ماندگار شدن چنین نوآوریهایی میشود، اغلب برخورد رادیکال پیشروان این مسیر است؛ آنها که بهکلی سنتها -سنتهای داستاننویسی- را کنار میگذارند و -باوجود دانش و حرف تازهشان- فراموش میکنند که بخش تکرارشوندهی سنتها از محک زمان گذشته و در جان و روان آدمها نهادینه شده است. و بیشک نباید برای زدن حرفی نو تمام آن را کنار گذاشت، بلکه باید نوآوری را با بخش ماندگار و پرطرفدار سنت همراه کرد. با بهره بردن از چنین خلاقیتهای همزمانی، ممکن است تلخی ساختار تازه را، که لذتبخشی دیرینه و مرسوم را از خواننده دریغ کرده، بپذیریم تا بعد بتوانیم آنها را به گنجینهی سنتهای داستانگویی گذشته بیافزاییم.