نویسنده: ژاله حیدری
جمعخوانی داستان کوتاه «در قلب قلب کشور»، نوشتهی ویلیام گس
از کجا میتوان نوشتن دربارهی این نثر منظوم نامیده شده به «در قلب قلب کشور» نوشتهی ویلیام گَس را که در رثای آفتاب و عشق نوشته شده، شروع کرد؛ او خود از یک مکان شروع کرده: «بدینسان دریاها را درنوردیده و رسیدهام… به … شهری کوچک و بس پاکیزه… اینجا دکان وست بروک است. پیادهرو ویران میگردد و خاکوخل همچون نفسی از پس واگونها برمیخیزد. و من از عشق کناره گرفتهام.»
در داستان «در قلب قلب کشور» خبری از پیرنگ نیست. این داستان با خصلت سرگرمکنندگی سروکاری ندارد، بلکه تلاشی است در جهت به روایت کشیدن دنیای مدرن که روزبهروز در آن شهرها با آدمهایشان خاکستری، تنها، بیروح و بدونعشق میشوند؛ با خلق فرمی بدیع و تأثیرگذار و روایتی غیرداستانی. خلق این داستان زمانی اتفاق افتاده که جامعهی آمریکا دوران جنگجهانی دوم را سپری کرده، ولی هنوز درگیر جنگی دیگر است؛ جنگ سرد. و سبک زندگی جدید بهطور دیوانهواری در آن تبلیغ میشود؛ همان زندگی جدیدی که گس در این داستان از آن انتقاد میکند.
«در قلب قلب کشور» یک فراداستان است. در فراداستانها پنهانسازی نویسنده پشت متن و واقعی جلوه دادن اتفاقها، شخصیتها و… کنار گذاشته میشود و با ورود مستقیم نویسنده به متن، به خواننده گوشزد میکنند که نوشتهی حاضر یک داستان است.
ویلیام گس دکترای فلسفهاش را از دانشگاه کورنل گرفته و سالها در دانشگاه واشنگتن در سنت لوئیز درس داده است. گس در مصاحبهای که در سال ۱۹۷۶ میلادی با «پاریس ریویو» داشت، به «حس مقاومت شدیدش در برابر تحلیلهای منسجم و منضبط دانشگاهی» اذعان کرد و البته آن را راهی برای تقویت قدرت ذهن خود هم دانست. او مدعی بود که تأثیر فلسفه بر نوشتههایش قابل چشمپوشی است: «من تظاهر نمیکنم که مسائل را از دیدگاه فلسفی مورد توجه قرار دادهام. وقتی وحشیانه در نوسان هستم، از بابت برخوردهای نامناسب و پیچیدهی خودم با قضایا احساس شادی میکنم.» و حالا باید پرسید آیا یک فیلسوف میتواند داستاننویس شود؟ جیمز رایرسن، نویسندهی مقالهی «نسبت رمان و فلسفه»، به این سؤال اینطور پاسخ میدهد: «این بحث در ذهن بسیاری از رماننویسهای اهل فلسفه جریان داشته و مثلاً دیوید فاستر والاس، ویلیام گس و کلنسی مارتین به رابطهی عجیب فلسفه و رمان توجه خاصی نشان دادهاند. رمان و فلسفه هر دو دنبال پرسیدن سؤالهای بزرگی هستند؛ دنبال یافتن و تشریح حقایق عمیق، دنبال درآوردن چیزی از گلولای این دنیا.»[۱]
داستان کولاژی از مؤلفههای شهری و شهرنشینی دنیای جدید است: مکان، هوا، خانه، اشخاص، سیمها، کلیسا، سیاست، مردم، اطلاعات حیاتی، تعلیموتربیت و کسبوکار.
«در قلب قلب کشور» راوی اولشخص دارد و با مکان -که شهرکوچکی است- شروع میشود؛ و این تکهی اول است. بعد از این، راوی با هوا که پر از گرد دریاچههای جنوب است، آسمان که گرفته است و یازده روز است رنگ آفتاب را ندیده، کولاژش را کاملتر میکند. تکهی بعدی «خانهی من» است؛ پناهگاهی ه راوی احساس میکند عمرش را در آن باخته. تکهی بعدی شخصی است به نام بیلی هالسکلا که در درگاه خانهاش رو به آفتاب مینشیند و چپچشم است. و شاید برای همین است که وقتی راوی از برابرش میگذرد حتی نیشش را هم برای او باز نمیکند. در پایان داستان، داستان راوی دربارهی او میگوید: «آیا روزی خواهم توانست تنگدستی و تنهایی او را بهخوبی نشان دهم؟» تکهی بعدی سیمها هستند که آسمان را از شکل انداختهاند و راوی که بر کندهای نشسته و از آن برای خود سکویی ساخته، آنها را مانعی برای خروجش احساس میکند و همین او را خشمگین میسازد. تکهی دیگر کلیساست که کلاهی همچون ساحرهای بر سر دارد و کبوترها بر روی ناودان آن بغبغو میکنند. بعدازآن نوبت تکهی سیاست است. راوی میگوید برای کسانی که عاشق نیستند قانون هست. و شعر سیاست از من ساخته نیست. مردم تکهی دیگری از این کولاژ هستند؛ زنانی پیچیده در روسریهای جلف، مردان درشتی با لباسکار، مردان جوان در بانک با لباسهای اتوکشیده و پدربزرگهایی که در رؤیا هستند و به خیابان چشم دوختهاند. راستی حواسشان کجاست؟
بوی گاوها را باد به شهر آورده است و هیچکس به هیچکس رحم نمیکند.
گس از اطلاعات حیاتی هم تکهای دیگر ساخته است؛ دو رستوران، یک تریا، سه پزشک، یک دندانپزشک، یک مدرسه، یک ایستگاه راهآهن، … و بسیاری دیگر که در شهر پراکندهاند. تکهی تعلیموتربیت را از زبان واعظی در سال ۱۸۳۳ خلق میکند: «جهان با اولاد کثیفش، قحطی عمومی شعور و پرهیز مطلق از ادبیات. نه محصلی هست که دستورزبان یا جغرافی بخواند، نه معلمی که بتواند اینها را تدریس کند…. نیازی به یادآوری نمیبینم که چه انبوهی از خزندگان کریهالمنظر در چنین گندابی امکان رشد مییابند! وزغ حسدورزی، ورم تعصب، چنبر بدگمانی، کرم کوری، تمساح کینتوزی! وضع اکنون فرق کرده است، ولی نه از جهات یادشده.»
و درآخر تکهی کسبوکار با مردانی بددل و سرسخت، پوشیده در لباسکار آبی که لوازم سیرک کوچکی را از کامیونی خالی میکنند، کاسبهایی که برای خود تبلیغ میکنند، یک بلندگوی برقی که اسامی خیرین را جار میزند و روز بعد نمیگذارند زبالهها مدتی زیاد در خیابان بمانند.
چرخهی ساختن تکهها ادامه دارد؛ روزها و فصلها میگذرند و همین تکهها بهروز میشوند و از هیچ راهی نمیتوان فهمید اینجا در قلب کشورْ بیلی تا چهاندازه تنها و خالی و بیعشق است: «کریسمس است و خیابانها خلوتند. الحان پرطنین و زنگداری به گوش میرسد. گمانم یک آهنگ شاد است، آهنگ «خوشا دنیا»ست. کسی جز من نیست که آهنگ را بشنود.» ولی گس میشنود، زیرا او فیلسوفی شاعر است.
[۱] از مقالهی «نسبت رمان و فلسفهی» جیمز رایرسن ترجمه فرزانه سالمی