راهروها پر از آدم است. وقتهایی که خانه هنرمندان اینطوری شلوغ میشود، احساس میکنم میتوانم تا ساعتها بمانم و هیچ خسته نشوم. زنگ تلفنم صدا میکند.
«سلام.»
«سلام. خوبی؟ این مراسم اعلام برندههاشون کی شروع میشه؟»
کارت را از توی کیفم درمیآورم. عکس تهران و عنوان «زندگی شبانه در تهران» را میچرخانم. پشت کارت زیر آدرس ساعت را نوشته.
«نیمساعت دیگه… میرسی؟»
«نمیدونم. تو که هستی؟»
«هستم.»
عادت به خداحافظی ندارد. «باشه»ای میگوید و قطع میکند. پیش از اینکه برش گردانم توی کیف، دوباره به عکس نگاه میکنم: آسمان عکس سرمهای سیر است و از همین نزدیکیها تا دوردستترین دوردست، چراغهای تهران مثل ستارهها میدرخشند. باید از بام تهرانی جایی گرفته شده باشد. شبهای تهران، برای خودش پدیدهای است؛ هرچه روزهایش کدر است، شبهایش شفاف و درخشان است. تایپوگرافی «زندگی شبانه در تهران»ش را هم دوست دارم. یکجوری درهمش کرده که آدم میتواند «تهران در زندگی شبانه» هم بخواندش. این یکی بهتر هم هست؛ انگار به شهر جان میدهد. و تهران میشود موجودی زنده که زندگی شبانه مخصوص خودش را دارد، با دردهایش، عشقهایش، ترسهایش و شوروحالش. زیرش هم نوشته برای مراسم افتتاح نمایشگاه و آیین اعلام اسامی برندگان. کارت را درویش بهم داده. چند سال پیش دانشجویم بود. اولین روزی که رفتم توی آتلیه، تنها نشسته بود آن ته. ریش و موی بلند و سبیل نتراشیدهای داشت. با همان نگاه اول اسمش را گذاشتم درویش. معرفی خودم و اعلام برنامه کلاس را که شروع کردم، گفتم «درویش تو هم اگه دوست داری بیا جلوتر بشین که ما مجبور نباشیم داد بزنیم.» گفت «صوت داوودی شما میرسه به گوش ما، اما اطاعت امر.» و بلند شد آمد جلوتر، هرچند بازهم دور از بقیه نشست. خوشم آمد ازش، از حاضرجوابیاش. در طول ترم چندباری باهاش دعوا کردم. درست و حسابی کار نمیکرد. یک بار از کوره در رفتم. گفتم «تو از معمار شدن، فقط مو و ریش بلند کردنش رو یاد گرفتی؟» با انگشت زدم به کلهام. «این تو رو باید بسازی.» و دستم را کشیدم روی صورت اصلاحنکردهام. «نه این رو رو.» چیزی بین لبخند و پوزخند تحویلم داد، و مثل همیشه زیاد درباره طرحش حرف نزد. از بچهها شنیده بودم که خیلی باهاشان قاطی نمیشود و تک میپرد. چند روز پیش زنگ زد که قراری بگذاریم. گفتم «بعد از دو سال راه گم کردی درویش.» گفت «تو یه مسابقه عکاسی شرکت کردهم، دوست دارم اگه فرصت داشته باشین، بیاین نمایشگاهش رو ببینین.» دو سه روز بعدتر غروبی توی کافهای نشستیم و گپی زدیم. کمحرفی او به وقت خودش باقی بود. از کارش پرسیدم. گفت توی شرکتی کار میکند، حقوق بخور و نمیر میگیرد و عصرها هم برای مجلهای عکاسی میکند. گفت «معمار که نشدیم. اما عکاسی بد نیست. از همون اولشم من عکاسی رو بیشتر دوست داشتم.» یک باری همانموقعها که دانشجویم بود، از بچهها شنیده بودم که کار موسیقی میکند و خیلی معماری را دوست ندارد. این را که گفت، فوری کار موسیقی کردنش آمد توی ذهنم و حسی شبیه دلسوزی بهم دست داد؛ بیشتر بهخاطر اینکه دیدم هنوز نتوانسته راهش را پیدا کند و هنوز دارد گیجگیجی میزند توی این سن و سال. و اصلا همین شد که افتادم روی دنده وراجی، که آدم از یک سنی به بعد دیگر باید خودش دل یکدله کند و از این شاخه به آن شاخه نپرد و از این حرفها. از هم که جدا شدیم، شروع کردم پیاده به سمت خانه رفتن، که دیدم از پشت سر صدایم میکند. «این رو یادم رفت بدم بهتون. یادتون نره.» گرفتم و «حتمن مییام»ی گفتم و «خداحافظ»ی و راهم را کشیدم رفتم. صبح روی موبایلم مسیج داد که «کارای من تو گالری پاییزه استادجان». از میان جمعیت راه باز میکنم و میروم توی نگارخانه پاییز. عکسها را یکییکی تماشا میکنم تا میرسم به کارهای درویش. دوتا هستند. اولی اسمش پرواز است. چند جوان را نشان میدهد که توی پسکوچهای خلوت دارند تزریق میکنند. عکس را از بالای ساختمانی گرفته. تنهایی غریبی توی تاریکی عکس موج میزند. آسفالت خیابان ترک خورده. گل آتش توی دست یکی از جوانها برق میزند. اسم دومی اندوه است. میدان ونک را نشان میدهد غرق در نور ماشینها و تابلوهای تبلیغاتی. این یکی را از پایین گرفته. ناظر موقعیت تحقیرآمیزی در مقابل منظره دارد. پشت تاکسیای نوشته: «تنهای اول، هیچکس همراه نیست.» بلندگوی سالن بازدیدکنندهها را به سالن دعوت میکند برای مراسم معرفی برگزیدهها. همراه جمعیت به سالن میروم. طبق معمول مراسم کسالتباری است، خیلی کسالتبار. و مدیرهایی که معلوم است اصلا نمیدانند ماجرا از چه قرار است، یکییکی میآیند و کلیگویی میکنند و تفقد میکنند و میروند. نوبت به اعلام برگزیدهها میرسد. کارهای درویش اول و سوم میشوند. حقش هم بوده. مجری که پایان مراسم را اعلام میکند، میروم جلوی سالن. درویش هنوز روی سن است. من را که میبیند میآید سراغم. لبخند به لب دارد. دولا میشود دست میدهیم. میگویم:
«کارات خیلی خوب بودن درویش. تبریک. اون شب هم توی کافه من زیادی وراجی کردم. پس میگیرم حرفام رو.»