از دانشکده میآیم بیرون. هوا تاریک است. گلویم میسوزد. از صبح یکسره کلاس داشتهام و حرف زدهام. حالا انگار ته حلقم سوزن فرو کردهاند. هوا سرد است. سرما گلویم را بیشتر میسوزاند. کم پیش میآید اینطوری از کوره در بروم، اما گاهی هم چارهای نیست. دست خود آدم نیست که… وقتی کسی کلهاش از فکر و ایده خالی باشد و هر جلسه بخواهد با اداهای شبهآرتیستی و خررنگکن کارش را پیش ببرد و خیال کند کسی متوجه تقلب و کمکاریاش نیست، چارهای نمیماند جز همین که برداری وسط کلاس بهش بگویی: «تو اوسگل گیر آوردی ما رو؟ یا چی؟» و وقتی عقبنشینیاش را ببینی، عقب ننشینی و ادامه بدهی: «این نشد که بهجای کار معماری، هر بار ورداری کارتنهای بیربط بیاری سر کلاس نشون بدی و بگی من میخوام فانتزی خیالم پرواز کنه.» چراغ عابر پیاده قرمز است. میایستم کنار دختری که دارد غیبت دوستش را میکند. با کی؟ معلوم نیست. اما دارد از فرنچ مسخرهاش میگوید و رنگ جدید موهاش که رنگ هویج است. نگاهی به دختر میاندازم. فرنچها و رنگ موی خودش هم چندان بینظیر نیست، و کفشهایش چندان تمیز. اینکه بهش گفتم «حرف زدن آسونه پسر خوب، اما برای معمار شدن باید خط بکشی نه اینکه وراجی کنی» دیگر زیادهروی بود؛ شاید اگر توی دفتر کار بودیم، نه، اما برای توی کلاس زیادهروی بود. کاوه منطقی میگوید: «ایراد تو اینه که انقدر چیزی نمیگی، انقدر چیزی نمیگی، که یهو میترکی. اگه همون دفه اول که فیلم آورد تو کلاس نشون داد، بهش میگفتی دیگه حق این کار رو نداره و ایدههاش رو باید روی کاغذ بکشه یا با ماکت نشون بده، کار به این نمیکشید که امروز اینطوری تندی کنی باهاش.» کاوه دموکرات میگوید: «پس آزادی عمل چی میشه؟ از اول که نمیشه فرض رو بر این گذاشت که طرف دودرهبازه که…» عاصی دستش را میگذارد روی شانه دموکرات و رو به منطقی میگوید: «حق با اینه. خطکش تو همیشه کار نمیکنه.» دختر میگوید: «این دوستپسر جدیدش هم که مث خطکش میمونه، پسره یبس… خدا در و تخته رو…» چراغ سبز میشود. راه میافتم و از سوهانی که دارد روی اعصابم کشیده میشود، خلاص میشوم. به ایدههام فکر میکنم. میشود درباره همین پسره که امروز توی کلاس پاچهاش را گرفتم، بنویسم و همین حرفی که کاوه منطقی گفت. راننده صدای معینش را بیشتر میکند. هنوز دارد از کفتر کاکلبهسر میخواهد خبرش را به یارش برساند و بگوید دوستش دارد. شاید هم درباره همین دختر پشت چراغ قرمز بنویسم. شاید علت دلخوریاش از هویج همان خطکش باشد اصلا. تلفنم زنگ میزند. راننده معین را کم میکند. شماره ناشناس است. دلدل میکنم بردارم یا نه. برنمیدارم. دوباره زنگ میزند. برنمیدارم. سهباره… راننده میگوید:
«کشت خودش رو آقا. وردار ببین چیمیگه خب.»
از دانشجوهای دانشکده است. هفته پیش پایاننامهاش را ارائه داد. کارش ضعیف بود. وقتی هم که من یا دیگر استادهای هیأت داوران ایرادها را بهش میگفتیم، شروع میکرد به توجیه کردن الکی و این کارش را بدتر میکرد و ضعفهاش را بیشتر نشان میداد. به نظر من صلاحیت فارغالتحصیل شدن را نداشت، اما محافظهکاری همکارهام رای را به این سمت برد که با حداقل نمره قبولش کنیم. کردیم.
«استاد، شما من رو میشناسین. من دانشجوی ضعیفی نیستم.»
«من تو رو میشناسم. اون موقعی هم که با من کلاس داشتی، کارت خیلی خوب بود. اما ان روز توی ژوری ما به تو یا پیشینهت نمره ندادیم دختر خوب، به کارت نمره دادیم.»
«کارم که بد نبود. بد بود؟»
«اینکه تو هنوزم این فکر رو میکنی، برای من عجیبه. کارت اونقدر ایراد داشت که -راستش رو بخوای- همین نمره هم براش زیاد بود.»
«من خیلی زحمت کشیده بودم.»
«اگه واقعن تو با خیلی زحمت کشیدن به این نتیجه رسیده باشی، بهتره در دانشکده رو تخته کنن. چون توی کار تو بدیهیات نقشهکشی هم حتی رعایت نشده بود. این تازه از سادهترین ایرادهای کارت بود.»
راننده معین را کمتر میکند. صدایش میلرزد. لابهلای گریه میگوید:
«یعنی کار من فقط در حد نمره قبولی بود؟»
«به هر حال برایند نظر من و سایر اعضای ژوری همینیه که امروز بهت اعلام شده. اما تو اگه موافقش نیستی -که به نظر میرسه نیستی- میتونی بهش اعتراض کنی.»
بهش میگویم توی تاکسی نشستهام و بیشتر از این نمیتوانم سر خلقالله را درد بیاورم. همان لابهلای گریه برایش آرزوی موفقیت میکنم و خداحافظی. راننده میگوید:
«خدا عاقبت همه رو به خیر کنه.»
حوصله حرف زدن و دل به دلش دادن را ندارم. دندهاش جا نمیرود. فحشی میدهد و بیشتر زور میزند. دختر پشت چراغ قرمز میتواند شخصیت خوبی باشد. باید تبدیلش کنم به یکی از دانشجوهام، که یک روز توی تاکسی روی صندلی جلو نشسته و من را که روی صندلی عقب نشستهام، نمیبیند. من اما حرفهایش را میشنوم. شاید اصلا لابهلای حرفهاش چیزی هم درباره من بگوید. نه، هم تکراری است، هم لوس. به جای دانشجوم، میتواند دوست یکی از دانشجوهام باشد که توی پاساژی جایی همراه هم میبینمشان. شاید مثلا دوست همان دانشجوی تنبلم. نه این هم زیادی اتفاقی است. شاید لازم باشد دانشجوی تنبلم را که چاق است، لاغر کنم تا بشود خطکش، دوست هویج. نه، صدای گریهآلود دانشجوم دست از سرم برنمیدارد: «یعنی کار من فقط در حد نمره قبولی بود؟» وقتی بهم گفت «من همیشه بیشتر از هرکس دیگهای نظر شما رو قبول داشته و دارم» باید بهش میگفتم «نظر من اینه که کار تو اصلا در حدی نبود که فارغالتحصیل شی. اگه واقعا نظر من رو قبول داری، به جای اعتراض و ناراحتی بهتره بری فکر کنی ببینی چرا من این نظر رو دارم.» معین جایش را میدهد به ابی: تو که دستت به نوشتن آشناست. راننده سر حال میشود. صدا را بلند میکند. ترافیک خیال باز شدن ندارد. دختر پشت چراغ قرمز میتوانسته مشغول حرف زدن با دانشجوی معترضم باشد. دانشجوی معترضم بعد از حرف زدن با دختر پشت چراغ قرمز به من زنگ زده باشد. این هم میرود به سمت این داستانهای ادااطوارییی که این روزها رفقام زیاد مینویسند. به سوالهایی فکر میکنم که آن روز از دانشجوی معترضم پرسیدم. آن روز عصر چندتایی از دوستان روزنامهنگارم را در کافهای دیدم. بهشان گفتم «امروز من و چندتا از همکارهام چهل پنجاه نفر به معمارای این مملکت اضافه کردیم، اما راستش فقط چهار پنج نفرشون کیفیت مهندسی داشتن.» یکیشان گفته بود «پس کلاهت رو بذار بالاتر.» به دانشجوی تنبلم فکر میکنم، به دانشجوی معترضم، به معین، به دختر پشت چراغ قرمز، به راننده، به دوست روزنامهنگارم، به ابی… ایدههام هیچکدام چنگی به دل نمیزنند. وقتی طنین گریه دختر جوانی توی گوشت صدا میکند، میشود به نوشتن فکر نکنی. چشمهات را ببندی و ببینی بالأخره نوبت به ستار میرسد یا نه.