نویسنده: کاوه فولادینسب
یادداشتی منتشرشده در تاریخ ۲۶ مرداد ۹۸ در هفتهنامهی کرگدن
اولین رسانهای که من با آن آشنا شدم، دوچرخه بود؛ دوچرخهای با جلوبندی سرمهایطلایی و رکاب مشکی. در آن روزگار کودکی، که زمان آشنایی من با پدیدهها و کشف هستی بود، رسانه خلاصه میشد در دو کانال تلویزیونی بهدردنخور، که تازه بیستوچهار ساعته هم نبودند، و دو روزنامهی کیهان و اطلاعات، که خیلی زود، در همان سنوسال کودکی، دستگیرم شده بود از این دوتا چیزی دستگیرم نمیشود، و -مهمتر- کشف کرده بودم بهتر از هر دستمالی شیشهی میزتحریرم را پاک میکنند. صفحهی سیاستشان سراپا فحشنامه بود برای آمریکا و اسرائیل و -انگار هیچجای دیگری در جهان وجود نداشته باشد- هر روز هفته فقط شکستهای مدام آنها را روایت میکرد (شکستهایی که گویا تا به امروز هم در آن صفحهها ادامه دارد…)، صفحهی ورزششان -بهتر است بگویم نیمصفحهی ورزششان- پر بود از مطالب یخ و بیهیجان، چیزهایی که گویی صرفاً از سرِ انجام وظیفه نوشته شده بودند و انگارنهانگار که داشتند دربارهی یکی از هیجانیترین رفتارهای بشری حرفی میزدند یا خبری میدادند، و صفحهی فرهنگشان…؟ آنوقتها در روزنامهها خبری از صفحهی فرهنگ نبود. جذابترین صفحهی کیهان و اطلاعات برای من صفحهی آگهیهای ترحیم بود، که عکسهای مردههایش را نگاه میکردم و برایشان داستان میساختم. درغیاب رسانههایی که بتوانند روح سرکشم را با گوشهوکنار جهان و پدیدههای آن آشنا کنند، دوچرخهام شد اولین رسانهی زندگیام. مادرم گفته بود فقط توی کوچهی خودمان بازی کنم. برای من اما دوچرخهسواری چیزی فراتر از بازی کردن بود. از هر فرصتی استفاده میکردم که پایم را از گلیمم درازتر کنم و به کشف جهان بروم. کوچهمان شیب تندی داشت. میانداختم توی شیب و میرفتم تا ته کوچه و از آنجا میپیچیدم توی کوچهی پایینی و بعد بازهم پایینتر و پایینتر. با خودم قرار گذاشته بودم رکاب نزنم؛ هرجا دوچرخه ایستاد، دور بزنم و برگردم سمت خانه؛ که تمام مسیرش سربالایی بود و پدردرآر. اما چه باک؛ این هزینهای بود که برای کشف جهان میدادم. یکی از اولین کشفهایم این بود که فهمیدم اگر چرخهای دوچرخه پرباد باشند، دیرتر تسلیم زمین و اصطکاک میشوند. وقتی به ته کوچه میرسیدم و میخواستم بپیچم توی کوچهی بعدی دستم به ترمز نمیرفت، چون میخواستم به جاهای دورتری بروم. همیشه مطمئن بودم هیچ ماشینی از جهت مخالف نمیآید و هیچ خطری من را تهدید نمیکند. آنقدر ایمان داشتم که هیچوقت هیچ اتفاق بدی برایم نیفتاد؛ سالهای سال. و البته حالا قرنهاست با آن کلهخری و بیملاحظگی خداحافظی کردهام و دروغ چرا، بارها ماشینی از روبهرو آمده و من را زیر گرفته و رفته. یکی از قبلهگاههایم در آن تورهای کشف جهان، ساختمان آجر سهسانتیای بود که آنموقعها یکی از آلامدترین خانههای محلهمان بود و سه خواهر در آن زندگی میکردند، که خیال میکردم از سرزمین پریان صاف افتادهاند وسط محلهی ما. اما نمیدانم چرا پدرومادرشان به چشمم دربان جهنم بودند، و نه مثلاً نگهبانان باغی از باغهای بهشت. بعداز مدتها تحقیق و بررسی، فهمیده بودم کوچکترینشان همسن من است و دوتای دیگر یک سال و سه سال بزرگتر از من. برایم مهم نبود. بهتناوب عاشقشان میشدم؛ از بزرگ به کوچک و از کوچک به بزرگ. موقع گذشتن از کنار خانهشان، نگاهم دیگر به آسفالت داغ و خیابان نبود. توی پنجرههای خانهشان -بهخصوص آنهایی که فکر میکردم باید پنجرهی اتاقهای سه خواهر باشد- دنبال پرترهای میگشتم که کپی نسبتاً برابر اصلی را که عمهام از مونالیزا روی دیوار خانهاش داشت، برایم از رونق میانداخت. چهارپنج تابستان را اینطور گذراندم و چهاردهپانزدهساله بودم که دوچرخهام را دزدیدند. ترجیح دادم بهجای دوچرخه، کمودور۶۴ داشته باشم و به شیوهی جدیدتری به کشف هستی بروم. یک روز وسط بازی، یادم به آن پریهای زمینی افتاد. بلند شدم. مادرم گفت «کجا میری؟» گفتم «زود میام.» زدم بیرون و مسیری را که همیشه با دوچرخه رفته بودم، این بار پیاده رفتم. تازه فهمیدم خانهی پریها چقدر از خانهی ما دور بود. رسیدم کنار چناری که گاهی بهبهانهی استراحت -در مسیر سربالایی برگشت- میایستادم زیرش و انتظار دیدار پریها را از پشت شیشهها میکشیدم. خبری نبود. خانهشان دود شده بود رفته بود هوا و ماشین بزرگی داشت از گودال خالی خانه خاک جمع میکرد. کمی بعد هشتطبقهی زشتی جای خانهشان علم شد و برای همیشه خاطرهی پریهای من را بلعید. حالا هر بار که به محلهی کودکی میروم، هر بار که از جلوِ ساختمان هشتطبقه رد میشوم، به پریهایی فکر میکنم که منقرض شدند، و حتی ساختمانی هم که یاد آنها را در خودش داشت، برای همیشه نیست و نابود شد تا هیچ ردی از حضور ماورائیشان در این جهان باقی نماند.