نویسنده: الهام روانگرد
نگاهی به سیر داستان کوتاه در نیمهی دوم قرن بیستم
داستان کوتاه که اولین قدمهایش را با بزرگانی چون اِدگار آلن پو و نیکُلای گوگول برداشته و وحدت تأثیر و پیرنگ را سرلوحهی خود قرار داده بود، آرامآرام رشد میکرد. این شکل از داستاننویسی در عصر طلایی بیشتر به انسان و درونش نزدیک شد و خود را به عطش بیپایان او برای دگرگونی سپرد، فرمهای گوناگونی گرفت، پیرنگهایش بیرنگ و بیرنگتر شدند و شخصیتهایش عمیق و عمیقتر. بهاینترتیب داستان کوتاه اجازه داد تا نویسندگان مدرن تجربههای جدیدشان را بر او بیازمایند. اما چهرهاش پساز جنگجهانی اول غمناک شد؛ گرچه هر روز ازنظر تکنیک شکوفاتر میشد. بهمرور بحثهای ساختارشکنانهی مدرن چون همجنسخواهی به درونش راه مییافتند و او را علیه جامعهی سنتی میشوراندند. داستان کوتاه همراه انسان مدرن رو به جلو شتاب میگرفت و گرد فراموشی بر گذشته مینشاند. انسان مدرن، که تکنولوژی و پیشرفت علمی سبک زندگیاش را عوض کرده و کارش مانند گذشته نبود، حالا وقت بیشتری برای خواندن داشت و انتظارهای بالاتری. داستان کوتاه باید بیشتر تغییر میکرد. پس عناصر یکییکی دستبهکار شدند: صدای نویسنده محو شد و صدای شخصیتها بلندتر، راویها بهسوی بیقضاوتی حرکت کردند و زمان از آن شکل خطی کلاسیک فاصله گرفت و گاه خود را به دست سیالیت سپرد. داستان کوتاه میبایست با تمام تغییراتْ خود را هماهنگ میکرد و چون خمیری به هر نویسندهای اجازه میداد تا شکل و معنای دلخواهش را از درون او بیرون بکشد. او هم همچون سایر هنرها از دنیا و آنچه در آن رخ میداد، تأثیر میگرفت و هر روز عرصهی فریاد نویسندهای میشد تا آسیبهای خودخواستهی بشر را فریاد بزند. تغییر بزرگ دیگری در راه بود که بنیان بشر و تفکرش را میلرزاند. نسل جدیدی با تجربههای متفاوت میآمد و بشر آنچنان مقهور پیشرفت و تجدد خود بود که حتی نمیدانست آیا فردا هم با همین حس روبهرو خواهد شد یا نه؟
انسان رنجدیدهای که پساز جنگجهانی اول دست بهسوی آسمانها برده بود و از آن مدد طلبیده بود، ناگهان شاهد فرود بمبها بهجای رحمت آسمانی شد و هنوز قدراستنکرده از جنگ اول، درگیر جنگ خونین دوم شد؛ باز گرد غم بر چهرهی داستان کوتاه نشست، و درد و مصیبت و جنگ و ناامیدی درونمایههای اصلیاش شدند. این بار انسان چیز بزرگتری را هم ازدست داده بود: باورش؛ باور به آنچه تاکنون درست میپنداشت و نجاتبخش. انسان دیده بود که تمام آن پیشرفتهای علمی و تکنولوژی و شیوهی مدرن زندگی هم نتوانسته او را از چنگال جنگ برهاند. او فهمیده بود جایی اشتباه کرده، اما نمیدانست کجا. عصر معاصر عصر تردید بود. نغمهی تردید در باورها و ابهام در درست و غلط بودن، پیشاز جنگ هم توسط نویسندهی بزرگی چون بورخِس به داستان کوتاه راه یافته بود. بورخس اگرچه بسیار به آلن پو و گوگول وفادار بود، اما اعتقاد بنیادینی به عدم قطعیتِ واقعیت داشت. عشق بورخس بازی در خیال بود؛ هزارتوها، رؤیا، روح، آینه و… ابزارهای داستاننویسی بورخس بودند تا فاصلهی واقعیت را با حقیقت به مخاطبش یادآور شود. چیز دیگری که او در داستان بهمیان آورد، فرضیههایش و بحثهای ناشی از آن بود. او در تلاطم قصه و فلسفه و اسطوره و زبان، داستان کوتاه را تبدیل به اَبَرداستانی میکرد که مقالهداستان نام گرفت. بعداز او تومّازو لاندولفی ایتالیایی ابهام و عدم قطعیت را با داستانی چون داستان «همسر گوگول» پیش کشید و درنهایتِ بهت مخاطب، ناگهان راوی را کاملاً نامعتبر کرد. بهتدریج باور از داستانهای انسان رخت میبست و داستان کوتاه چارهای جز تن دادن به آن نداشت؛ شاید استقبال هم میکرد. دیگر از ماجراهای پرفرازونشیب نجات مییافت و مجبور به قضاوت یا تصمیمگیری برای انسان نبود. میتوانست حرفش را بزند و کناری بنشیند و اجازه دهد انسان خودش به نتیجهی قابلقبولی برسد. آن نسلی که تجربهی کودکی متفاوتی داشت، اکنون بهعرصهی ظهور رسیده بود و حرف جدیدی میزد. اینها اغلب کسانی بودند که تجربهی سخت مهاجرت را چشیده بودند. بسیاری از آنها یهودیان آسیبدیده بودند. برخی دیگر زنانی بودند که از رشد فمنیسم صدای تازهای یافته و عدهای، آمریکاییهای آفریقاییتبار بودند که تبعیض نژادی را -یا برخی حتی رنج دوران بردهداری را- با گوشت و خون خود احساس کرده بودند. حالا در آمریکا این نسل جدید ازطریق داستان کوتاه مجال یافته بود، حرف تازهای بزند. ریچارد رایت یکی از آنها بود؛ مردی آفریقاییتبار که تجربهی زندگی سیاهان را به ادبیات کشاند؛ اما نه به کسی حمله کرد و نه کسی را قهرمان، بلکه اصالت مشاهدهی صادقانه را با اصالت تجربهی فردی آمیخت. او نه از دور نگاه کرد و نه زیر ذرهبین گذاشت، بلکه فقط آیینه را کمی چرخاند تا جامعهی متزلزلشدهْ تجربهی مستقیمتری از زندگی این قشر داشته باشد. چیزی که در این دوران بیشتر و بیشتر داشت موردتوجه قرار میگرفت، زبان بود. داستان کوتاه میآموخت دقت بیشتری به جزئیات داشته باشد و بهرهی بیشتری از کلمه ببرد. یودورا وِلتی با زبان دقیق و ایجاز زیبا به جنبههای غمانگیز زندگی در جنوب آمریکا و حاشیهی میسیسیپی پرداخت. او با توجه به جزئیات بسیار ریز و توجه به لحن و حالواحوال مردم، حسآمیزی فراوانی درون داستان ایجاد کرد، اما با پرهیز از حکم و قضاوت، اجازه نداد داستان کوتاه به ورطهی سانتیمانتالیسم بیفتد.
تردید انسان هرچه پیش میرفت، رنگی از بدبینی و اعتراض بهخود میگرفت و سرخوردگی ناشی از جنگ بهسمت پوچگرایی میرفت. جنگ، ناکامی، بیاخلاقی و مادیگرایی روزافزون، بیشتر و بیشتر انسان را به ورطهی تنهایی کشاند و داستان کوتاه بستر نوعی مبارزهی منفی شد؛ بستر نوعی ضدحمله به آنچه این ناکامیها را پدید آورده بود. تیلی اُلسِن سرخوردگیهای زنی مبارز را با مرگ اندوهناکش چنان حقیقی نشان داد که خود هم با مخاطبش برآشفته شد. داستان کوتاه حالا نویسنده و مخاطب را در کنار هم بهدنبال ماجرا میدید. تیلی اُلسِن زاویهدید را رها میگذاشت و با دستِ باز، داستانش را پیش میبُرد تا مخاطب را به تردید دربارهی تصویر ساختهشده از مادر و زن بیندازد. پوچی و یأس هر روز پرنگتر میشدند و کسی چون دِلمور شوارتْس پیچیدگیهای اندیشهی انسان و تناقضهای درونش را با زبانی تصویری بر پردهی داستانش میکشانْد و تردید درونیِ تسلط بر بودن و نبودن خویش را مطرح میکرد. اما بِرنارد مالامُود این تردید را به فضای کمدی و تراژدی کشاند و آنچنان پایان دوسویهای برای خاخام جوان داستانش تراشید که نمیدانیم برایش شاد باشیم یا بگرییم. بعداز بورخس در دوران معاصر، خولیو کُورتاسار بار دیگر داستان را جادو و با تبدیل انسان به شفیرهی تکاملنیافتهی سمندر، چالش و تردید در شناخت هویتش را برجسته کرد. سال بلو اما این انسان رهاشدهی دچار بحران هویت را که در میان تناقضهای فرهنگی و تمدن بیاخلاق گم شده و قربانی بود، تنها نگذاشت و با تمام تردید موجود، باز راه رستگاری را برایش در داستان گشود. او یکی از همان یهودیهای آسیبدیدهای بود که تجربههای سخت کودکی را وارد داستان کرد. اما شِرلی جکسون بهاندازهی سال بلو مهربان نبود. او داستان را در اوج واقعیت با ناواقعیتی منفجر میکرد و سرنوشت انسان جاهل خودباخته را بهتر از این نمیدانست. کارسون مَککالِرز، که هنوز امیدی داشت، پای عشق را وسط کشید و معصومیت کودکی را در میان آنهمه تکرار و بیتفاوتی برای کاشتن بذر عشق مناسب دید، اما مطمئن نبود و ودیعهی نسلهای پیش را در صبح امید به کودک سپرد و رفت. مدرنیته، مادیگرایی و سرمایهداری، جامعه را به جایی کشاند که کسی چون هاینریش بُل، خطرِ ابزاری شدنِ انسان را در جملهی «اقدام خواهد شد» اخطار دهد، و ما را در حسرت بارتِلبیِ ملویل با انسانی روبهرو کند که حتی نمیدانست چه میخواست و بردهوار در جهت منافعی که عاید خودش هم نمیشد، شبانهروز کار میکرد. اخطارِ بُل یأس بزرگی را در پیش داشت که گویی دیگر از تردید گذشته بود و این انسانْ چشمبسته داشت به محاق میرفت. این یأس در داستان «سرتیپ» آیزاک رُزِنفِلد افزون میشد و انسان ماشینیشدهی خودباخته چنان علیه خویش میتاخت که خود را از دشمن باز نمیشناخت. حالا کار از یأس هم گذشته و داستان کوتاه دیگر بهدست نویسندگانی افتاده بود که به ضدیت برخواسته بودند وآنقدر این جامعه، اخلاق و فرهنگش را گمراهشده میدیدند که بر واقعیت میشوریدند و مانند آلن رُبگرییه ضدواقعگرایانه مینوشتند؛ گویی فقط در جایی خارج از واقعیت میشد انسان مشوش را آرام کرد. داستان کوتاه در مسیر خود حالا دیگر بستر ضدیت شده بود؛ ضدیت با میانگین، ضدیت با معنا و مقیاس و حتی زبان. داستان کوتاه داشت به ضد خودش تبدیل و ضدداستان متولد میشد. ویلیام گَس و ریچارد براتیگان ازجمله نویسندگانی بودند که فروپاشی فرهنگ و سنت و طبیعت را از این زاویه به داستان کشاندند و در اوج ناامیدی، باز تلنگری به این انسان کوروکرشده زدند. ایتالو کالوینو جهان جادویی خودش را خلق و آفریدههایش را اَزنو با عشق آشنا کرد. اما فِلَنِری اُوکانر داستان کوتاه را به خشونت کشاند، نه بهمعنای ترویج آن، که برای نشان دادن شناعتش. او خشونت اغراقشده را با رگههایی از طنز تلطیف کرد و نوری از امید در تن داستان کوتاه دمید که: هنوز هم برای این انسان شیطانزده، دری بهسوی بهشت باز است. تن آشوبزدهی داستان کوتاه گویی قصد آرام گرفتن نداشت. تنها طنز سیاه بود که بهگونهای وارونه، گاه لبخند به لبش میآورد. اما این طنز هم نیشی در پشت خود داشت. همچون داستان «گزارش» دونالد بارتِلمی که درنهایت علمزدگی وجدان را هم کامپیوتری میکرد؛ انگار کار از کار گذشته و داستان کوتاه هرچه خود را به درودیوار میزد، امیدی برای نجات انسان نمییافت. پس این بار کار را به دست آمریکایی آفریقاییتباری سپرد که رسالت خود را آگاهی دادن میدانست؛ لیروی جونز از مرگ رؤیای آمریکایی گفت، اما در تردید میان دو فرهنگ، امید به عدم خشونت داشت. تردید، یأس و پوچی آنچنان بر داستان کوتاه چیره شد که دست از تعقیب انسان برداشت، بهدنبال شبحش افتاد و اجازه داد جویس کَرول اُوتس انسان را بازتولیدی بیمارگون نشان دهد، که دیگریِ خود را نابود میسازد تا استعارهای از خودویرانگری بهتصویر بکشد؛ شاید که بیدار شود. کار تمام نشده و داستان کوتاه راه درازی درپیش دارد، اما اکنون دیگر یار شفیق انسان شده تا چون آینهای زشتیها و زیباییهایش را به او نشان دهد و در تردیدها و ناامیدیها عرصهی آرامشش باشد.
* این مقاله با نگاه به کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» نوشته شده است.