نویسنده: گلناز دینلی
نگاهی به رمان «هشت و چهلوچهار»، نوشتهی کاوه فولادینسب
در زندگی چیزهایی هست که برای درک عمقشان باید زمان را متوقف کرد؛ آنقدرکه همهچیز معلق بماند میان گذشته و آینده، و زمان حال آنقدر کش بیاید که اندیشه مجال تعمق پیدا کند و خیالْ فرصت جولان: «در زندگی وقتهایی هست که زمان از معنا تهی میشود، یا دستکم معنایی دیگرگون پیدا میکند. مثلاً آدم عاشق که میشود، وقتهایی که با معشوق سپری میشوند…» بهقول رضا براهنی اما: «هستی خسیستر از اینهاست». این موهبت نصیب همهکس نمیشود. کَمند آدمهایی که توقف زمان را تجربه کردهاند. کَمند آدمهایی که برای لحظههایی در این تعلیق و توقف، سیروسلوک کردهاند و خود و زندگی را بازشناختهاند. زمان با نظم و دقت بینقصش میگذرد و آدمی را همراه خود میبرد.
داستانْ روایت غیرخطی بیستوچهار ساعت از زندگی یک ساعتساز جوان است که بهواسطهی رفتوبرگشتهای پیدرپی در زمان، با زندگی و سرگذشت سه نسل از خانوادهی او گره میخورد. آنچه در این داستان بلند درحکم نخ تسبیح و رشتهی اتصال وقایع این سه زمان عمل میکند، مفهومی است که ردپایش از ابتدا تا انتهای اثر قابل پیگیری است؛ عشق.
هنگامی که سخن از زمان و گشتوگذار در آن بهمیان میآید، نوستالژی یکی از اولین مفاهیمی است که به ذهن متبادر میشود؛ مفهومی که از ابتدای شکلگیری ایدهاش، ذهن هنرمندان بسیاری را درگیر کرده و در پیدایش آثار بسیاری نقش داشته و همچنان نیز دارد؛ حالتی که طی آن جرقهای کوچک میتواند زنجیرهای از واکنشهای حسی را در آدمی برانگیزد و دریچهای از جهان جادویی زمان را بهروی او بگشاید. اتفاقی که بهطور مثال در رمان «در جستوجوی زمان ازدسترفته» و با یادآوری مزهی یک کلوچه میافتد و بهانهای میشود برای بازی ماهرانهی نویسنده با مفهوم زمان و سفر شگفتانگیز مخاطب در آن. در داستان بلند «هشت و چهلوچهار» اما نوستالژی نه با هدف و تعریف عام خود، که با کارکرد متفاوتی بهخدمت اثر درمیآید. فولادینسب اینجا نه از نوستالژی، بلکه بهکمک آن داستان میگوید. نوستالژی ابزاری است در دست او برای ساختن واقعیتها و جهانهایی موازی؛ ابزاری که علاوهبر ساختن این سهزمانی، رفتوبرگشتها را برای خواننده معنادار و البته دلپذیر میکند.
داستان پر از مفاهیمی انتزاعی است که قرارگرفتنشان در کنار مقولهی پیچیدهی سفر در زمان، بهراحتی میتواند هر اثری را به ورطهی ذهنیگرایی صرف و گیرافتادن در هزارتوی بیپایان ذهن بیندازد. اینجا اما نویسنده با کمرنگ کردن مرز میان خیال و واقعیت، داستانش را از افتادن به دام آن نجات داده است. فولادینسب با برجسته کردن نقش ابژهای مثل «ساعت هریتیج» و استفاده از آن بهعنوان موتیفی که مفاهیمی مثل عشق، نوستالژی و زمان را از زمانی به زمان دیگر منتقل میکند، با عینیت بخشیدن به امر ذهنی، توازن خوبی میان امر ذهنی و عینی برقرار کرده است.
انتخاب شخصیت محوریِ سربههوایی که حتی به وزش یک نسیم هوایی میشود و خیالش بهپرواز درمیآید، برگزیدن شغل آباواجدادی ساعتسازی برای او و انتخاب زاویهدید سومشخص نزدیک به ذهن شخصیت محوری که امکانات بالقوهای برای روایت همزمان ذهنیات شخصیت محوری و اتفاقات بیرونی دارد، همگی گویای تکنیک کمنظیر نویسنده و تلاش و مطالعهی بسیار او برای دستیابی به این فرم دقیق است. انتقالهای بینقص و فنی، و زبان سالم و درست اثر نیز از دیگر شاخصههای فرمی «هشت و چهلوچهار» است. بااینحال بهرغم توفیق در صورتبندی کلی و طراحی پیرنگ و فرم، داستان در حسآمیزی و درگیرکردن مخاطب با مضمون اثر، به قدرت فرم عمل نمیکند.
یکی دیگر از ویژگیهای «هشت و چهلوچهار» حضور انکارناپذیر شهر بهعنوان شخصیتی مستقل در آن است که همراه با تمام شخصیتهای دیگر داستان، نقش خود را در پیشبرد ماجرای داستان بازی میکند. شهر در این اثر یکی از عناصری است که نقش بهسزایی در بیدار کردن نوستالژی و وصل کردن گذشته، حال و آینده بههم دارد. بخش قابلتوجهی از داستان به گشتوگذارهای نیاسان -شخصیت محوری داستان- در شهر و یادآوری خاطرات او اختصاص یافته، تا به این بهانه درست وقتی که «اکنون» درحال استمرار و اتفاق است، زمانی موازی با زمان حال ساخته و روایت شود.
«هشت و چهلوچهار» حکایت تعلیق است؛ حکایت لحظههایی است که در آن، مفاهیم و قوانین طبیعی معنای خود را ازدست میدهند و یا معنایی دیگرگون پیدا میکنند، حکایت زمانهایی است که گویی متعلق به این دنیا نیستند؛ حکایت سپیدهدم یکم فروردینی است که دو ساعت مانده تا تحویل سال؛ یکم فروردینی که معلوم نیست آخرین سپیدهی سال قبل است یا اولین سپیدهی سال جدید، حکایت ایستادن و اندیشیدن؛ حکایت غور در زمان.