نویسنده: کاوه فولادینسب
یادداشتی منتشرشده در تاریخ ۰۱ مهر ۱۳۹۸ در هفتهنامهی کرگدن
بچهها شوخیشوخی به گنجشکها سنگ میزنند، ولی گنجشکها جدیجدی میمیرند. بهنظر خیلی ساده میرسد، نه؟ شاید… اما همین حقیقت ساده در زندگی شلختهی روزمرهی شهری ما مدام رخ میدهد و هیچ متوجهش نیستیم. بیخیال و بیتوجه، ماست خودمان را میخوریم و حواسمان نیست که قطع شدن هر درخت یا بسته شدن هر کافه یا خراب شدن هر ساختمان قدیمی، صرفاً قطع شدن یک درخت یا بسته شدن یک کافه یا خراب شدن یک ساختمان قدیمی نیست؛ تیشهای است به ریشهها و رفتن آبی که دیگر به جوی بازنمیگردد. مشکل از جایی شروع شده که «تجدد» جای خودش را داده به یکجور مصرفگرایی عصبی، همهچیز تبدیل شده به کالا و «قدیمی» هممعنی شده با «بیارزش». فرهنگ مصرفی و مسلک دلالی، به ساختمان قدیمی میگوید کلنگی و به کافهی قدیمی، عهدبوقی. نتیجه؟ به مصداق «هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم»، زدهایم بافتهای تاریخی شهرها را ویران کردهایم، میراث معماریمان را با همتی والا از بین بردهایم و حتی میراث متأخرتر زندگی شهریمان را هم بهباد فنا دادهایم. (کسی گفت: «چرا وقتی از اینجور حرفها میزنی، از اولشخص جمع استفاده میکنی؟ مگر خودت هم در این کارها دست و دخالت داشتهای؟» گفتم: «مستقیم نه.» با چشمهای گردشده خیره نگاهم کرد. گفتم: «تبر دست من نبوده، اما اگر نتوانستهام جلوِ خرابکاری تبرزنها را بگیرم -چه زورم نرسیده باشد و چه چشمم ندیده باشد- خودم را در گندی که از سر و روی شهر بالا میرود، سهیم میدانم.» تعارف که نداریم، اینجور وقتها، استفاده از سومشخص جمع، بیشتر فرافکنی است و فرار از مسئولیت شهروندی؛ یکجور «کی بود، کی بود، من نبودم»ی که گند اینیکی هم سالهاست بالا آمده.) خلاصه اینکه هیچ تپهای را سالم نگذاشتهایم. کار به جایی رسیده که همین چند سال پیش با وقاحت تمام، پارچهی بزرگی زدند سردر کافهنادری و اعلام کردند هرکس قیمت بیشتری پیشنهاد کند، آش و جاش را میدهیم به او؛ انگارنهانگار که این کافه مهمترین پاتوق روشنفکری ایران در دهههای بیست و سی و چهل بوده و نطفهی بسیاری از آثار و جریانهای مهم ادبی این مملکت در آن بسته شده. (باز خوشحالم که آن موقع همراه مریم، همسرم، و مینا، یکی از همدانشکدهایهایمان، افتادیم دنبالش و پروندهی ثبت کافهنادری بهعنوان میراث فرهنگی را درست کردیم و با همکاری چند نفری در ادارهی میراث تهران، توانستیم بعداز مدتی آن پارچهی منحوس را از سردر کافه بکشیم پایین. اگر در زندگیام بخواهم به سهچهارتا از کارهایی که کردهام، افتخار کنم، یکیاش قطعاً همین است. این از معدود مواردی است که موقع صحبت کردن دربارهاش به خودم اجازه میدهم از اولشخص جمع استفاده نکنم.) تا چند سال پیش -که بیشتر (تقریباً همیشه) تهران بودم- دستکم هفتهای یک بار میرفتم کافهنادری. مینشستم آدمها را تماشا میکردم، قهوه میخوردم، خیالپردازی میکردم، کتاب میخواندم، میرفتم توی باغ خالی اما هنوزباصفای کافه قدم میزدم و انگار برای یک هفته خودم را شارژ میکردم. مسئله، مسئلهی نوستالژی نیست، مسئلهی قدیمدوستی نیست، مسئلهی «میدنایت این پاریس» نیست؛ مسئله، مسئلهی شناخت و شعور و شهود است. پروست جایی در «در جستوجوی زمان ازدسترفته»اش از زبان یکی از شخصیتها میگوید جرم آن بابایی که دارد باغ ارزشمندی را خراب میکند که طراحش فلانی بوده، کمتر از کسی نیست که چاقویی بهدست گرفته و دارد یک تابلوِ نقاشی ارزشمند را میدرد. دریدن… همین است. بهترین واژه همین است. یک عده در این شهر ما زندگی میکنند که مشغول دریدن همهچیزند. گفتم مسئلهی نوستالژی نیست. کافی است کسی یک بار از هیاهوی جمهوری برود توی کافهنادری و باغش -همین باغ متروکهاش حتی- تا بفهمد اینها یک تکه الماسند در مرکز پایتخت. چنین کسی -اگر روح و ذهنی طبیعی داشته باشد و مسخ سرمایه نشده باشد و از آن هیولاهایی نباشد که نظام ارزشیشان فقط پول را میشناسد- دیگر به این کافه نه کلنگی میگوید، نه عهدبوقی؛ حتی اگر اسم هدایت و سیمین و نیما هیچوقت بهگوشش هم حتی نخورده باشد.