نویسنده: سیما اشتری
نگاهی به سیر داستان کوتاه در نیمهی دوم قرن بیستم
بشر از دیرباز برای اثبات بودن و برقراری ارتباط با دیگران نیاز به داستانگویی و داستانشنوی داشته. مانند کسی که وقتی بلند فکر میکند، مسئله برای خودش هم آشکار میشود، نویسنده مینویسد تا معنا اول برای خودش آشکار شود و بعد خواننده را در این حس شریک کند. و خوانندهْ داستان را میخواند تا خودش را در زندگیهای دیگر تصور کند و نوری بر زندگی فعلیاش بتابد.
نیاز به داستان در اعصار مختلف هرگز مرتفع نشده، اما همانگونهکه زندگی اجداد غارنشین ما درعین ثابت ماندن نیازهای اساسی، با زیست ما تفاوت بسیار دارد، شیوهی روایت داستان هم دستخوش تغییرهای زیادی شده. خوانندهی امروزی را نمیتوان با توصیفهای ناتورالیستی و طولانی پای داستان نگه داشت. حالا در زمانهای هستیم که بهلطف اینترنت، نهتنها از پوشش گیاهی سواحل جزایر دریای کارائیب و سرمای زمستان سیبری باخبریم، بلکه تصاویر بیشماری از آن را در کسری از ثانیه میتوانیم در قاب گوشیهایمان تماشا کنیم. خوانندهی امروزی نسبتبه ادبیات قطعاً باهوشتر شده، پس لازم است آنچنانکه چخوف میآموزد، نویسندهْ مخاطب را بهیکباره وارد داستان کند و جلوِ ملال او را بگیرد؛ و این کاری است که هاینریش بُل در داستان «اقدام خواهد شد» کرده و تیلی اُلسِن در داستان «چیستانی برایم بگو».
نویسندگان داستانهای قرن بیستم به بعد برای بیان آنچه در ذهن دارند، خود را مجبور به ماندن در چهارچوب پیرنگ نمیبینند. پیرنگ کلاسیک شامل گرهافکنی، کشمکش، تعلیق، نقطهی اوج و گرهگشایی، جایش را به داستانهایی میدهد که میتوانند مانند درخت، دایره و یا کلاژ باشند، یا نظیر آنچه دِلمور شوارتْس در داستان «مسئولیتها در رؤیاها آغاز میشود» میسازد، فرمی مارپیچی و دایرهوار داشته باشند، یا مانند داستان «چیستانی برایم بگو» -اگرچه بعضی از اجزای پیرنگ کلاسیک را دارد- تداعیگر شکلی همچون یک ماندالا. داستان کوتاهْ امروز میتواند همچنان به پیرنگ در شکل مدرنش وفادار بماند و یا مانند داستان «راه فرسوده»، نوشتهی یودورا وِلتی، بدون نقطهی اوج، به سرانجام برسد.
دنیای امروز بهواسطهی غیرقابلپیشبینی بودن و ارتباطات گسترده، دنیای قطعیت نیست. اگرچه بازار جنگ هنوز از سکه نیفتاده، اما جبههی حق و باطل دیگر در دو سوی خط قرار ندارند و زمان پررنگ بودن مرز بین خیر و شر بهپایان رسیده. این طیف وسیع دنیای خاکستری باورها بیشک، راه خود را به دنیای داستان هم باز کرده و حاکمیت قطعیت را بهپایان رسانده. رسالت داستان و حتی ادبیات دیگر هدایت انسانها و موعظه نیست، بلکه پرسشگری و به اشتراک گذاشتن سؤالی است که نویسنده در دنیای خودش با آن مواجه شده و آن را برای خوانندگانش مطرح میکند.
قسمت زیبای دنیای امروز این است که مهم نیست جواب سؤال را بدانیم یا نه، چون جواب یعنی قطعیت، درحالیکه ما در عصر شک و تردید بهسر میبریم. برای همین در ادبیات امروز خواننده نقشی اساسی دارد. خواننده مانند گریب در داستان «در جستوجوی آقای گرین» سال بِلو، فقط باید آقای گرین را پیدا کند و همین فعل است که مهم است، حتی اگر آقای گرینِ موردنظر نباشد؛ گويي نويسنده، خواننده را به داستانش دعوت میکند تا بخشی از بار داستان را او بهعهده بگيرد. خُوان رُولفو در روایت یک روز معمولی در داستان «ماکاريو»، نقشی برای خواننده نگه میدارد. ماکاریو بالای جوی ايستاده تا قورباغه بکُشد، اما درآخر هيچ قورباغهای پيدا نمیکند. اینکه از قصد نمیکشد يا واقعاً چيزي نميبيند، فهمش بهعهدهی خواننده است. روایت همین چند ساعت از زندگی «ماکاریو»، دنيای خواننده را بههم میریزد و خواننده میماند با سؤالهای بیشماری از فلسفهی مذهب و تشخیص میان خوبی و بدی که درمقابلش کمرنگتروکمرنگتر میشود. برخی از داستانها مانند «اقدام خواهد شد»، تکههای کوچکتری از این بار را بر روی دوش خواننده میگذارند و خواننده را رها میکنند، تا در آخر داستان مدام از خود بپرسد چرا کارخانهای که راوی در آن کار میکرد، صابون توليد ميکند؟ و برخی دیگر مانند آلن رُبگرییه در داستان «ساحل» با استادی تمام وزن بیشتری از بار را در سبد خواننده قرار میدهند: خواننده بايد تأمل کند که بچهها کجا میروند، چرا میروند، ردپایشان چرا پاک نمیشود و صدای ناقوس از کجا میآيد.
حالا ديگر همچون گذشته خواننده نمیتواند داستان را از اول تا آخر بخواند و همان برداشتی را داشته باشد که ديگری؛ به تعداد تمام خوانندهها میتواند جوابی برای سؤال داستانها وجود داشته باشد؛ بسته به نقشی که هرکس در خوانش داستان دارد، ممکن است فهم متفاوتی از آن داشته باشد. خوانندهی امروزی همانند نویسندههای معاصرش کارش سختتر شده. کار نويسندهی امروزی بسیار دشوار است. ديگر نمیتواند بهراحتی زاويهديد را دانایکل نامحدود خداگونه بگيرد و همهچیز را از اول تا آخر نقل کند؛ گويی برای بچهای قصهی آخرشب میخواند. حالا بايد انتخاب کند که خواننده میخواهد چه نقشی را بازی کند؟ کدام خواننده؟ در عصر معاصر، نويسنده داستان را برای زن و مردی بالغ تعريف میکند و حتی تعريف نمیکند؛ با خوانندهای ناشناس بخشی از ادراکش را به اشتراک میگذارد.
نويسنده لازم دارد تا در اين دنيايی که خوانندهاش وقت و حوصله برای توضيحات ندارد، معنا را بهشکلی ظريف در ذهن خواننده بکارد، تا کمکم خود او قادر به برداشت معنا شود. حل معما آن چیزی است که میتواند مخاطب را پای داستان نگه دارد و نويسندهی واقف به اين حقیقت، بايد قلاب معما را در ذهن خواننده جا کند تا وقتی دارد با موبایل هوشمندش وقت میگذراند و يا سریال موردعلاقهاش را پای تلویزیونهای هوشمند پنجاهوپنج اينچی میبیند، معنای داستان کوتاه تازهخوانده را در ناخودآگاهش حلاجی کند و بعد با جرقهای در ذهنش از اين کشف نابهنگام مشعوف شود. خواننده این معما را با قرار دادن نمادهایی در دل داستان میسازد و به آن لایهای عمیقتر میبخشد؛ چنانچه بدون نقشی که اسلحه در داستان «مردی که تقریباً مرد بود» ریچارد رایت ایفا میکند و یا فرفرهی کاغذی در داستان «راه فرسوده»، انتقال معنا ناتمام میماند، یا گاوِ داستان «گرين ليف» نوشتهی فلَنِری اوکانِر، نقشی فراتر از يک گاو بیاصلونسب و سياه را بازی میکند، و خواننده با کشف نمادهای جاسازیشده در داستان «بشکهی جادویی» برنارد مالامود، قطعاً دوباره احساس پیدا کردن شکلاتهای مخفیشدهی دوران بچگیاش را پیدا خواهد کرد.
زندگی در دنیای امروز علیرغم گستردگی در فرهنگ و زبان و جغرافیا، عملاً زندگی در دهکدهی جهانی است. ازاینرو داستانهای عصر معاصر بیشتر جهانیشدهاند. شخصیتها محدود به انسانند، اما نه انسانی خاص؛ انسانی که حتی ممکن است اسم نداشته باشند. محل وقوع داستان میتواند محدود به جایی خاص نباشد و داستان میتواند در هرجایی اتفاق بیفتد: شهری شلوغ در آمريکا يا روستايی دورافتاده در ايران؛ برای نمونه داستان «سرتيپ» آیزاک رُزِنفِلد، داستانی است که شخصيت اصلی آن نام ندارد و کشورش سالهاست که درگیر جنگ است. دغدغهی سرتیپ، دغدغهی همهی ماست؛ درگیری ذهنی همهی این دنیای جنگزده. کدام جبهه، جبههی حق است؟ در جنگ میان پیروان یک دین، بهشت و جهنم را چه طرفي مشخص میکند؟ در اين داستان چه فرقی میکند که سرتيپ ميانماری باشد يا در سيا خدمت کند؟ عشقی که درون پيرمرد داستان کارسون مککالِرز، «یک درخت. یک صخره. یک ابر»، جاری است، میتواند به همان شدت در قلب پیرزنهای کوير لوت جا داشته باشد، و یا در داستان «اوراقفروشي کليوْلَند» ریچارد براتیگان، اینکه راوی زن باشد يا مرد، سیاهپوست باشد يا سرخپوست فرقی ندارد. او چه از نژاد آريايي باشد، چه اسلاو، بردهی فرهنگ مصرفگرایی میماند و خيلي زود سهمش را از طبيعت آزاد، در اوراقفروشیها طلب خواهد کرد.
باوجود تمام تغییرها، داستان کوتاهِ امروز رسالت خود را همچون گذشته بهانجام خواهد رساند؛ رسالتی که مانند ذات داستان تعریف یکسانی ندارد: اعتراض، اکتشاف و یا فقط ارتباط.
* این مقاله با نگاه به کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» نوشته شده است.