نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی مجموعهداستان «قنادی ادوارد»، نوشتهی آرش صادقبیگی
زندگی برای عموم آدمهای دنیا این است که ابر و باد و مه و خورشید و فلک را درخدمت خود بگیرند و بهواسطهی تمام عوامل موجود، به زندگی خود تعادل بخشند. تشکیل خانواده، انتخاب شغل و شکلگیری دایرهی روابط انسان با دیگران برای این است که زندگی سمتوسویی بیابد و نظم جهان هستی در ابعاد کوچکتری، وارد جهان زندگی فردی انسان شود. اما همانطورکه گاه نظم جهان را زلزلهای یا توفانی یا عاملی ناگهانی برهم میزند، دنیای محدود فردی هم گاهی دستخوش عاملی پیشبینینشده میشود و از تعادل خارج. آدم میماند و دَوَران سر و گیجی عقل. «قنادی ادوارد» کتاب آدمهای بلازده است که یکهو ضربهای به آونگ زندگیشان خورده و ساعت منظمشان را از تیکتاک انداخته؛ آدمهایی که گول آرامش تصنعی زندگی را خوردهاند و حالا تیزی حادثهای پوست زندگیشان را خراشیده. کتابْ مجموع شش داستان از همین آدمهاست. آنها در صبح واقعه از خواب پریدهاند و گیج و سرگردان دنبال فراغت مفقودشدهشان میگردند. داستانها عموماً با آغازی ماجرادار و گرهخورده شروع میشوند و خواننده را با خود همراه میکنند. هر داستان خردهروایتهایی دارد تا مخاطب بهانهای برای خواندنش داشته باشد. زبان هر داستان سلیس و روان قصه میگوید و نثرش بیپروا خود را نمایش میدهد. لحن شخصیتها زمان و مکان وقوع داستان را نشان میدهد و متناسب با موقعیت ادا میشود.
در هر داستان کار یا تخصصی بار روایت را بهدوش میکشد. نویسنده از هر مقولهای که کانون تمرکز داستان است، اطلاعاتی دقیق به خواننده میدهد: میشود با اسامی و تعداد قرصهای پرتوْ آسودهخاطر خودکشی کرد و نگران بالازدن اسید معده نبود. میتوان از آقای کاکایی آداب شکار آموخت و صید زندهماندهازشکار را تیمار کرد. میشود دستور پخت گز مثلثی را از یک اصفهانی اصیل یاد گرفت و اگر کار به نذرونیاز کشید، به همان روش و منش، مراسمی برپا و گز خیرات کرد. حتی میشود از روی دست فریدون داستان «کبابی سردست»، یک کوبیدهی درستودرمان به سیخ زد و بعد فشار پیرمردی را تا سرحد مرگ بالا برد؛ حالا گیریم پیرمردْ پدر آدم باشد. این دقت در جزئیات امور نشان میدهد نویسنده رفته و برای هرکدام از این مسائل، دست به تحقیق و تجربه زده تا اِنقُلتی در ماجرای داستان پیش نیاید. اما آیا داستان فقط همین است؟
هر شش داستان کتاب بازهی روایت طولانیای از زندگی شخصیتها را دربرمیگیرند و برخلاف قواعد و اصول داستان کوتاه، بیشترک به خلاصهرمان پهلو میزنند. داستانها گاه دورهای طولانی از زندگی خانوادهای را بازگو میکنند که هر عضو آن برای خودش ماجرایی جداگانه دارد. در داستان «صد مثلث»، خواننده با مردی مواجه میشود که روایتش را از دوران جوانی تا پیری حکایت میکند. تمام آدمهای اطراف او در این مسیر حکایتی دارند و فرجام هرکدام بهتصویر کشیده میشود. در داستان «کبابی سردست»، زندگی زنی کانون تمرکز قرار میگیرد که تمام افراد خانوادهاش با ماجرایی متفاوت در زندگی او جولان میدهند. زمان روایت داستانها آنقدر طولانی میشود که دیگر خبری از تجلی و کشف داستان کوتاه در آنها نیست، و هر شخصیتِ داستانی درانتها، بهسبکوسیاق رمان و داستان بلند، متحول میشود. اما ظرف داستان کوتاه اجازهی پرداخت شخصیت را به نویسنده نمیدهد و این نقصانْ عنصر باورپذیری را در داستانها ضعیف میکند؛ بهعنوانمثال، خواننده درکی از شخصیت مردی ندارد که در تمام طول زندگی مشترکش، آنقدر از همسرش دور بوده که از افسردگی زن و دلیل خودکشیاش بهکلی بیخبر است. پیگیری مرد و سفرش به کشوری دیگر برای کشف دلیل خودکشی زن هم، ربطی با دوری و بیتفاوتی قبلاز حادثه ندارد. خواننده بیشتر درگیر خواندن ماجراهای دورهی طولانی هر داستان میشود تا مثلاً درک پدری که فرزندش در جنگ کشته شده و ازسر ناباوری به شکار روی آورده. رفتار آدمهای هر داستان هم پیچیده هست، اما خبری از پیچیدگی روانی انسان دیده نمیشود: پسری دل از پدر پیر و تنهایش میکَند و سالها دوری و ندیدن او را به زندگی در کنار معشوق فرنگیاش ترجیح میدهد، اما همان پسر -که خبر از پدر ندارد- به تربیت سنتی و مذهبی خود پایبند است و در جامعهی فرنگی، آداب مولودیخوانی اسلامی را بهجا میآورد و بهسبک اسلافش برای اخلافش نذر میکند. مردی برای بهبود پدرش او را از بیمارستان به خانه میآورد و خودش بهروش خودش، به او جانی دوباره میدهد، اما فقط بهخاطر رؤیای کبابپزی، پشتپا به خانواده و دیارش میزند و سر از آمریکا درمیآورد، دست آخر یک ناخلف برمیگردد که هیچ ابایی هم از کشتن پدرش ندارد.
بااینکه پیچیدگی روانی انسان مدرن در این داستانها ساخته نشده و خواننده جهانبینی آنها را درک نمیکند، اما یک ویژگی دربین تمام کاراکترها و روایتها خودنمایی میکند: روابط در جهان داستانی صادقبیگی شبکهی علیومعلولی تزئینی و تصنعیای است که با تلنگری ازهم میپاشد: زن و شوهرها ازهم دورند و باهم سرد. فقط دارند سعی میکنند شکل ظاهری خانواده را حفظ کنند، اما این قصر پوشالی را توفانی برمیآشوبد و عریانی ساکنانش را عیان میکند. مادرها به فرزندانشان فقط مادرانگی و شفقت میکنند، اما از روحوروانشان بیخبرند و پدرها در نقطهای دور از فرزندانشان ایستادهاند و از بالا نظارهگر اعمال آنها هستند. همانطورکه قوانین جهان بیرونی و تبعیت از نظم آن به زندگی آدمهای این کتاب نفوذ کرده، سیستم حکومت طبقاتی هم جهانشان را دربرگرفته و روابط اعضای هر خانواده تابع اولویتهای طبقاتی شده. همین است که فضای زندگی این آدمها سرد و مرده است. مرگ در هر داستان، بهنحوی خودش را بر روایتی تحمیل کرده و سایه بر خانهوکاشانهی کسانی انداخته که فقط دنبال برقراری و بقای زندگی هستند و مثل احمد داستان «پاسخ چشم» زندگی درلحظه را فراموش کردهاند؛ آدمهایی وامانده از بزرگترین پیچ زندگی و معلق در فکر فردا.
گرچه هر داستان با گرهافکنی آغاز میشود و خواننده را گیر میاندازد و بهکمک ماجرا تا میانه با خود همراه میکند، اما عدم وجود درونمایهی واحد و گاه تزریق پیامی اخلاقی، مردمان اقلیم داستان را در هزارتوی دستساز نویسنده گم و سرگردان میکند. پیامهای مستقیم و گلدرشت داستانها درمقابل زبان و جزئینگری کتاب، خواننده را به این فکر میاندازد که نکند نویسنده هم مثل فریدون داستانش یکجایی بیهوا جلوِ دوربین نشسته و افسانهی عزیزش را بههمریخته و بدونبزکواقعیت، بهقلم کشیده.