نویسنده: آزاده شریعت
نگاهی به رمان «هشت و چهلوچهار»، نوشتهی کاوه فولادینسب
دستاوردهای بشر در طول تاریخ حاصل مداومت، ممارست و خلاقیت او در یافتن راهی بهتر و کاملتر برای ادامهی حیات بوده است. تکنولوژی و زندگی مدرن انسان امروزی، ریشه در اکتشافات و اختراعات اولیهاش دارد. اگر انسان نخستین دوران پارینهسنگی را طی نمیکرد، هیچگاه پایش به دوران مدرن باز نمیشد. هنر نیز چون دیگر مهارتهای بشر از قانون تکامل مستثنا نبوده و در اجزا و انواع خود این روند روبهپیشرفت را طی کرده. داستاننویسی بهعنوان یکی از فرمهای هنری که در امتداد تاریخ همراه انسان بوده، بیبهره از رشد و کمال نمانده؛ از جمع شدن انسانهای اولیه دور آتش و روایت شکار ماموتها شروع شده، تا رسیده به فرمی ساختارمند و متناسب با دغدغهی انسان شهرنشین مدرن. ادبیات داستانی معاصر فارسی که با جمالزاده شروع شد، در داستانهای هدایت به شکوفایی رسید و هدایت با نوشتن «بوف کور» در سال ۱۳۰۹ و انتشار آن در سال ۱۳۱۵، اولین رمان مدرن ایرانی را به ادبیات عرضه کرد.
«بوف کور» سرآغازی شد برای پیدایش داستانهایی که دیگر تنها قصه نبودند و روایتشان مختص جهان بیرونی نبود؛ بلکه در خود لایههای عمیق روانشناختی و جنبههای ناخودآگاه انسان را بازتاب میدادند. چهل سال پس از نگارش «بوف کور» در سال ۱۳۴۸، هوشنگ گلشیری با بهرهگیری از میراث ادبی پیش از خود و خلاقیتش، دست به ساخت اثری میزند که نه تقلید از «بوف کور» است و نه ملهم از آن. گلشیری «شازدهاحتجاب» را متأثر از آن مینویسد، اما با درونمایهای برگرفته از زمانهی خود و انسان سنتگریز تجددخواه دورانش. با تطبیق این دو اثر بر هم، میتوان روند تغییر و تکامل فرم و محتوا را در ادبیات داستانی ایران مورد توجه قرار داد و اطمینان حاصل کرد که این رشد مرهون مطالعه و فهم آثار پیش از خود است و چنانچه نویسندهای مسیر گذشته را درک نکند، راهی رو به آینده نخواهد داشت. بااینوجود، در دوسه دههی اخیر، بیتوجهی نویسندگان به جریانهای پیش از خود، باعث انقطاع بین نسلها شده. کمااینکه کسانی مانند یونس تراکمه -از نویسندگان و جریانسازان جُنگ اصفهان- بارها به لزوم اتصال نسل امروز به دیروزیها تأکید کردهاند و معتقدند مسیری که از جمالزاده شروع شده بود و تا دههی شصت جریان داشت، دچار انفصال شده و حفرهی بین این دو دوره به داستان ایرانی آسیب رسانده است. یکی از آثار داستانی ادبیات ایران در سالهای اخیر، که آن را از جهت اتصال به جریانهای ماقبلش میتوان مورد توجه قرار داد، رمان «هشت و چهلوچهار» نوشتهی کاوه فولادینسب است. این رمان هشتادوشش سال پس از «بوف کور» و چهلوهفت سال پس از «شازدهاحتجاب» نوشته شده. سالهایی را که یک مهارت هنری نیاز به پختگی دارد طی کرده و با توجه به الزامهای زمانهی خود توانسته بهعنوان اثری خلاقه خود را معرفی کند. گرچه این اثر به لحاظ پرداختن و توجه به ماجرا دچار کاستیهایی است و در میانههای راه گاهی دچار افتهایی میشود، اما از نظر تحول و تکامل فرم داستانی قابل تأمل است. با انطباق این سه اثر بر هم میتوان پی برد اگر نویسنده به میراث ادبی پیش از خود توجه داشته باشد، میتواند در مسیر تکامل و بهبود داستان گام بردارد و داستانی متأثر از شیوهی بزرگان پیشازخود، اما همراستا با تشویشهای معاصرش بنویسد. «هشت و چهلوچهار» داستان تکامل است؛ تکامل در فرم و در معنا. هدایت در «بوف کور» فرمی تازه را به داستان فارسی عرضه میکند. داستان با تکگویی یک راوی متوهم و دچار پندارهای درونی پیش میرود. در بخشی از داستان راوی، متوهم خواب است و در بخشی دیگر متأثر افیون و شراب. جهان داستان مانند جهان ذهنی راوی، بین واقعیت و خیال سیال است. این فرم در «شازدهاحتجاب» بدون اشتقاق داستان به یکپارچگی میرسد و سیالیت به زمان سرایت میکند. راوی اولشخص به سومشخص بدل میشود و جریان سیال ذهن به تکامل بیشتری میرسد. شازده که در این داستان در روز آخر حیات خود به سر میبرد، بهسبب بیماری دچار گمگشتگی زمان میشود و مدام از خاطرهای به خاطرهای دیگر سیلان دارد. در «هشت و چهلوچهار» جریان سیال ذهن به کمال میرسد. نیاسان -شخصیت محوری داستان- بر اثر تصادف و داروی آرامبخش، دچار اغتشاش ذهنی شده و خاطرش در دورههای مختلف زندگیاش با بینظمی در حال رفتوبرگشت است.
یکی از شاخصههای ماندگاری داستان در ذهن خواننده جملهی شروع آن است: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و میتراشد.» همین جمله کافی است تا هرجا ادا شد، مخاطب را یاد «بوف کور» بیندازد؛ جملهای که در عین معناداری به خواننده این پیشآگهی را میدهد که داستان قرار است از زخمهای ابرازنشدنی روح یک انسان روایت کند. در «شازدهاحتجاب» گرچه داستان با ضربآهنگی کندتر آغاز میشود -«شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیاش فرورفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه میکرد.»- اما به خواننده میفهماند با داستان شازدهای بیمار روبهروست که طبق عادت بر جایگاهی راحت جلوس کرده. در «هشت و چهلوچهار» معنا و ریتم درهم میآمیزند و ماندگاری داستان و کاراکترش در ذهن خواننده تثبیت میشوند: «نیاسان مجرد بود. نیاسان مجرد است.»
در «بوف کور» شخصیتهای ذهنی راوی از مینیاتورها بیرون میآیند و ساختهی جهان ذهنی او هستند؛ اما در «شازدهاحتجاب» شخصیتهای موهوم شازده از قاب عکسها خارج میشوند. حالا آدمهای ذهنی داستان، آدمهایی واقعی هستند که تاریخ دارند. این آدمهای تاریخی در جهان نیاسان تبدیل به تصاویری روی اسکناسهای تاریخمصرفگذشته شدهاند و توی خیابان و در بساط دستفروشها به حراج رفتهاند. درعوض آدمهای ذهنی نیاسان بهجای شخصیتهای اسطورهای یا شاهزادگان به مردمانی عادی مبدل شدهاند و به طبقهی متوسط جامعه راه یافتهاند. مینیاتورها تبدیل به عکس شدهاند و عکسها بدل به اسکناس. آنچه اصیل باقی مانده و موجودیت دارد، انسان و زندگی اجتماعی اوست. گرچه در هر سه داستان، جهان هر سه کاراکتر نزدیک به ذهن و فراواقع است، اما بهمرور مراتب انسانی از فرم ماورائی به واقعیت نزدیک میشود و با شکست اشرافیگری به دغدغههای بافت میانی جامعه میپردازد. مردهای هر سه داستان وصل به گذشته و نیاکان خود هستند، اما در هرکدام، به فراخور زمانهی نوشتن داستان، اتصال به گذشته نیز معنایی متفاوت دارد. هرکدام بهنوعی دچار تکرار سرنوشت اجداد خود هستند، اما اگر در «بوف کور» عاقبت نوگرایی تسلیم در برابر سرنوشت است و در «شازدهاحتجاب» فرجام تمرد از سنت، حبس در خویشتن خویش است، در «هشت و چهلوچهار» انسان قادر به تغییر است و گرفتار جبر وراثت و تاریخ نمیشود. نیاسان نه شبیه پیرمرد قوزی خنزرپنزری میشود، نه مثل شازده اسیر نحوست نیاکانش. او گرچه مثل نقاش و شازده آدمی متفاوت از دیگران است و بیشتر توی تنهایی خودش سر میکند، میتواند قاطی مردم کوچهوبازار شود و زندگیاش را به سبک خودش اداره کند.
اگر ارثیه در جهان «بوف کور» تنگ شرابی زهرآگین است که از مادر به فرزند رسیده و در «شازدهاحتجاب» کتابی جلدچرمی است که بازخوانیاش مسبب عذاب و روانپریشی بازماندهها، در «هشت و چهلوچهار» ارثیه ساعتی قدیمی، نجاتیافته از جنگ و یادگار عشق است. شراب به رفتوبرگشتهای یک ذهن مشوش کمک میکند، کتاب به مرور خاطرات یک ذهن سیال از بیماری، و ساعت بهانهای میشود برای اختلاط زمان در داستان. هر سه میراث در فرم و معنا نقش خود را بهدرستی ایفا میکنند.
مرگ از آن دسته مفاهیمی است که از دیرباز ذهن انسان را به خود مشغول کرده و روی آثار هنری نیز سایه انداخته. در «بوف کور» مرگ توی رختخواب نقاش در وجود زن اثیری با او همخواب میشود و در «شازدهاحتجاب» توی خانه و خانواده میچرخد و هردم گریبان کسی را میگیرد. اما در «هشت و چهلوچهار»، مرگ رخدادی است که در گذشته حادث شده و در بطن گورستان به حاشیهی شهر رانده شده؛ همان شهری که در «بوف کور» انفصال بین شهرری و تهران است و در «شازدهاحتجاب» نقش نمیگیرد، به «هشت و چهلوچهار» که میرسد، تهران جدید و تهران قدیم میشود و هویتی مستقل و مؤثر دارد.
همانطورکه تمام مفاهیم در این سه داستان تکرار و کامل میشوند، زن نیز در هر دوره و در هر داستان جلوهای نو مییابد. در «بوف کور» زن با دو وجه ظاهر میشود. یک وجه آن ماورائی و دستنیافتنی است و عشق در وجود او اصالت دارد. اما این زن اثیری و رویایی فقط وقتی از دریچهی خیال دیده میشود زنده است و بهمحض نزدیک شدن عاشق مثل یک رویای دور از دسترس میمیرد. وجه دیگر زن نمود جسمانی اوست که لکاتهای سنگدل است. این زن، حتی اگر همسر باشد، هیچ ابایی از لکاتهگری ندارد و تنانگی خود را به همهی مردها عرضه میکند. در «شازدهاحتجاب»، زن هر دو نقش اثیری و لکاته را دارد، اما این بار معشوق اثیری در نقش یک همسر متمرد ظاهر میشود و کلفت خانه برای شازده نقش لکاته و وجه تنانه دارد. زنی که هردوِ این وجوه را باهم داشته باشد، یا مثل زن رؤیایی نقاش قلمدان مثله میشود یا مثل منیرهخاتون همسر جد بزرگ شازده، داغ و به دیوانگی مبتلا میشود. اما در «هشت و چهلوچهار» دورهی زنهای اثیری به سر آمده و هیچ زنی به جرم تنخواهی و زنانگی انگ لکاتهگری نمیخورد. معشوقگی و همسری در زنی واقعی تجلی مییابد و انگشتهای بلند و باریکش میشود مرهم تن زخمی مرد. در «بوف کور» مرد ناتوان از جانبخشی به زن است، در «شازدهاحتجاب» مرد و زن هردو به این ناتوانی میرسند، اما در «هشت و چهلوچهار» زن تیماردار مرد میشود و با عشق به او حیات میبخشد. عشقهای نافرجام از امری خیالین به رخدادی واقعی میانجامند؛ اگر در دوران پدربزرگ نیاسان، عشق امری محال و ممنوعه بوده، در زمانهی نیاسان به امری میسر و ممکن بدل میشود.
راوی «بوف کور» احساس میکند روانش در زندگی پیشین با زن پیوند داشته و هردو از یک جنس و ماده بودهاند. شازده بهخاطر نسبت خونی با زن احساس نزدیکی میکند، اما نیاسان و آنا را دردی تاریخی و عشقی انسانی بههم پیوند میدهد. ازدواج که در «بوف کور» و «شازدهاحتجاب» خانوادگی و خونی بوده و در هردو بهشکلی سنتی بین شخصیت محوری و دخترعمهاش صورت میگرفته، در «هشت و چهلوچهار» تبدیل به آرزویی میشود بین دو ملیت و دو مذهب متفاوت و جداازهم، که در نسل بعدی برآورده و محقق میشود. عشق و نفرتی که در جهان داستانی هدایت و گلشیری توأمان شده، در جهان داستانی فولادینسب به عشق و گمگشتگی تبدیل میشود؛ پدربزرگ معشوقش را گم میکند و نیاسان خودش را در عشق.
این سیر تغییر و تکامل فقط به فرم داستان و جهان بیرونی کاراکترهایش منحصر نمیشود و به ذهن و روان آدمهای داستان نیز سرایت میکند. راوی «بوف کور» در پی شناخت خود ازطریق جهان ذهنی خودش است و معنایی خیالین به تمام جلوههای جهان بیرونی میدهد. او برای باور هر مفهومی تردید دارد و کنکاش میکند، اما تردید او درنهایت به یأس مطلق میانجامد. «شازدهاحتجاب» دنبال شناخت خویش در آئینهی دیگری است. شازده میخواهد با شناخت فخرالنسا خود را بشناسد. اما فخرالنسا خود گمگشتهای است که در کتاب اجدادیاش درپی خویش است. شازده هم مانند نقاش قلمدان مردد است، اما تردیدش با مرگ فخرالنسا به اطمینانی عبث میرسد و میفهمد تردیدها پایان ندارند. اما نیاسان درپی شناخت خویش، هم از حواس خود بهره میجوید و هم از جهان بیرونی. نمیداند کجاست و در چه جایگاهی. در هستی و چیستی خود و زن همراهش تردید دارد؛ اما شکش آمیخته به امید است. در جهانی که آدم همراه دارد، یافتن مسیر میسرتر است و تغییر زمان به نسبی بودن امور، رنگ امید میبخشد؛ گرچه آدمهایش مجمعی باشند از دیوانگان، اما اگر مسافر زمان باشند، معجزه نیز رخ میدهد: «پدیدهها همیشه میان درستی و نادرستی معلقند. آدم درست که نگاه میکند میبیند اطمینان کردن کار سختی است.» سخت است، اما محال نیست و این تفاوتی است که این سه نویسنده در زمانهی خود با آن زیستهاند. گرچه هرکدام در داستانشان راه گذر از بحران موجود را شناخت گذشته دانستهاند، اما انسان داستان اول در حرکتی دایرهای از گذشته به گذشته رسیده و انسان داستان دوم در یک خط ممتد از گذشته به بنبست حال و در داستان سوم انسان گمگشته از شناخت گذشته و رسیدن به حال راهی برای آینده پیدا کرده است.
تطبیق این سه اثر روشن میکند داستاننویسی بدون دریافت میراث ادبی از یکسو و شناخت زمانهی حاضر از سویی دیگر امتداد نخواهد داشت. آنچنانکه داستاننویسی رو به کمال است، اوضاع جهان واقع نیز رو به بهبود است. مسیر این تکامل آنطورکه هدایت و گلشیری نشان دادهاند و فولادینسب دریافته، از یک طریق میگذرد: فهم گذشته، شناخت حال و عزیمت بهسوی آینده.