برخوانی تکههایی از مجموعهداستان «نمازخانهی کوچک من»، نوشتهی هوشنگ گلشیری
من فکر میکنم عشق با شم تشخیص تفاوت صداها شروع میشود؛ یعنی وقتی که میشود با چشمهای بسته حتی کوچههای ناآشنا را رفت، بیآنکه احتیاجی باشد دست کوچک و سردش را در دست بگیری.
پیاده میآمدیم. توی کوچهباغ بود. شاید ازبس هوا خنک بود، و یا ازبس برگ زیر پایمان بود و نمیدانم یکجور غم خوبی توی هوا بود که نمیشد آدم نگوید، و نگوید که حالا تمام پنجرههای روشن را، حتی اگر بسته باشند، دوست دارد.
من اگر مذهبی بودم، حتماً نمازخانهای برای خودم درست میکردم، مثل همان نمازخانههای کوچک اشراف: دری منبتکاری و یک پردهی قلمکار به اتاقکی با گنبدی کوچک و یک محراب گچبریشده.
پس من چی؟ غروبهای من چی، همهی غروبهای دلگیری که انگار تاریکی نه همهی زمین را، که همهی پهنهی آدم را میگیرد؟ در روشنایی همهچیز خود آن چیز است، جدا از چیزهای دیگر. اما وقتی تاریک باشد، یا مثلاً سایه باشد، دیگر هرچیز خود آن چیز نیست؛ خطوط قالبها محو و حتی بیاعتبار میشوند.
البته نمیخواستم به او دروغ بگویم، یا چیزی را از او پنهان کنم، اما چیزهایی هست که فقط متعلق به خود آدم است.
در نگاه اول نمیشد گفت که کی، کیست. سبیلهایشان را هم زده بودند، بعضیها میگفتند: «شاید ازبس توی آن نمدانی ماندهاند اینطور شدهاند، مثل هم شدهاند؛ لاغر، با گردنهای باریک و بینیهای تیرکشیده و چشمهای…» از عکس نمیشد فهمید.
آدم را جری میکردند. آنها هم -من فهمیدم، یعنی حس کردم- خوش دارند آدم اول روبهرویشان بایستد و بگوید: «نه.» تا کاری بکنند که خود آدم بگوید، بگوید و حس کند که نتوانسته است، لیاقت نداشته است.
آخر چطور میشد خوابید، وقتی آدم میداند که یکی کنارش به دیوار تکیه داده و با چشمهای باز نگاهش میکند؟ مثل بوف.
– گفتند یک روز صبح، فقط او را. از نودودو نفر، فقط سرداری را. پوست بالای لبش میپرید. گفت: «میفهمی، جوان. میفهمی.»
– «م» و «د» چی؟
– بازهم دیدمشان، دوتایی کنار هم، کنار نردههای رودخانه قدم میزدند؛ تنها. «د» دوچرخه دستش بود. دیگر هیچکس عکس سرداری را نداشت.
وقتی آدم راهی را میخواهد برود، باید ببیند میتواند؟ یعنی مثلاً تاب عواقبش را دارد؟
یعنی وقتی آدم توی جریان است، تکهتکه میبیند و از هماهنگ کردن یا منظم کردنشان عاجز است. تداوم زمانی واقعه وقتی مطرح میشود که آدم از آن واقعه دور شده باشد. حالا البته نمیخواهم آن چیزها را تعریف کنم. شاید هم دیگر عادت کردهام. گذشت زمان آدم را به همهچیز معتاد میکند.
میگفت: «سفره را که میاندازند، کی میشیند، هان؟ آشپزها، پادوها یا سفرهچینها؟ نه. آنها که نشسته بودند دورتادور، راحت خودشان را می کشانند جلو؛ درست مثل اینکه از اول هم سر سفره بودهاند.»
کافی است یک ساعت پهلوی کسی بنشینی و به درددلهایش گوش بدهی تا او را یک عمر رهین منت خودت کنی.
مامانبزرگ دیگه نمیتونه بایسته. کاش میتونست. عموناصر و مامان زیربغلش رو میگیرن. مثل عروسکچینیه که دوتا پاش افتاد. سرش هم شکسته بود. سه تکه شد. بابا گفت: «ببر بریزش تو سطل آشغال.»
گفتم: «مگه نمرده، بابا؟»
گفت: «عروسک که نمیمیره، بابا؛ میشکنه.»
گفتم: «نه، میمیره. عروسک هم میمیره؛ مثل بابابزرگ.»
اما میدانی مسئلهی کلاه او نیست یا حتی آن سبیل که عبدالله خدابیامرز با پشم برایش ساخته بود؛ برای اینکه اگر همین امشب یک باد تند بیاید، صبح حتماً میبینید که از آن سبیل خبری نیست، یا اگر هم باران، یک نمباران، بزند، حتماً آن دوتا چشم پاک میشود. نه، من این چیزها را میفهمم، اما مسئلهی تپش لعنتی قلب من است و هوا، تن هوا؛ برای اینکه او توی هواست که هست.
– تورا به جدهات، فاطمهی زهرا، بگو کی گفت ده امامزاده میخواهد؟ مشخالق بود، نه؟ حالا چی شده بود؟
– نمیخواستند از ده بالا کمتر باشند. نمیخواستند عاشورا بنهکن بروند آنجا. همهاش سر دعوای قنات شد. وقتی ده پایین بیآب شد، گفتند از قنات ده بالاست.
جاهایی هست که آدم باید طوری بخواند که انگار راوی شعر شاعر است و شاعر هم نشسته است بر صدر مجلس، روی کرسی نقرهای، و گوش میدهد.
ابروهایش آنقدر نازک است که انگار خطی بهغلط میان شقیقه و چشم افتاده است.
تا دنیا دنیاست، همینطورها بوده؛ یکطرف اشقیا هستند، همه یکشکل با کلاهخود و زره و چشمهای دریده، و آنطرف هم احبا با ابروهای پیوسته و یک خال توی پیشانی و یک طبق نور دور سرشان.
مگر میشود بهشان گفت: «لطفاً به کتابهای من دست نزنید» یا «من کتاب امانت نمیدهم»؟ باور کن یکیشان آمده بود و از من سراغ کتابهای نمیدانم چی را میگرفت.