نویسنده: علی خدایی
جمعخوانی مجموعهداستان «پاییز ۳۲»، نوشتهی رضا جولایی
در پشت جلد مجموعهداستان «پاییز ۳۲»، همهچیز دربارهی رضا جولائی -نویسندهی این مجموعهداستان خاص- پیوستگی ساختاری کلیت کتاب و قهرمانهایش -که تاریخ و فضا را در دست میگیرند و از آن خود میسازند- و نیز از جهان داستانی او -که بیشک ادبیات داستانی بعد از انقلاب بدون آثارش تکهای کم میداشت- موجز و رسا گفته شده است.
دوست دارم از مجموعهداستان «پاییز ۳۲» بهطور مشخص دربارهی داستان «پاییز ۳۲» بنویسم. این داستان شاید عصارهی بخش بزرگی از اندیشهای باشد که در اغلب داستانهای این مجموعه وجود دارد: بزنگاههای تاریخی از خشونت، استبداد و وحشت که در فضای پرتلاطم اجتماعی تزریق شده. اینها بستر رخدادهای داستانی میشوند که زندگی آدمهای داستان و تلاقی دیدارهایشان را تحت تأثیر قرار داده و خواننده را با این پرسش روبهرو میکنند که زندگی شخصیتهای داستانی با این رخدادها چگونه قابل شناخت و تمیز میشود؛ و مهمتر از آن، چگونه ارزش ادبی-داستانی مییابد. حالا با این شرایط چه کسی درست رفتار میکند؟ چه کسی درست میگوید؟ مقصر کدام جریان است؟ و اهمیت این شخصیتها، در لابهلای این حوادث، چگونه تحدید و یا قابلپذیرش میشود؟ حسن خواندن داستانهایی در این بستر -بستر تاریخ معاصر- قرار گرفتن در زمانهی همان داستانهاست. جولائی این امکان را به خواننده میدهد که زمان تاریخی داستان را حس و تجربه کند؛ داستانی که برآمده از موقعیت یا شرایطی تاریخی است که خواننده آن را بارها در کتابهای تاریخی و سیاسی خوانده و یا در فیلمهایی با همین مضمون دیده. جولائی از همین موقعیت برای بستر داستانی خود سود میجوید و داستان را بر همین بستر میگستراند.
هرچند به نظر میرسد جولائی و شخصیتهایش راویانی بیطرف هستند و در لایههای داستانی، از ذکر وقایع با جهتگیری ایدئولوژیک پرهیز میکنند، اما در همان درام داستان که جهان داستانی در آن آفریده شده، جولائی و بازیگرانش هستند که شکل، فیگور، واکنشها و جهتگیری حرف خود را مشخص میکنند. آنها آدمهایی بیطرف با حرکاتی جهتدار هستند که روح خواننده را وادار به واکنش میسازند؛ یعنی همان کاری که جولائی و داستانش از خواننده میخواهد.
روایت آشناییِ راوی با بانوسرکیسیان در «پاییز ۳۲» و قصههای بعد از این آشنایی که خواننده آن را با شوق و گرمای داستانی و با دلبستگی (عاطفههای انسانی) میخواند، در این داستان کوتاه از جولائی، کارکردی دوگانه دارد. داستان با انتخاب دو نماینده که درنهایت شبیه همدیگرند، با تلقین احساس و طردشدگی پنهان دو شخصیت در هم میآمیزد تا آن بستر تاریخی با وضوح هرچهبیشتر خود را به نمایش بگذارد. همهچیز در این داستان رو به پایان و آخر است. راوی در یک بازگشت میگوید: «پیاده از بهارستان رفتم طرف لالهزار …یک نفر گوشهی دیوار ایستاده بود و سرش به دیوار بود، صورتش خیس اشک …بعد یکهو او را شناختم. اکبر نور بود؛ جاهل خیابان شیر و خورشید. عاشق یک نشمه شده بود و اینطور خودش را خراب کرده بود. خاک بر سرش. دلم برایش سوخت.» و بانوسرکیسیان که دیگر بانوآناهید است، همراه راوی برای دیدن مادامسوریک به خانهاش میرود؛ چون از او پرستاری میکند. وقتی از دیدن مادامسوریک بازمیگردند، راوی میپرسد: «چرا نمیآیی اینجا با مادام زندگی کنی؟» آناهید میگوید: «خیلی بهش مدیونم…» بعد مکثی میکند و میگوید: «اما از تماشای مردن میترسم… از مردن نه. مادام داره میمیره.» در جایی دیگر نیز، وقتی راوی پدرش را به یاد میآورد (با ترس دائمیای که از گزمهها داشت، از مأمورها و گریختن از خودش) و آناهید -که دیگر سونیا شده- قصهی مهاجرتش را میگوید، انگار همهچیز، همهی تاریخ و همهی دلبستگیها و دلباختگیها، رو به پایان است؛ آنجا که سونیا در کنار خانهی راوی میگوید: «میترسم» و بعد میپرسد: «ترکم نمیکنی؟»
حالا میتوانیم «پاییز ۳۲» را با نوای پیانو و فانسقهای که بر کمر بسته شده، با بارانی بلند، با درشکهای که خیابانهای تهران را میگردد، مغازهای که قهوهی خوب دارد، خانههایی در بخش خاکی تهران دههی سی، آبکرج و… تماشا کنیم.
تجسم من از این داستان و این مجموعه -بهغیر از داستان اول- تمایلی سیریناپذیر از خواندن متنی بود بهشدت توانا در ارائهی تصویر و حرکت، و بازخوانیِ حرکتی تاریخی که به یک همنشینی فرصتی برای درخشیدن و محو شدن در یک لحظهی داستانی میدهد؛ مثل اینکه دو تلق شفاف بر هم نهاده شدهاند که بر یکی تاریخ نوشته شده و بر دیگری داستان؛ داستانی از دو تاریخ که زندگی دو شخصیت در آن روایت شده. هریک از این دو تلق بدون دیگری بیمعناست و انطباق آن دو بر روی هم داستان پرلذت «پاییز ۳۲» را میسازد؛ داستانی که خود یک رمان فشردهی سینمایی است.
تکمله: تبدیل بانوسرکیسیان به بانوآناهید و بانوآناهید به سونیا، با جلو رفتن ماجرا، آگاهانه و ظریف است. این تحول در بانوسرکیسیان، که روحی زنانه دارد، از یک رابطهی حزبی شروع میشود و او را به بانوآناهید مبدل میکند و تا رسیدن او به سونیا و باز شدن یک ماجرای تاریخی ادامه مییابد؛ حکایتی که راوی را به جایی میرساند که احساس میکند همنشینی با سونیا تجربهای است یگانه. حتماً دقت دارید که هرجا راوی در این داستان موسیقی میشنود، میگوید: «مینواخت». این همنشینی با عریان شدن نامها خوش نواخته میشود: خانهای که ساخته میشود، نمایشی که اجرا میشود، قهوهای که نوشیده میشود و عیدی که فرا میرسد، همه، از همنشینی با سونیاست، که چه حیف سرانجامش مثل پاییز ۳۲ میشود؛ همهچیز ناکام تمام میشود. حالا راوی میتواند مثل دوستش، اکبر نور، در خیابان گریه کند و سونیا مثل مادامسورمیک نفس آخر را بکشد.