برخوانی تکههایی از مجموعهداستان «پاییز ۳۲»، نوشتهی رضا جولایی
«کی شنیده دنیا با کتاب خوندن سروسامون بگیره؟ دنیا دست آدماییه که نمیدونن کتاب چیه.»
دایی گفت: «واسه همینه که دنیا زودبهزود به آخرش میرسه.»
درست یادم نیست، فقط میدانم که ابتدا دست و پایم یخ کرد، بعد پنجرهها به لرزه درآمد. پشت آن هم انگار آسمان را با مقراض بزرگ آتشینی جر دادند. صدای شکافته شدنش از کوههای شمران آغاز شد، سرازیر شد تا دهونک، تا درباندرون و رفت طرف باغ امیریه، پایینتر بهسمت بازار ارسیدوزها، باغ ایلچی و رفت بهسمت دروازه دولاب.
مردشور میبایست این قبلهی عالم گلوگشاد را میبُرد که مملکت را به گه کشیده بود با حماقتش و بیعرضگیاش. چند وقت پیش بود که خبر به توپ بستن مجلس را آورده بودند و حاصلش چه بود؟ مشروطهخواهان جریتر شده بودند و عنقریب بود تاجوتختش به باد برود، یک مشت کلهخرِ فشنگبرکمربسته که نمیدانستند کلمهی مشروطه را چگونه میشود نوشت، مدعی قیمومت ملت شوند.
در آینهی پشت سرم کامانکارهای مصادرهای لشکر آذربایجان را میبینم. چند باربر با کولهپشتی کنار خیابان ایستادهاند. به آنها که میرسم، خبردار میایستند و سلام نظامی میدهند. امریهی ژنرال است؛ چه مضحکهای. کاش بطری را با خودم آورده بودم. مادر بیشعور، زن ابله احمق. پسرک را بعد پانزده سال فرستاده لای دست پدر الدنگش؛ جناب سرهنگ معاون فرمانداری نظامی، الکلی فلکزدهی خراب. ول معطلی مرد! ول معطلی! با آن عقاید نکبتیات، زندگیات بر باد رفت. بعد از خواندن آن چند جزوهی تکهپاره که آنها را هم درست نفهمیده بودی، همهچیز را پشت سرت ویران کردی که بگریزی از گذشته… یا به امید آینده؟ تر زدی به همهچیز.
اتوبوس در چند خیابان چرخید و جلوِ گاراژی ایستاد. مسافران پیاده شدند و منتظر ماندند تا بارهایشان را از زیر چادر برزنتی روی سقف پایین بیاورند. سرانجام چمدان من را هم دادند. حالا احساس رهایی از آن مخمصه جایش را به سرگردانی داده بود. مسافرهای چمدانبهدست مثل اشباح در کوچههای تاریک ناپدید شدند.
آسمان در گوشهای از افق کمی باز شده بود و پرتوهای مِسین خورشید به شهر حالتی عجیب و اسرارآمیز داده بود. ابرهای سیاه روی شهری لمیده بر بستر برف. تا انتهای افق برف بود و لکههایی سیاه بر پشت بامها و کوهها در افق، که بهزودی با پنهان شدن خورشید در تاریکی فرورفت و صدای زوزهای غریب از دوردست برخاست…
صدای لطیفی داشت؛ زنانه بود. مقصودم این است که روح زنانه داشت. تحریر خوبی هم به صدایش میداد. معلوم بود نت میداند.
بادی وزید و پردههای اتاق را به رقص درآورد، در آن بعدازظهر رنگپریدهی پاییزی. و بوی عطر تن او بود و من سوزش دست و سرم را از یاد بردم، و نعرههای حزبی و چوبها و اعلامیهها همه دور شده بودند و پردهها آرام درهم پیچیدند، و باد رفت و ما را با خود برد. و ستارهی شامگاهی درآمده بود که به حیاط آمدم و در گوشهاش نشستم. حالا دیگر نمیخواستم از من دور شود… تازه فهمیدم چقدر خسته بودم و این خستگی را از خود پنهان میکردم؛ تا آمدن او، که همهچیز آشکار شد. تازه فهمیدم کجا هستم.