- یک نویسنده در خلال سالهای متمادی کار و فعالیت ادبی بهتدریج مجموعهای از عناصر بههمپیوسته را خلق میکند که در تکتک آثارش قابل ردیابی و بازخوانی است و این همان چیزی است به «جهان داستانی» او تعبیر میشود. «جهان داستانی» مجموعه عناصری را شامل میشود که در رابطهای دیالتیک با ساختار و محتوای آثار یک نویسنده مؤلف قرار میگیرند و به این ترتیب هم از آنها متأثر میشوند و هم روی آنها تأثیر میگذارند. «جهان داستانی» لزوماً منطبق بر «جهان واقع» نیست. «جهان داستانی» فرانتس کافکا (۱۹۲۴ – ۱۸۸۳) یکی از شاخصترین نمونهها در این زمینه است که هیچ ارتباط عینی و منطقیای با جهان واقع ندارد، اما چنان درست و کامل و بینقص ساخته و پرداخته شده، که برای هر خوانندهای باورپذیر است. (برای یادآوری خارق عادت بودن «جهان داستانی» کافکا بد نیست مثلاً «مسخ» (۱۹۱۵) را به یاد بیاوریم و تبدیل شدن گرگور سامسا را به حشرهای عظیمالجثه.) «جهان داستانی» هر نویسندهای را میتوان نوع نگاهی دانست که او به جهان واقع دارد. هر نویسندهای بهخاطر همه تضادهای درونی و شخصیتیاش، بهخاطر همه ریشههای فرهنگی و تربیتیاش، بهخاطر همه کهنالگوها و اعتقاداتش، و بهخاطر همه آنچیزهای دیگری که باعث میشوند هیچ دو انسانی مثل هم نباشند و مثل هم فکر نکنند، جهان واقع را به شکلی متفاوت از همه آدمها و نویسندههای دیگر میبیند. «جهان داستانی» ارنست همینگوی (۱۹۶۱ – ۱۸۹۹) با «جهان داستانی» ویلیام فاکنر (۱۹۶۲ – ۱۸۹۷) بهشدت متفاوت است، گرچه هردو در یک زمان و یک سرزمین میزیستهاند. در این میان آنچه اهمیت دارد، بداعت این جهان داستانی نیست (که البته در جای خود مقولهای قابل بحث و تعمق هم هست) بلکه کمال آن است؛ و این کمال یعنی اینکه نویسنده بتواند جهانی را بسازد که پیش از هرچیز دیگری باورپذیر باشد، و نیز بتواند در ذهن خواننده رشد کند و روی نگاه او به جهان واقع تأثیر بگذارد و او را به اندیشیدن وادارد. یکی از زیباییهای بیبدیل ادبیات، همین جهانهای داستانی متعدد و متفاوتی است که نویسندهها در طول تاریخ خلق کردهاند و آدمی را با وجوهی نامکشوف یا مستور یا نامریی از هستی روبهرو کردهاند.
- مصطفی مستور جزو پرکارترین نویسندههای زمانه ماست. او از سال ۱۳۷۹ -که اولین کتابش «روی ماه خداوند را ببوس» (نشر مرکز) منتشر شد- تا امروز چهارده کتاب منتشر کرده، که در میانشان نه اثر داستانی تألیفی به چشم میخورد. پرکار بودن البته بهخودیخود امتیاز مهمی برای یک نویسنده محسوب نمیشود، اما در مورد نویسندهای که آثارش جزو ادبیات خلاقه و روشنفکرانه قرار میگیرند، ماجرا کمی متفاوت است. یکی از مزایای پرکار بودن نویسندهای مثل مستور این است که او توانسته مؤلفههای بهوجودآورنده «جهان داستانی»اش را در آثار مختلفش وارد کند و بهتدریج رابطهای سالم و پویا میان آنها با ذهن مخاطبانش برقرار کند. در «جهان داستانی» مستور آدمهای شیدا و سرگردانی را میبینیم که دچار یا درگیر سؤالهایی میشوند که بسیار بزرگتر از ذهنشان است، اما در عین حال حاضر هم نیستند بهسادگی از کنار ماجراها بگذرند. حرکت آنها در مسیر یافتن جوابها، نوعی سیر و سلوک یا کشف و شهود مدرن را در آثار مستور به نمایش میگذارد. آدمهای «جهان داستانی» او معمولاً جزو طبقه متوسط شهری هستند و از این حیث بسیار به مخاطبان فرضی آثارش نزدیکند. آخرین اثر مستور، «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» (نشر مرکز – ۱۳۹۰) نام دارد؛ رمانی -مثل سایر آثار او- خوشخوان و روان. این رمان در تهران جریان دارد و در خلال اتفاقهایی که در آن روی میدهد، خواهر و برادری شهرنشین -نوید و نگار- به درکی جدید از هستی و زندگی میرسند. کار جالبی که مستور در این رمان انجام داده این است که گاه شخصیتها و صحنهها و خردهروایتهایی از سایر آثارش را نیز وارد آن کرده و در زیرنویس هم توضیح داده که مثلاً برای جزییات بیشتر این رابطه نگاه کنید به بخشهایی از داستان بلند «استخوان خوک و دستهای جذامی». به این ترتیب «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» نهتنها با سایر آثار مستور در ارتباطی تنگاتنگ قرار میگیرد، که خود آنها را نیز باهم مرتبط میکند. «سه گزارش کوتاه…» را -دستکم تا اینجای کار و زندگی حرفهای مستور- میشود مانیفست او دانست؛ مانیفستی که هم به لحاظ تکنیکی و هم به لحاظ محتوایی برتر از سایر آثار داستانی اوست. خواندن مانیسفتها همیشه جذاب است و به همین دلیل هم هست که «سلام کتاب» این هفته «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» را برای خواندن پیشنهاد میکند.
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: عطاری در دکان خود نشسته و به کسبوکار مشغول بود. درویشی آمد جلوی دکان و از او کمک خواست. عطار بیاعتنایی کرد. باز کمک خواست. باز بیاعتنایی کرد. درویش گفت تو که اینقدر به مال دنیا وابستهای چطور میخواهی از آن دل بکنی و بمیری؟ عطار گفت همانطور که تو خواهی مرد. درویش همانجا دراز کشید و کاسه چوبیاش را گذاشت زیر سرش و در دم جان سپرد. مرد عطار با دیدن این صحنه منقلب شد و همین شد که «عطار» شد و به قول مولانا هفت شهر عشق را گشت. دیروز -بیستوپنجم فروردینماه- روز بزرگداشت فریدالدین عطار نیشابوری بود؛ عارف و شاعر بلندآوازه ایرانی در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم. این داستان چگونگی افتادن او به وادی عرفان همیشه برایم جذاب بوده. فکر میکنم همه داستان هم منقلب شدن در لحظه نیست، آنچه بیشتر اهمیت دارد این است که آدمی آمادگی و ظرفیت این انقلاب درونی را داشته باشد. ای بسا که امروز و در خلال زندگی مدرن و ماشینیمان، همه ما روزانه با اتفاقهایی مشابه آنچه عطار را تکان داد روبهرو میشویم، اما آن ظرفیت و آن پذیرندگی در درونمان وجود ندارد که تغییری در منش و روشمان دهیم. همین است که روزبهروز بیشتر از اخلاق و انسانیت فاصله میگیریم و نامش را هم گذاشتهایم مدرن شدن؛ و چه بیراهه میرویم با این تلقی نادرست، چراکه مدرنیته در ذات خود تمایل به تغییر و تحول، و پذیرش آن را دارد. بگذریم. شاید بد نباشد به بهانه روز بزرگداشت عطار آثار گرانسنگش را تورقی کنیم. یکی از بهترین منابع در این زمینه نسخههای تصحیحشده دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است که انتشارات سخن منتشر کرده.