نویسنده: گلناز دینلی
نگاهی به مجموعهداستان «آدمهای چهارباغ» نوشتهی علی خدایی، منتشرشده در تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، در روزنامهی اعتماد
نفس کشیدن در هوای اصفهان و زندگی کردن در متن آن یک تجربهی جادویی است؛ تجربهای که بیشتر آدمها از درک آن عاجزند؛ آنهایی که در اصفهان زندگی نکردهاند، تصوری از آن ندارند و اصفهانیها آنقدر لمسش کردهاند که دیگر متوجهش نیستند، چراکه جادو بخشی از زندگی روزمرهشان شده. علی خدایی اما این را خوب میداند؛ کسی که از بین تمام شهرها، اصفهان را بهعنوان شهر خودش انتخاب کرده و هر لحظه نفس کشیدن در آن را غنیمت میداند. آنچه خدایی با «آدمهای چهارباغ» به مخاطبش میدهد، تصویری است از این جادوی فراموششده؛ آنطورکه آنهایی که اصفهان را ندیدهاند، بتوانند لمسش کنند و اصفهانیها بار دیگر آن را به یاد آورند.
کتابْ مجموعهای از داستانهای بههمپیوسته است؛ خط ربطشان یکی چهارباغ است و دیگری زنی بهنام عادلهدواچی. عادله که از قدیم کهنهی بچههای اعیان شهر را کنار مادیهای اصفهان میشسته، حالا با آمدن آب لولهکشی به خانهها، کسبوکارش از رونق افتاده، و (درمانده و مأیوس) دارد در سوزوسرمای چهارباغ محو میشود. چهارباغ اما سرزمین عجایب است؛ جغرافیایی است که خدایی در آن دست به جادو میزند؛ خیابان بلندی که کسی در آن درنمیماند. عادله در هتل جهان چهارباغ مشغول به کار میشود تا بعدازاین، برای مهمانهای هتل، برای آدمهای چهارباغ و برای اصفهان مادری کند.
اصفهانِ خدایی اتوپیایی است بناشده بر مرز خیال و واقعیت، و چهارباغش شاهرگی که جریان زندگی از میان آن میگذرد؛ شهری که به گفتهی نویسنده «کسی در آن نمیمیرد»: شب که میشود دکاندارهای پیر دور هم جمع میشوند، «میروند کرکرهی گزفروشی را بالا میدهند و میروند توی مغازه» و چای و گز میخورند. عادلهدواچی تشت دواچیشوریاش را میگذارد روی گاری پرازسیبِ احمدسیبی و مینشیند تویش. تشت و گاری تخت روان میشوند و عادله ملکهای که سوار بر آن میرود تا لب زایندهرود. سیبها له میشوند و احمد و عادله تا صبح کنار آب، فالودهی سیب میخورند.
وقتی دربارهی «آدمهای چهارباغ» حرف میزنیم، با نوعی فراروی از مرزهای رایج و سفتوسخت سبکهای ادبی روبهروایم. علی خدایی در مصاحبهای با سایت وینش، در جواب به این سؤال که «همچنان خودتان را نویسندهای رئالیست میدانید، به این معنا که واقعیت را به تصویر کشیدهاید؟» میگوید: «من کلمهی رئالیست را در اینجا نمیفهمم. شما افتتاحیهی فیلم آمارکورد فلینی را یادتان میآید؟ آن خیابان و شب جشن و بعد موتوری که میآید و بعد آن جوانها… یک فانتزی است پر از لحظات قشنگ. پر از لحظات قشنگ از گذشتهای که به یاد میآورید؛ از دید زدنها، از مجله ورق زدنها و سینما رفتنها و موزیک شنیدنها… چهارباغِ من چنین جایی است. اگر این رئالیستی است، بله، من رئالیستم و جوانی من آنجاست.» در «آدمهای چهارباغ» کیفیاتی از دو گونهی ادبیات فانتزی و رئالیستی وجود دارد که هر بار (و بهفراخور حال داستانها) یکی از دیگری پررنگتر شده، فضای غالب داستان را شکل میدهد. آدمهای چهارباغ، هم آنقدر واقعیاند که مثل همهی آدمها زندگی کنند، بخندند، اشک بریزند، دعوا کنند، رنج بکشند، کاسبی کنند و… و هم آنقدر غیرواقعی که میتوانند در جسم همدیگر حلول کنند، چیزهایی را ببینند که با چشم سر دیده نمیشوند و آنقدر روی تشکهای فنردار تازهی هتل جهان بالاوپایین بپرند که پرواز کنند و از سقف بزنند بیرون. مسئله این نیست که مشخصاً با چه نوع اثری -رئال یا فانتزی- طرف هستیم؛ مسئله این است که آدمها در دنیای واقعی هم میتوانند پا از واقعیت فراتر بگذارند؛ میتوانند با استشمام یک بو کیلومترها مسافت را در یک لحظه طی کنند، میتوانند با غرق شدن در یک لحظه، زمان را متوقف کنند، میتوانند دنیا را از دریچهی چشمهای هم ببینند و در یکدیگر حلول کنند و میتوانند جوری روی تشکهای فنری بپرند که پرواز کنند و شهر را زیر پایشان تماشا کنند، بعد مثل عادلهدواچی از آن بالا، پیغمبروار بدبختی ملوکدواچیها را ببینند و به دادشان برسند. وقتی پای آدمها و ذهنها وسط میآید، صحبت از سبک و نوع ادبی بیهوده است. «آدمهای چهارباغ» روایت ابدیت در سرزمین شگفتیهاست؛ روایت آدمهای نامیرایی که هر روز و هر شب از چهارباغ میگذرند، زندگی میکنند و صدایشان تا ابد از لای آجرهای دیوار دکانها و شاخههای درختهای چهارباغ به گوش میرسد.