نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستان بلند «ملکوت»، نوشتهی بهرام صادقی
داستان ایرانی پس از هدایت و خلق «بوف کور» وارد عرصهی مدرن شد و از فرم کلاسیک خود فاصله گرفت. بهتدریج این شکل از ادبیات نیز مثل هر هنر دیگری، متأثر از فرهنگ و زیست ایرانی شد. نویسندگان این داستانهای جدید در ایران بهجز پرداختن به پیچیدگیهای روانی انسان و به چالش کشیدن قطعیت عقل، به وضعیت او در دنیای معاصر نیز توجه کردند؛ وضعیتی که انسان در آن عموماً گرفتار زندگی پرشتاب شهری و اسیر تشکیلات اداری است. در این روزگار، شهروند ایرانی ازطرفی درگیر شکستن سنتهاست و ازطرفیدیگر گرفتار مبارزه با ظلم طبقهی حاکم و همچنین تحت فشار حاصل از اختناق و خفقان. بهرام صادقی یکی از نویسندگان پیشگام در این عرصه است و «ملکوت»، تنها داستان بلند او، تحت تأثیر این دیدگاه نوشته شده است.
داستان بلند «ملکوت» با نگاهی مرگاندیش و در فضایی وهمآلود و سیاه روایت میشود. بعضی منتقدان این داستان را دنبالهروِ «بوف کور» و یا حتی بدل آن میدانند، اما این داستان دارای ویژگیهایی منحصربهفرد است و باید بهعنوان اثری مستقل و تأثیرگذار مورد توجه قرار بگیرد. وقتی صادقی «ملکوت» را مینوشت، نویسندهی مدرن ایرانی با توجه به فضای بسته و سانسور ازیکسو و باب شدن سادهانگاری اجتماعی در سطح کلان جامعه ازسوییدیگر، مجبور به مبارزه در دو جبهه بود: او باید سعی میکرد حداکثر معنا را در حداقل ظرفیت ممکن بیان کند و درعینحال نیاز داشت با پیچیده کردن فرم، توجه مخاطب را جلب کند و از این طریق به او بفهماند که داستان معنایی فراتر از معناهای باب روز اجتماعنگاران آسانطلب دارد. نویسندهی مدرن ایرانی برای رسیدن به این هدف دست به پژوهش در زبان و فرم زد؛ بههمیندلیل زبان بسیاری از آثار این دوره بهسمت شاعرانگی رفت و شکستن قواعد رئالیستی انگارههای سوررئال در داستانها بیشتر شد. بهرام صادقی در نوشتن «ملکوت» به این اصول پایبند بود و توانست با دانش و خلاقیتش، داستانی بنویسد که در این زمینه بیبدیل است. او از اعضای مطرح و مؤثر جُنگ اصفهان بود. ادبیات ایران در دهههای سی، چهل و پنجاه در خدمت دیدگاه چپ و رئالیسم اجتماعی بود و باوجود تمام نقاط قوت و ضعفش، دچار روزنامهنویسی شده بود و تنها رسالت ادبیات را مبارزه با حاکمیت میدانست. جنگ اصفهان به ضدیت با این نگاه برخاست و آن را نوعی بهرهبرداری و سوءاستفاده از ادبیات دانست. این جنبش با توجه ویژه به ذهنیگرایی در داستان، باعث ایجاد دیدگاههای فلسفی در ادبیات مدرن ایران شد و زمینه را برای ورود «رمان اندیشه» در ادبیات مهیا کرد. بهرام صادقی در مصاحبهای میگوید: «یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده مسائل زمان خودش را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند؛ نه در قالب مسائل روزنامهای زمان.» او برای آفرینش چنین اثری، داستانی را نوشت که درعین نشان دادن خفقان زمانه و تاریکی حاکم بر جامعه، بازتاب اندیشههای فلسفی نویسنده نیز بود و بیش از هر معنایی، به پدیدهی مرگ توجه داشت. مرگ از ابتدای زندگی انسان، گاه بزرگترین تهدید برای حیاتش بوده و گاه تنها مفر او برای رهایی از زندگی پراِدبارش. در ملکوت نیز مرگ همین ویژگی دوسویه را دارد: برای مرد جوانی که آرزوی زندگی روزمره و عادی کنار همسرش را دارد، یک تهدید است و برای همان شخص وقتی همهچیز به پوچی گراییده و فضا ناشناخته و ترسناک است، بدل به پناهگاهی میشود که با خودکشی آن را در آغوش میگیرد.
صادقی داستان را با حلول جن در جسم آقای مودت شروع میکند. داستان در نیمهشب چهارشنبه با رخ دادن خرق عادتی که در زندگی واقعی ممکن نیست، به روایت راوی سومشخص درمیآید. شاید خواننده در چند سطر اول منتظر باشد که شخصیتهای داستان از خوابی آشفته برخیزند و به دنیای واقعی بازگردند، اما با ادامهی داستان درمییابد که جهان داستان در چنین فضایی رخ داده و شخصیتها این اتفاق غریب را باور کرده و پذیرفتهاند. این دقیقاً همان کاری است که کافکا در «مسخ» انجام داده: گرگور زامزا مسخ شده و در هیئت حشرهای عظیمالجثه از خواب بیدار میشود، اما هیچیک از آدمهای داستان از دیدن او تعجب نمیکنند و او را در این شکل جدید میپذیرند. عادیسازی پدیدههای محال در داستان هم به باورپذیری خواننده کمک میکند و هم با عادی جلوه دادن یک امر خوفناک، باعث ایجاد تشویش و دلهره در خواننده/او میشود. صادقی محیط را نیز در خدمت ساخت فضای وهمآلود و تهدیدآمیز میآورد. داستان او در نیمهشبی خلوت در شهر و روستایی مهجور و متروک رخ میدهد. دربین شخصیتها فردی با عنوان «ناشناس» در ابتدا و انتهای داستان حضور دارد که هم با دکتر حاتم همراه است و هم با رفقای آقای مودت. دوستی او با سیاهترین شخص داستان -دکتر حاتم- و شفافترین فرد داستان -مرد جوان- بیشتر بهمنزلهی تهدید تلقی میشود. پیشبینی او در رابطه با مرگ مرد چاق، به وقوع میپیوندد و ازجانب دکتر حاتم مرعوب نمیشود. م. ل. ، شخصیت دیگر داستان، مردی است که به جرم کشتن پسر بیگناهش خود را مجازات میکند. او شهربهشهر با نوکری میگردد که شاهد قتل فرزندش بوده و به تاوان آن زبانش بریده شده. م. ل. تابوت پسرش را مثل صلیب گناه به دوش میکشد و در کالسکهاش با خود حمل، و در هر شهر عضوی از اعضای بدنش را مثله میکند. این تصاویر تلخ و تاریک فضای سوررئال داستان را میسازند و خواننده را به مرگاندیشی و لزوم توجه به آن هدایت میکنند.
از ویژگیهای داستانهای صادقی طنز جاری در زبان و روایت است. او میخواهد خواننده را به تفکر و تخیل وادارد و این ممکن نمیشود جز با ایجاد شک در ذهن او. صادقی با طنزی که در روایت رویدادی ترسناک به کار میبرد، خواننده را به ورطهی شک و تردید میکشاند تا او به هستی و چیستی تمام پدیدهها شک کند. او طنز را، با آیهای از قرآن، در همان ابتدای داستان وارد میکند: «فَبشرهُم بعذابٍ اَلیم»؛ بشارتی که آمدن عذابی دردناک را خبر میدهد. این طنز سیاه و تلخ تا انتهای داستان خواننده را در تعلیق و تردید نگه میدارد تا به نهایت درد و پوچی برسد. صادقی با هماهنگ کردن فرم و محتوا، درونمایهی داستان را میسازد تا خواننده را در کشاکش این فرم سخت، برای رسیدن به معنا یاری کند. او در کنار طنز، شاعرانگی زبان را حفظ و از سادهسازی آن پرهیز میکند. نثر شاعرانهی داستان در لحن و زبان م. ل. و فصلیهایی از داستان که ازقولِ او بهصورت راوی اولشخص روایت شده، به اوج میرسد و تعهد نویسنده را به فرم مدرنیستیاش بیشتر بازمینمایاند.
مذهب، عرفان و اسطوره به داستان فرم پیچیدهتر و لایههای معنایی بیشتری میدهند و خواننده را وامیدارند تا با مطالعهی هر نماد و نشانه به سطحی عمیقتر وارد شود. نویسنده گاه خواننده را به آیهای از قرآن و انجیل حواله میدهد و گاه بیتی از مولانا را پیش میکشاند. پسر م. ل. جز تفکر و تعمق جرمی ندارد و زمانی که پدر را آماده برای قتل خود میبیند، تنها به گفتن جملهای اکتفا میکند: «آخ پدر، چرا مرا واگذاشتی؟…»؛ انگار که مسیح بالای صلیب بگوید: «خدایا، خدایا، چرا رهایم کردی؟»
داستان از نیمهشب چهارشنبه تا نیمهشب پنجشنبه رخ میدهد، اما با تداعیها و برگشتهایش به گذشته، تاریخی طولانی را از زندگی آدمهایش روایت میکند و با این ترفند، معنایی ازلیابدی به خود میگیرد. صادقی داستان را از شب خوشگذرانی چند رفیق شروع میکند، بعد تمام میانهی داستان را به دکتر حاتم و م. ل. میپردازد و درآخر دوباره به همان چند رفیق بازمیگردد و دور باطل زندگی را در همین حرکت دایرهوار روایت نشان میدهد. در «ملکوتِ» او، انسان هرچقدر هم که مشغول عرفان، عشق و اندیشه باشد، درنهایت به نیستی میرسد. وجه دیگرآزار و خودآزار انسان در دکتر حاتم و آقای م. ل. بروز پیدا میکند و درعینحال، هرکدام نمایندهی اندیشهی مرگطلب و امیدوار انسان میشوند؛ «دکتر جکیل و مَستر هاید» استیونسن در «ملکوت» صادقی ظهور مییابند و درآخر گرفتار عرفان شرق شده، با مرگ به رستاخیز میرسند.
در هر خط از داستان ربطی به اندیشه و تفکر میتوان یافت. این تعهد به اندیشه و این پایبندی به صناعت ادبی، صادقی را به نویسندهای متمایز از بسیاری نویسندگان دیگر تبدیل کرد. گرچه داستانهای او گاه با مخاطب عام ارتباط برقرار نمیکنند و خوانندههایشان را براساس خلقت خود برمیگزینند، اما گاه چنان غرق در فرم میشوند که حتی خوانندهی خاص را نیز پس میزنند. «ملکوت» به زمین کشیده شدن آسمان هر انسانی است که فکر کرده با فعل خود میتواند به اوج آرزو دست پیدا کند، اما شکستپذیر و زمینخورده تنها به مرگ رسیده است. بهرام صادقی در «ملکوت»، مبشر دردی پایانناپذیر میشود و مرگ را بهعنوان بدایت انسان مژده میدهد.