نویسنده: ساهره رستمی
جمعخوانی مجموعهداستان «تابستان همان سال»، نوشتهی ناصر تقوایی
«تنها شانس من در زندگی شايد اين بوده كه با يک تولد ناخواسته، مثل يک آدم زيادی در كنار يک ملت كهنسال زندگی كردهام.» اینها را فیلمساز، مستندساز، فیلمنامهنویس، عکاس و داستاننویسی میگوید که معاصر ماست و خودش را اینطور مینامد: «آدم زیادی». سخت است سلب نوشتن از نویسندهای که اینگونه لبریز است و خود را تهی مییابد.
ناصر تقوایی در «تابستان همان سال» از نفت مینویسد. این کتاب با هشت داستان بهمپیوسته در موقعیت مکانی جنوب ایران و در زمانی حوالی کودتای ۲۸ مرداد روایت میشود؛ مجموعهای عمیق که در هیچکدام از لایههای پنهانش، مخاطب را برای کشف سرگردان نمیکند. در نگاه کلی، خواننده با سرگذشت چند رفيق مواجه میشود که در هر داستان، يكی از آنها به روايت چگونگی مرگ ديگری میپردازد. از ویژگیهای قدرتمند و تأثیرگذار این کتاب، یکی هم نثر آن است که تقوایی با بهرهگیری از زبان و لحن جنوب آن را به کمال رسانده و از موقعیتهای داستانی این جغرافیا نهایت استفاده را برده است.
«آخرهای تابستان عدهای را ول کردند. شاید آدمهای بدبین باورشان نشود که همهجا پر بود و جایی نبود و این بود که ما را هم ول کرده بودند. دوباره برگشتیم به اسکله. همهمان برنگشته بودیم. چند ماه پیشتر خیلیها را دیده بودیم افتاده بودند زمین. آمبولانسهای سیاه بارشان میکردند و روی نوار سیاه آسفالتها میرفتند به مردهشویخانه؛ شنیده بودیم مردهشویخانه. بعضیها زحمتی نداشتند، چالههای بزرگ پشت قبرستان برای اینها بود.»
آنچه روشن است، صحبت از همان تابستانی است که کودتای ۲۸ مرداد در آن رقم خورده و پیشتر از آن صنعت نفتْ ملی شده و دولت دکتر محمد مصدق با انگلیس توافق کرده تا تاریخ مقرر، مهندسان نفت خارجی که مشغول کار در تصفیهخانهها و مشاغل دیگر هستند، ایران را ترک کنند و به کشور خودشان بازگردند.
سه داستان پایانی این مجموعه کاملاً در امتداد هم هستند؛ در داستان ششم، صنعت نفت ملی شده و خارجیها درحال رفتنند. در داستان هفتم، درگیری و زدوخوردهای کودتا درحال رخ دادن است و در داستان هشتم، کودتا اتفاق افتاده و داستان از بگیروببندهای پس از آن و کشته شدن عاشور عبور میکند. ازميان این هشت داستان، فقط داستان آخر، «عاشورا در پاييز»، از زبان راوی سومشخص محدود به ذهن گاراگین روايت میشود و بهنوعی روايت روز واقعه است. راوی هفت داستان دیگر کتاب، راوی اولشخصی است که گاهی یکی از شخصیتهاست -داستان اول سیفو، داستان دوم عاشور، داستان چهارم اسی- و گاهی منی مجهول.
آنچه روایت این مجموعهداستان را -با توجه به زمانهی نوشته شدنش- درخشانتر میکند، پرداخت شخصیتهایی غیرسیاسی در روایتهایی داستانی در جنوب ایران است که دغدغهشان رفتن به میخانهها و روسپیخانههاست؛ زندگیهایی معمولی. این بخش از داستان همان لایهی معنایی پنهانی است که تقوایی در عمق داستان، در همپوشانی با ملی شدن صنعت نفت پیش برده. اما آنچه مخاطب در سطح روایت داستانی میخواند، روزمرگی کارگران اسکله است که غم نان دارند و زیر فشار استعمار و استثمار کمرشان خم شده؛ همچون زنان روسپیخانهها که راهی جز این برایشان نمانده. همهی مردمان این طبقهی فرودست و رنجکشیدهی جامعه از ارزش نفتی که در زیر زمین همچون خون جاری است، بیبهرهاند و برای امرارمعاش، خونشان در شیشه میشود و رنج بسیاری برای یک لقمه نان میبرند.
نگاه تقوایی در شخصیتپردازی این کتاب آنقدر هنرمندانه و انسانی است که مخاطب با رسیدن به نقطهی پایانی مجموعه، نفسی سخت در سینهاش حبس میشود که بوی خون آغشتهبهنفت میدهد.