نویسنده: نگار قلندر
جمعخوانی مجموعهداستان «تابستان همان سال»، نوشتهی ناصر تقوایی
ناصر تقوایی مجموعهداستان «تابستان همان سال» را سال چهلوهشت، نیمقرن پیش، نوشته و باوجود این فاصلهی زمانی، هنوز میتواند مخاطبش را با داستانهایش همراه کند؛ داستانهایی موجز و آکنده از تصاویر که جهانی ملموس اما غریب را به تصویر میکشند؛ جهان کارگرهایی که ازطرفی تحت سلطهی قدرت حاکمند و ازطرفی میل به قدرت و گردنکشی و شهرآشوبی دارند؛ کارگرهایی که اگرچه میدانیم ساکن جنوب ایرانند و حوالی تاریخی زندگی میکنند که روسها در منطقه آمدوشد دارند، اغلب رؤسایشان بیگانهاند و هرجا در داستانها حضور دارند، تصویری غربی از آنها ساخته میشود (انگلیسی حرف میزنند و چشمهایی آبی دارند)، اما جهانشان همان جهان استعمارزدهای است که میتوان آن را در هرجای دیگری تصور کرد؛ چه جهان کارگرهای مزارع پنبه در جنوب آمریکا باشد، چه کارگرهای معادن زغالسنگ در هند یا کارگرهای اسکلهای در خلیجفارس؛ کارگرهایی که در دنیای صنعت و سرمایه تنها ابزارشان تنشان است؛ تنی که فقط چرخی در چرخدندهی صنعت است و صاحبش حق هیچ پرسش و تفکری ندارد، وگرنه پیش رویش سرنوشت خورشیدو است که وقتی کنجکاو میشود بار کشتی روسی چیست، آنقدر پاپیچش میشوند تا کارش برسد به اخراج و بعد به قاچاق انسان و بعدتر به کفنپوشی و قیام. در چنین جهانی، نگاه ابزاری به کارگر تا جایی پیش میرود که اگر تنش آسیبی ببیند، مانند وسیلهای ازکارافتاده کنار گذاشته میشود. اسی داستان «پناهگاه» بعد از اینکه دستش را از دست میدهد، با کارگر دیگری که مرده فرقی ندارد و حتی رئیس نمیداند کدامشان مرده و کدامشان کارش تمام است؛ چون درواقع هردو برای او مردهاند. مردان کارگری که تنشان استعمار شده و در سلسهمراتب قدرت در پایینترین سطح ایستادهاند و راه پیشرفت به بالا را مسدود میبینند، پناهی ندارند جز میخانهی گاراگین و فاحشهخانهی ژنی؛ مکانهایی که در آنها مستی و به هم ریختن میزوصندلیها و استعمار تن دیگری، که از خود ضعیفتر میدانند، حس اقتدارشان را زنده میکند و قدرت ازدسترفتهشان را به آنها برمیگرداند.
انسانهایی که نگاه شیءواره به آنها، آنقدر از خود بیگانهشان کرده که حتی بعد از مرگ رفیقشان روی قبرش مینویسند: «hamid is finished»؛ چراکه چنان با کارشان یکی فرض میشوند که دیگر تشخیص نمیدهند وقتی میمیرند کارشان تمام میشود یا وقتی کارشان تمام میشود میمیرند؛ همانطورکه اِسییکدست در داستان «پناهگاه» وصف حالشان را میگوید، شبیه به ماری نصفشدهاند که تنها دنبال سوراخی برای پنهان شدنند. اما حالشان با پنهان شدن در میخانهی گاراگین بهتر نمیشود و نگاه پشت چشمهای آبی بیگانههای برتر، آنجا هم دست از سرشان برنمیدارد و همانطورکه عاشور داستان «بین دو دور» میگوید: «گاهی چیزی در تن آدم هست قویتر، و این است که عرق کاری نمیشود.» به همین خاطر است که کار میکشد به عربدهکشی کنار ساحل و به حریفطلبی در کوچهوخیابان. اما دعوا و شکستن میزوصندلی میخانه حس اقتدار را به مردان کارگر برنمیگرداند و همین است که راهی فاحشهخانه میشوند تا مناسبات قدرت را به جا بیاورند و بر تنی تسلط پیدا کنند و با پول مالکش شوند و زنجیرهی معیوب قدرتطلبی، برتریجویی و استعمار تن را کامل کنند. حس دوگانهی مردان و سردرگمیشان در مواجه با تنهای استعمارزدهی دیگر هم قابلتأمل است: برای خورشیدو، لیدا فقط ابزاری است برای دمی آسودگی و لذت؛ بااینحال همخوابی لیدا را با افسران بالادست برنمیتابد و دلش میخواهد او در تملک خودش باشد. یا مندی داستان «تنهایی» که دلش پیش خواهر داوود است، اما خیال داشتن او فقط بهاندازهی عمر شکلکی دوام میآورد که با انگشت روی بخار شیشهی سرد آبجوها کشیده؛ چون او زنی است که مردی دیگر -برادرش- نتوانسته بر او مسلط شود، پس احتمالاً مندی هم نمیتواند؛ انگار برای این مردان فقط زنهایی قابلقبولند که تحت تسلط و کنترلشان باشند و برای آنها که مجبورند مدتی طولانی روی دریا و دور از خانه باشند، چنین امری محال است. این جهانی است که در آن اقتدار مدامومدام بازتولید میشود: از مردان بالادست به مردان کارگر و از مردان کارگر به زنان تنفروش و یا همان کارگران تن؛ جهانی که در آن آدمها بههم شبیهند و حتی گاهی نسبتبه هم بیرحم، چون تنها دنبال نجات جهان خودشان هستند؛ مثل وقتی که سیفو سوزاک میگیرد و دغدغهی دیگران فقط این است که او و معشوقهاش به خانهی ژنی بازنگردند، مبادا پایههای قلعهی امنشان را بلرزاند.
نویسنده به همان اندازه که جهان بنبست و تاریک مردان کارگر را نشان میدهد و با استفاده از پیوستگی داستانها، نمای بازتری از این جهان میسازد، جهان زنانی را هم به تصویر میکشد که انگار قربانیانِ قربانیان دیگرند؛ زنانی که تنشان ابزار کارشان است و کالایی است بهقدمت تاریخ؛ چه تن زنده و عریانی که در اختیار دیگری است، چه تصاویری بیجان بر درودیوار میخانه یا تبلیغی برای جذب مشتری؛ کالایی که همیشه و هرجا بدون تعطیلی و از هر سنخی خواهان دارد: از کارگرهای اسکله و سرهنگهای درجهدار گرفته تا معترضان کفنپوش روز عاشورا.
تقوایی درعین اینکه تمام داستانها را در فضایی بومی میسازد، معنا و جهان آنها را به زمان و مکان و یا جغرافیا و تاریخی خاص محدود نمیکند و در تمام داستانها، جهان بزرگتری را بازنمایی و معنایی مشترکی را صورتبندی میکند. وقتی در داستان «مهاجرت» از مهاجرت اجباری مینویسد، نگاهش را بهسمت دیگری برمیگرداند و این بار حالوهوای پسرکی چشمآبی و اسکاتلندی را به تصویر میکشد که تنها دلخوشیاش گلهایی است که در باغچه کاشته و حالا نگران بیآب ماندنشان است. نویسنده ازاینطریق با هوشمندی نشان میدهد که مهاجرت اجباری فارغ از اینکه مقصد و مبدأ کجاست، همیشه گلهایی را پژمرده میکند و دلخوشیهایی را از بین میبرد.
او در مجموعهداستان «تابستان همان سال» جهان کسانی را نشان میدهد که انگار خواست و ارادهشان هیچ اهمیتی ندارد و تنهایشان آخرین و تنها داراییشان است که ازکارافتادگی و پیری همین دارایی را هم از آنها میگیرد. تقوایی در نهایت ایجاز، بدون هیچ شاخوبرگ اضافهای و با دیالوگهایی درخشان، داستانها را ساخته و پرداخته؛ داستانهایی با شخصیتهایی که انگار هویتشان را در جهان مسلط اطراف از دست دادهاند، اما هرکدام مشخصهای دارند که در یاد میمانند. توصیفها در نهایت ایجاز، آکنده از تصاویرند، که قاببهقاب، پشتسرهم در ذهن نقش میبندند و حتی بعد از گذشت پنجاه سال، مخاطب با حالوهوای آنها همراه میشود و داستانها در ذهنش ماندگار میشوند.