نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان «زنی که مردش را گم کرد»، نوشتهی صادق هدایت
«همهی چیزهای عظیم و مهمی که میشناسیم، کار عصبیهاست. همهی مکتبها را آنها بنیان گذاشتهاند و همهی شاهکارها را آنها ساختهاند و نه کسان دیگر. ما از شنیدن موسیقی خوب، از دیدن نقاشی زیبا لذت میبریم، اما نمیدانیم که برای سازندگانشان به چه بهایی تمام شدهاند، به قیمت چه بیخوابیها، چه گریهها، چه خندههای عصبی…» این جملههای پروست را میتوان برای نویسندهای به کار برد که در تمام زندگی، تافتهی جدابافتهای در جامعهاش بود؛ نویسندهای که داغ این تفاوت را پذیرفت و هیچگاه نخواست جور دیگری باشد. او صادق هدایت بود و همیشه «خود» ماند. در ادبیات ایران تعدادی از شاعران و نویسندگان هستند که در هر دورهای، هرکسی از ظن خود یارشان شده. بخشی از این تفسیرهای شخصی به فرهنگ و شیوهی نقد ادبی ما برمیگردد که باعث میشود جریانهای سیاسی و اجتماعیِ روز در تحلیلها و نگاه تخصصیمان به آثار ادبی و هنری بیش از حد معمول اثر بگذارد و بخش دیگرش به شخصیت و حواشی زندگی مؤلف مربوط است. صادق هدایت آنچنان متفاوت بود که هنوز هم شناخت او و آثارش کار راحتی نیست؛ اما در این نکته نمیتوان شک کرد که او نویسندهای پیشرو بوده و چاهِ فاصلهی چندصدسالهای را که میان ادبیات ایران و غرب وجود داشته یکتنه به چاله تبدیل کرده. از منظری دیگر، توجه ویژهی هدایت به حالات درونی و قرار دادن شخصیتهای داستانی در کشمکشهایی روانی و اخلاقی خاص که دیگرنویسندگان ایرانی کمتر به آن پرداختهاند، داستانهای او را برای روانشناسانِ علاقهمند به ادبیات تبدیل به هدیهای ممتاز کرده. داستان «زنی که مردش را گم کرد» هم از این قاعده مستثنا نیست. این داستان سفر زنی بهنام زرینکلاه را روایت میکند که همراه با بچهی کوچکش از تهران راهی ساری است. هدف او از این سفر پیدا کردن شوهرش گلببو است. داستان در فضایی رئالیستی -آنچنانکه بسیاری از آثار هدایت هستند- با آغاز سفر زرینکلاه به مقصد روستای زادگاه شوهرش شروع میشود. درطول مسیر خواننده به کمک فلاشبکهایی از گذشتهی او باخبر میشود و تمام زندگیاش را تا آن لحظه مرور میکند. زندگی زرینکلاه سه مرحله دارد: کودکی و زندگی با خانوادهاش، زنانگی و زندگی با گلببو، و در نهایت رهاشدگی از سوی شوهرش و جستوجوی او. شخصیت زرینکلاه (و همینطور هم شخصیت گلببو) در این سه مرحله دستخوش تغییراتی میشود. «زنی که مردش را گم کرد» داستانی شخصیتمحور است و تحولات شخصیتها در آن حرف اول را میزند، اما هدایت با ظرافتی ویژه این تغییرات را با تغییر مکان همراه میکند تا جهان معنایی داستان خود را کاملتر و غنیتر بسازد.
کودکی زرینکلاه در روستایی تاکستانی میگذرد. کار تابستانهی اهالی روستا چیدن انگورها و تحویل آن به ریشسفید منطقه است. مردمان روستا همراه و همیار یکدیگرند. دختران تازهبالغ شیطنتهای خود را با کار همراه میکنند و بزرگسالان با آوازخوانی به انگورچینی مشغولند. در این نمایشِ روستا هرچند که به آداب بومی و مذهبی و آوازهای فولکلور توجه شده، اثری از مدح زندگی روستایی نیست. توجه به این باورها و نشان دادن آدابورسوم (مانند مراسم عروسی و نذر کردن) بیشتر بهمنظور فضاسازی است و گاهی با نشان دادن ضعف منطق و توجه به خرافهها بهجای تفکر درست، کارکردی شخصیتپردازانه نیز پیدا میکند؛ مثلاً تندخویی مادر با دخترش بهواسطهی باور به بدقدمی اوست، یا درست شدن کارها در باور زرینکلاه صرفاً با نذرونیاز ممکن است، نه با تلاش و تکیه بر خرد. گذشته از تندخوییهای مادر که بعدتر به آن برمیرسیم، فضای سرخوشانهی روستا نشان از کودکی زرینکلاه دارد. او نابالغ و ناآگاه در فضای کودکی خودش پرسه میزند. مهربانو و مادرش که تنها حامیان واقعی او هستند، در این دوران همراهیاش میکنند؛ فضای کودکیای که سرخوشانه و با بیقیدی توصیف شده. داستان، بهسبکوسیاق هدایت، پر از توصیف و مداخلهی مستقیم راوی است. هرچند این شکل از توصیفها و اظهارنظرهای راوی درحالحاضر منسوخ شده، اما در زمان خلق این داستان، شیوهای معقول و پسندیده بوده، و نمیتوان این امر را در تحلیل و مواجهه با داستان نادیده گرفت.
مرحلهی دوم با عشق زرینکلاه به گلببو شروع و با ازدواج آنها دنبال میشود. زرینکلاه که در زمان انگورچینی شیفتهی این کارگر غریبه شده، با همدستی و همراهی دو حامیاش به محبوب میرسد. او همیشه ازطرف مادر تحقیر شده، اما وقتی خودش را در آینه نگاه میکند، راوی میگوید: «خودش را خوشگل و قابلدوستداشتن دید و لبخند زد.» پیش از ازدواج و با جوشش شهوتی که زرینکلاه به خیالش آن را عشق میداند، لحظههایی هستند که دختر جرقههایی از قدرت اراده، خواستن و به دست آوردن، و لذت خواستنی بودن را در وجود خود حس میکند. این زوج بهمحض ازدواج به شهر میروند. شهر دومین مکانی است که شخصیت داستان به آن پا میگذارد و داستان درابتدا نیز با این مکان شروع شده. شهر فضایی سرد دارد. همراهان زرینکلاه در هر دو وسیلهی نقلیهای که سوار میشود، آدمهایی ساکت و بیتوجهند؛ دور از هم و بیتفاوت نسبتبههم. در این فضا، دوستی هم اگر پیدا میشود، یکی مثل کلغلام است که درنهایت گلببو را به اعتیاد میکشاند. این فضای سرد پُر از دام، جهانی که در آن اگر مراقب نباشی گرفتار عذاب میشوی، نامش بزرگسالی است. در این دوران، زرینکلاه هیچ دوست و حامیای ندارد و گلببو هم معتاد و بیکار میشود و هرروز او را کتک میزند، اما زرینکلاه که رگههایی از مازوخیسم دارد، از این کتکها حتی لذت هم میبرد. هدایت در طراحی این جنبه از شخصیت زرینکلاه ماهرانه عمل کرده. از کودکی زن فهمیدهایم که همواره مورد آزار و اذیتهای زبانی و فیزیکی مادرش بوده و هیچ حمایت و محبتی از او، اولین و تنها منبع حمایتی که هر کودک در ذهنش دارد، ندیده. این پیشینهی تلخ را کنار سطح فرهنگی جامعهای که توصیف شده و نادانی و ناآگاهی زن جوان و کمسنوسال که بگذاریم، به الگویی میرسیم که شخصیت زرینکلاه را شکل داده.او هیچ تعریفی از «خود» ندارد و محبت را در خشونت و آزار جستوجو میکند. در این مرحله است که متوجه میشویم آنهمه پرگویی از زندگی گذشتهی زرینکلاه بیدلیل و اضافه نیست و همه برای محکم کردن منطق رفتاری در دو بخش دیگر است. گلببو زرینکلاه را رها میکند و به روستای زادگاهش میرود و زرینکلاه که بدون وجود سایهی یک مرد برای خودش هیچ هویتی قائل نیست، به جستوجوی او عزم سفر میکند. اینجاست که دوباره کمی از آن جسارت زنانه را برای دست یافتن به آنچه میخواهد در زرینکلاه میبینیم. در شروع داستان دیالوگی میان زن و یک آژان را میخوانیم که کیستی زن و چرایی سفرش را مشخص میکند. آژان در این داستان آن چهرهی خشنِ مأمور دولت و عامل ستم نیست؛ چهرهای که در اغلب داستانهای همدوران با این اثر و کمی بعدتر از آن، از مأموران نظامی و دولتی میبینیم. اینجا آژان نقش پیر و راهنمایی را دارد که آگاه به امور است و زن را از این سفر نهی میکند و عاقبت را بهروشنی به او نشان میدهد. اما زن نسبت به این خرد، کور است و سفر خود را بدون همراهی و دعای خیر راهنما شروع میکند.
بخش سومْ رسیدن به ساری و حرکت بهسمت روستای گلببو است. اینجا هدایت چیرهدستانه از عناصر طبیعی برای نشان دادن فضای حاکم استفاده میکند. باران بیرحمانه بر زرینکلاه و فرزندش میبارد. رنگ آسمان تیره و زمین گلآلود است. هیچچیز در طبیعت این روستا به زن خوشامد نمیگوید. حتی زبان اهالی روستا برای او قابلفهم نیست. اما دوست نداشتن همیشه یک لحن دارد و زرینکلاه آنقدر در کودکی از مادرش دشنام شنیده که حالا بتواند درمیان فریادهای مادرشوهرش نفرین و دشنام را بشناسد. مرد دوباره ازدواج کرده و زن و فرزندش را بهکل انکار میکند. اینجاست که هدایت کل ساختار جامعهی بدوی را به چالش میکشد؛ جایی که در آن سند و ثبت کردن وقایع و به رسمیت شناختن آن ارزشی ندارد و حالا زن هیچ گواهی برای اثبات رابطهی خود و فرزندش با مرد ندارد. کودکی که قرار بوده میخ قیچی رابطه باشد، حالا هیچ ارزشی ندارد. زرینکلاه بهراحتی او را رها میکند و میرود؛ رفتاری که بارها با خودش شده. و کمی بعد، به همان سرعت که به گلببو دل باخته بوده، از او دل میکَند و به مردی دیگر که الاغی دارد و میپذیرد او را تا شهر برساند، دل میبازد. عاقبتِ او را پس از این روزها که تکرار دوبارهی همان سبک ازدواج است یا فحشا، نمیدانیم؛ هرچه هست سفر زرینکلاه با پایان یک دوران همراه است و او هنوز خود را نیافته و سفرش ادامه دارد. همانطورکه دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان نیز میگوید، زندگی برای شخصیتهای هدایت هرچقدر هم که پست و فرودست باشد، ارزشمند است. در آثار او هرکسی بهشکلی در جستوجوی «خود» است؛ خودی که شبیه دیگران نیست.