- «بینامتنیت مبتنی بر این اندیشه است که متن نظامی بسته، مستقل و خودبسنده نیست. بلکه پیوندی دوسویه و تنگاتنگ با سایر متون دارد. حتی می توان گفت که در یک متن مشخص هم مکالمهای مستمر میان آن متن و متونی که بیرون از آن متن وجود دارند، جریان دارد. این متون ممکن است ادبی یا غیرادبی باشند، همعصر همان متن باشند، یا به سدههای پیشین تعلق داشته باشند.» (دانشنامة نظریههای ادبی معاصر، نوشتة ایرنا ریما مکاریک، ترجمة مهران مهاجر و محمد نبوی، انتشارات آگه، ۱۳۸۴) آنچه از چنین تعریفی برمیآید این است که هیچ متنی آزاد نیست و هر متن با ریسمانهایی مریی و نامریی به آثاری از گذشته و حال متصل است. یکی از مهمترین کارکردهای رابطة بینامتنی، ایجاد فراروایت است؛ به این معنا که ذهنیتی را برای خواننده به وجود میآورد و فضایی را در ذهن او میسازد که برقرار کردن ارتباط با اثر را آسانتر میکند. شاید ذکر مثالی در این زمینه خالی از لطف نباشد: فرض کنید که دارید در خیابانی قدم میزنید و برمیخورید به جماعتی که در میدانی یا فضای بازی حلقه زدهاند. نزدیک میروید؛ گویا معرکهای است. آرام آرام جلوتر میروید تا ببینید چه خبر است. بالأخره به ردیف اول میرسید و چند نفر را میبینید که با لباسهای سبز و قرمز دارند اشعاری حماسی میخوانند. تعزیهای در حال اجراست. بلافاصله در ذهنتان رابطهای بینامتنی با واقعة کربلا برقرار میشود و بیهیچ نیازی به معرفی، همة شخصیتهای میان معرکه را میشناسید و گفتار و کردارشان را درک میکنید. در اینجا شما به مدد رابطة بینامتنی قدرتمندی که در ذهنتان با اثر برقرار شده، مسیر درک و دریافت آن را راحتتر یا کوتاهتر طی کردهاید.
- «سلام کتاب» این هفته به سراغ کتابی رفته که بیستودو سال از اولین چاپش در ایران و پنجاه سال از اولین چاپش در مکزیک میگذرد. این کتاب یکی از بهترین آثار کارلوس فوئنتس است که مانند بسیاری از آمریکایلاتینیهای دیگر عبدالله کوثری آن را به فارسی برگردانده است. نام این کتاب «آئورا»ست و در ایران توسط نشر تندر منتشر شده. «آئورا» در فضایی گوتیک و با زاویهدید دومشخص روایت میشود. شخصیت اصلی داستان، فلیپه مونترو، مردی جوان است. در ابتدای داستان، فلیپه آگهی استخدامی را در روزنامهای میخواند و میبیند که همة ویژگیهایی را که در آگهی خواستهاند، دارد. آدرس را برمیدارد و سراغ آگهیدهنده میرود. آگهیدهنده پیرزنی است که میخواهد خاطرات قدیمی شوهر درگذشتهاش ویراستاری و برای چاپ آماده شود. نام پیرزن خانم کونسوئلو است و دختری از اقوامش هم با او زندگی میکند به نام آئورا. مثلث «زن پیر، زن جوان، مرد جوان» از آن مثلثهایی است که در ادبیات غرب بارها و توسط نویسندههای مختلفی مورد استفاده قرار گرفته است؛ از شاخصترین آثاری که از این مثلث استفاده کردهاند، میتوان از یادداشتهای اسپرن (۱۸۸۸) نوشتة هنری جیمز (۱۸۴۳-۱۹۱۶) و آرزوهای بزرگ (۱۸۶۱) نوشتة چارلز دیکنز (۱۸۱۲-۱۸۷۰) نام برد. خوانندة حرفهای، موقع خواندن داستان بلند «آئورا» بهمحض ورود به شخصیت آئورا به صحنه، تاریخچهای را که مثلث «زن پیر، زن جوان، مرد جوان» در سنت ادبیات غرب دارد، به خاطر میآورد و از همین راه ارتباطی ذهنی با اثر برقرار میکند و شروع میکند به سفیدخوانی و ساختن بخشهایی از اثر در ذهن خود. بهاینترتیب نویسنده هم به خواننده کمک میکند و هم رابطهای زنده و سالم را با آثار پیش از خود برقرار میکند. فوئنتس خود در این زمینه میگوید: «آیا کتابی بیپدر، مجلدی یتیم در این دنیا وجود دارد؟ کتابی که زادة کتابهای دیگر نیست؟ ورقی از کتابی که شاخهای از شجرة پرشکوه تخیل آدمی نباشد؟ آیا خلاقیتی بدون سنت هست؟ و باز، آیا سنت بدون نو شدن، آفرینشی جدید، نو رستن قصههای دیرنده، دوام مییابد؟»
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: عصر روز چهارشنبه بیستویکم دیماه در کتابسرای روشن در خیابان سمیه، جلسه نقد و بررسی مجموعهداستان «این برف کی آمده» نوشته محمود حسینیزاد برگزار شد. طبق رسم معمول جلسههای «عصر روشن» هرکدام از حاضرین جلسه به شیوه بحث آزاد نظرشان را درباره کتاب میگفتند. در این میان دوست جوانی -که هم داستان مینویسد، هم نقد ادبی و هم ویراستار یکی از مؤسسههای انتشاراتی است- گفت (نقل به مضمون): «من قبلاً برای این کتاب یه یادداشتی نوشتهم. البته یه نکتهای رو هم بگمها، من از هر مجموعهداستانی فقط یکیدوتا داستانش رو میخونم، چون آدم وقت نمیکنه همهش رو بخونه.» دوستی که در ردیف پشتی من نشسته بود، آرام گفت: «این فلانی خیلی بیتجربهست.» و لابد منظورش این بود که این داستاننویس / منتقد جوان اگر تجربه بیشتری میداشت، اینطور بیمحابا دست به چنین اعترافی نمیزد. تجربه داشتن یا نداشتن آن دوست جوان مسألة مهمی نیست، آنچه اهمیت دارد این است که حرف او یک پیامد فردی دارد و یک پیامد صنفی. پیامد فردیاش میتواند این باشد که بسیاری از حاضرین آن جلسه و دیگرانی که از طریق نقلقولهای شفاهی حرفهای نویسنده / منتقد جوان را میشنوند، دیگر یادداشتها و نقدهای ادبیاش را نخوانند. حق هم دارند، او اعتماد دیگران را از خودش سلب کرده. و البته این هم هنوز چندان مهم نیست. آنچه بیشترین اهمیت را دارد، پیامدهای احتمالی صنفی چنین گفتهای است. کافی است کسی این حرف نویسنده / منتقد جوان را بشنود و با خودش بگوید یا از ذهنش بگذرد: «این هم از وضعیت نقد ادبی مملکت. اینهمه ادعاشون میشه، اونوقت…» و کافی است بعد از اینکه این فکر از ذهنش گذشت، احساس کند اعتمادش را به جامعه منتقدان ادبی از دست داده است. نویسنده / منتقد جوان دو کار غلط انجام داده: اول اینکه بدون خواندن کامل کتابی (یا کتابهایی) دربارهشان یادداشت سرقلم رفته و دوم اینکه با اعلام کارش با صدای بلند، با آبروی یک صنف فرهنگی بازی کرده؛ و این دومی بسیار دردناک و خطرناک است. من اینجا میخواهم شهادت بدهم که دیدهام و میشناسم منتقدانی را که وقتی تصمیم میگیرند کتابی را به بوته نقد بگذارند، آن را نهتنها کامل میخوانند! (و این اصلاً اتفاق عجیب و غریبی نیست) که دوباره و سهباره هم میخوانند تا در گوشه و کنار اثر و لابهلای سطرها، نکتهای پنهان و مغفول نماند. فکر هم میکنم که لازم است کمکم دست به کار شویم و بیشتر به نقد نقد ادبی بپردازیم، تا بتوانیم در میان کارهای منتقدها و یادداشتنویسهای روزنامهها هم سره را از ناسره تمیز دهیم.