نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «یک روز»، نوشتهی م. ا. بهآذین
چیزهایی در زندگی هست که نمیتوان از آنها فرار کرد. باید دربارهشان فکر کرد. باید نشست و برایشان نوشت. باید همراهشان قدم زد؛ چیزی مثل سایهی آدم که دست وجدان را توی یک دستش گرفته و دست دیگر را به گردن عقدههای فروخورده انداخته و همراهشان راه میرود. از اینها و دربارهی اینها باید نوشت و کاغذ سیاه کرد؛ وگرنه یکروز میبینی کنارت سبز شدهاند و صاف توی چشمهایت نگاه میکنند. راوی داستان «یک روز» گرفتار چنین مواجههی نابههنگامی شده. او یک روز صبح که از خانه بیرون میآید، در مسیر همیشگیِ محل کار با شخصی برخورد میکند که دقیقاً شبیه خودش است. راوی که کارمند خوشنام و معتبر حسابداری است و همیشه به خودش مسلط است، در آن روز بهخصوص، سررشتهی افکار و اعمال را از دست میدهد و آدم دیگری میشود؛ البته نه دقیقاً شخصی دیگر، درواقع بهاندازهی مسیر خانه تا محل کار، این فرصت را پیدا میکند که به تاریکیهای خود نگاه کند. راوی دربارهی همراهش میگوید: «آن قسمتی از من را نشان میداد که نمیخواستم حتی به خودم اظهار کنم.» اما این رویارویی قرار نیست به واکاوی درونی عمیقی بینجامد. م. ا. بهآذین، نویسندهی داستان، که خود همواره دغدغههای سیاسی و اجتماعی داشته، مسیر این مواجهه را بهسمت شناخت جامعه و افراد آن میبرد. دراینمیان شخصیت راوی ساخته میشود: مردی حدوداً پنجاهساله، خودفریب، منفعتطلب و ظاهرساز؛ از آن دسته آدمهایی که در جامعهی فاسد جای خودشان را پیدا میکنند و مورد احترام چنین محیطی قرار میگیرند. بهلحاظ پردازش چنین شخصیتی و همخوانیاش با نمونههای متعدد در اجتماع، شاید این داستان تا سالهایسال پس از این نیز تازگی و جذابیت خود را حفظ کند، اما ساختار داستان این ویژگی را ندارد.
راوی داستان «یک روز» راوی حرافی است و داستانش زوائد زیادی دارد، اما بهآذین درعین پرگویی، بعضی نقطهعطفهای داستان را شتابزده و بیحوصله رد میکند و اجازه میدهد نظر شخصیاش در جایگاه نویسنده و خارج از روال، روی شکل روایت و پرداخت داستان تأثیر بگذارد. داستان -همانطورکه گفته شد- روایت روبهرویی مردی درظاهر موفق و محترم، با موجودی مرموز است که گویی نقش من درونی او را دارد. از ابتدای این مواجهه، راوی همانقدرکه روی شباهت خود با این ناشناس تأکید دارد، او را منفور نیز میبیند. «نگاه تیز و میمونصفت» که راوی به او نسبت میدهد، آشکارا توصیف نگاه خودش است. این توصیف قبل از تلنگر درونی و اعتراف به سیاهیهاست و در زمانی به زبان میآید که راوی خود را فردی محترم میداند. ایندست توصیفها که در ابتدای داستان نمونههای مشابه دیگری نیز دارد، پیشآگاهیِ زائد و خارج از روند داستانی است که نویسنده با پرگویی به خواننده میدهد. خوانندهی اثر به چنین قضاوتی نیاز ندارد و خودش میتواند درطول روایت متوجهشان شود. دلیل این شکل ارائهی اطلاعات در داستان این است که بهآذین میخواهد موضع خود را از همان ابتدا بهشکلی آشکار مشخص کند و مجالی برای دادن امتیازی به راوی و شنیدن دفاعیاتش در ذهن خواننده نگذارد. داستان با تودرتویی روایتش نیمنگاهی به فرم روایت «هزارویک شب» دارد؛ اما نتوانسته آن را بهخوبی اجرا کند. حضور سایهوار مرد مرموز ازیکطرف و دیدگاههای اجتماعی و واقعگرای نویسنده ازطرفدیگر نیز در داستان ساخته نشده؛ انگار داستان در دو سطحِ ناهمگون روایت میشود و در هیچکدام به کمال مطلوب نمیرسد.
«یک روز» قرار است زخمی عمیق از اجتماع را نشان بدهد و دردی را بگوید که عامل همهی مشکلات است: «منفعتطلبی»، «خودخواهی»، «ظلمها و ستمهای دَرپرده» و…؛ که در حسین، خواهرزادهی چپگرا و مظلوم شخصیت محوری داستان، اثری ازشان نیست، اما در خود راوی، همهی اینها را بهحداعلا میبینیم. راوی خودش هم بهتدریج و براساس تلنگرهایی سطحی و نامشخصی که دلیلشان برای خواننده درستوحسابی معلوم نمیشود، این را میبیند، اما این مواجهه با سایه، وجدان، منِ درون یا هرچه اسمش را بگذاریم، باعث تحول او نمیشود. او خود را میبیند، به عیبهای خود نگاه میکند و بعد به سرعت یک پلک زدن همهچیز را فراموش کرده، به زندگی معمول خود برمیگردد. داستان دربارهی تحول نیست، دربارهی تلنگری ناکارآمد است که نمیتواند فساد عمیقی را که در جامعه رخنه کرده، تغییر دهد. «یک روز» داستان وجدانهایی است که با نگاه امثال حسین، یک روز یقهی تکتک افراد را میگیرند، اما هرچه دربارهی پلشتیها و کاستیها و عیبها میگویند و هر کاری که میکنند، نمیتوانند وجدان خوابیدهی اجتماع را بیدار کنند؛ جامعهای که میترسد نقطهی امن خود را از دست بدهد و حتی اگر سایهها و سیاهیهای خود را ببیند، برای همهی آنها توجیهی میآفریند و همهی اعمال خود را بهجای اصلاح، توجیه و تأیید میکند.
* آینه روزی که بگیری به دست / خود شکن آن روز مشو خودپرست (نظامی)