نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «جشن فرخنده»، نوشتهی جلال آلاحمد
«آنبهآن روبهجلو» این عبارت را در تعریف زمان گفتهاند، اما میتوان آن را در تعریف تمدن و جامعه نیز به کار برد. جامعه بهتدریج و ذرهذره تغییر میکند و با اتصال زنجیرهی این ذراتِ کوچک، درنهایت تحولی بزرگ پدید میآید. در این فرایند، تداوم زنجیرههاست که حرف اصلی را میزند و بارِ این اتصال، خواسته و ناخواسته به دوش کودکان و نوجوانانِ هر نسل گذاشته میشود. آنها هستند که گذشته را به آینده وصل میکنند، میبینند، میشنوند و پیش میبرند. شاید از همین روست که جلال آلاحمد داستان «جشن فرخنده» را با راوی نوجوان نوشته. این انتخاب ممکن است خواننده را به یاد راوی «عروسک چینی من» هوشنگ گلشیری بیندازد، که البته راوی آنجا دخترکی است. «جشن فرخنده» در تاریخ نگارش قدمت بیشتری دارد و ازاینحیث پیشرو است و ازطرفی، انتخاب راوی نوجوان (و نه کودک) همجنس با نویسنده کار را برای نویسنده راحتتر کرده. داستان از سیاست و جامعه حرف میزند، از زمانهی فرمان رضاخانی برای کشف حجاب و ماجراهای سالهای پسازآن که به جدال میان مردم سنتی و فرمانهای جدید گذشت. «جشن فرخنده» حرفهای مهمی برای گفتن دارد، اما راوی، پسری در سالهای اول نوجوانی است که از این حرفهای مهم و بزرگ هیچ نمیداند؛ پرجنبوجوش و کمی سربههواست و گوشبهفرمان پدرش. «جشن فرخنده» از همین جا شروع میشود؛ از گوشبهفرمانی. راوی از مدرسه برگشته و پدر را لب حوض مشغولِ وضو میبیند. حوضی با ماهیهای چموش که با پدر مهربانند و با پسر نامهربان. فضای حاکم میان ایندو به رابطهی پدر و فرزندی شباهت ندارد و بیشتر رئیس و مرئوسی است. «سلامم توی دهانم بود که باز خردهفرمایشها شروع شد.» در این شروع داستانی هیچ حادثهای نداریم، اما شروعی است که با گرهافکنی رخ میدهد و بهخوبی نشان میدهد که داستان شخصیتمحور است و بیآنکه شخصیت دچار تحولی شود، خواننده درگیر شناخت او میشود. انتخاب مکان ویژه و شخصیتهایی که در این مکان زندگی میکنند هم به ساخت معنا در ذهن خواننده کمک میکنند.
در همان ابتدای روایت، آلاحمد تقابل موجود در جهان داستانش را نشان میدهد؛ انگار که این تضاد و تقابل میان پدر و پسر است: تضادی تیپیک و شاید تکراری. در همان صفحهی اول اما تقابل بزرگتری شکل میگیرد: پسر از پلهها بالا میدود تا برای پدرش حوله بیاورد و آنجا با اصغرآقا سلاموعلیکی میکند. اصغرآقا کفترباز است و تنها زندگی میکند. پدر که روحانی محل است و معتبر و مذهبی، پسرش را از معاشرت با این همسایه منع کرده، اما پسر سرکشی میکند و تا فرصتی دست میدهد، با همسایه گپوگفتی میکند. پسر زیر تیغ دستورات پدر است، حتی به صدا و لحن او توجه دارد که باعث عصبانیت بیشترش نشود، اما هرجا بتواند، راه خودش را میرود و کار خودش را میکند. از این کشمکش خشمی در او میماند که گاهوبیگاه بر سر خواهر کوچکترش خالی میکند. این فضای پرتظاهر نامهربان را رسیدن نامهای آشفتهتر میکند. راویِ نوجوان از نامه چیز زیادی دستگیرش نمیشود، اما خواننده کمابیش میفهمد: آیتالله سرشناس محل در سالهای کشف حجابِ اجباری به جشنی دعوت شده است با همراهیِ بانو؛ و بانو چه کلمهی غریبی است برای پسر. مادر برای او زن است و مطبخ و احتمالاً ضعیفه؛ بانو را اصلاً نمیشناسد. اهمیتی هم نمیدهد. گره داستان همین دعوت است. پدر و عمو و همفکرانشان عقلهایشان را روی هم میگذارند تا بلکه راهی پیدا شود و پدر از این رسوایی برهد. صیغهی چندساعتی با دختر صاحبمنصبی آشنا و امین، راهحل نهایی است که از این عقلهای بهکمالرسیده به دست میآید: دختری دانشجوی مامایی که ظاهراً چندان هم به این کار راضی نیست، اما بههرشکل قائله میخوابد و بهظاهر ختمبهخیر میشود.
«جشن فرخنده» یک تقابل را در سه سطح روایت میکند و این سطوح مختلف را که در شخصیتها وجود دارد، بهزیبایی در مکان داستانی هم نشان میدهد: پدر که روحانی سنتی است، با رفتاری خشن و پرخاشگرانه در حیاط و اتاقهای خوبِ خانه دیده میشود و حوضی با ماهیهای رنگی دارد؛ حیوان آبزیای که توان حرکتش همان است که صاحبش مشخص میکند؛ نشانهای از زورگویی جامعهی سنتگرا. اصغرآقا همسایهای که رویهی مقابل این سنت است، مردی برخلاف پدر، مؤدب و شاید صبور که کبوترهای آزادش میتوانند تا انتهای افق پرواز کنند. پرواز کبوترها بر پشتبام نشانهای است از آزادیای که به دست فرد اهل و درستی نیفتاده و عاقبت این بهظاهر آزادی هم قفس است. و مادر که جایش در مطبخ است و چشمهایش انگار که از روضه آمده باشد، در این زیرزمین قرمز شده. آلاحمد خوب نشان میدهد که زیست زنانه در جهانی که داستان از آن برآمده، مرثیهای است که باید بر آن گریست. پایینترین و منفعلترین سطح جهان داستانی، همان است که گره داستان بر آن سوار شده است: زنان که جایشان زیرزمین است و اتاقهای پشتی؛ حتی اگر دختری امروزی و درسخوانده باشند. راویِ نوجوان رابط میان این جهانهای متفاوت است. او آنقدر بزرگ شده که حلقهی اتصال میان پدرِ سنتی و جهان امروزی باشد، جواز عبور پدر و پیغامها را به عمو برساند و برای دلجویی از پستچی پول کنار بگذارد تا پدرش، یا همان سنت، خوب جلوه کند و تداوم یابد. ازطرفدیگر، هنوز نابالغ است و در جمع زنانه رفتوآمد دارد و هیزمبیارِ حمام زنانهی خانه است که ظاهرش برای رفاه و باطنش برای محدودیت است؛ ظاهر چیزی و باطن چیزی دیگر؛ هرچه به زنان مربوط است چنین نشان داده میشود. تحصیل هم اگر هست در باطنش چنان پوسیده و بیپشتوانه است که دختر درسخوانده را میآورند تا برخلاف میلش صیغهی حاجآقا شود.
اما راوی کاری به این کارها ندارد. او یاد گرفته که برای بقا باید کمی ریاکار بود، تقلب کرد، دورویی داشت. از پس قوانین آموزشی جدید و فرم اجباری مدرسه، راوی یاد گرفته که چطور هم در مدرسه شلوارک داشته باشد که گیر نیفتد و هم در کوچه و خیابان با شلوار برود که آبروی سنتیاش نریزد. راوی میان این جهانهای متضاد سردرگم مانده، اما عکسالعمل او به این سردرگمی بازتولید خشم و خشونت است. او و همسالانش به تقلید از آجانها، کلاه از سر عملهها برمیدارند. آنها چیزی را که میبینند و برایشان قابلدرک است، اجرا میکنند. نسلی که قرار است حلقهی اتصال باشد میان گذشته و آینده، میان ماهیهای دربند و پرندههای آزاد، خودش درگیر بازتولید خشم است. این حلقه معیوب است. اتصالی شکل نمیگیرد تا از این رهگذر زنجیرهی تغییرات کامل شود و جامعه پوست بیندازد و متحول شود؛ بهجای رشد، مدام خود را تکرار میکند و از هر سوراخی ده بار گزیده میشود. پایان داستان پیشگوییِ همین وضع است: پدر که همان سنت است، رفته و ماهیهای اسیرش بیپشتوپناهند، کبوترها را دزد برده و پسر این میانه مانده که نه میراثی هست از گذشته و نه امیدی به آینده. دیگر نه دعوت به جشن فرخنده مهم است و نه آبروی پدر؛ میان فضلهی پرندههایی که دیگر نیستند، برای راوی یک حال مانده است که آنبهآن، ماتم دائم است.