نویسنده: معصومه موسیوند
جمعخوانی داستان کوتاه «جشن فرخنده»، نوشتهی جلال آلاحمد
جلال آلاحمد (۱۳۰۲-۱۳۴۸) نویسنده، منتقد و پژوهشگر ادبی و مترجم ایرانی است. او در خانوادهای مذهبی با پدری روحانی بزرگ شد. پدرش قصد داشت پسر ادامهدهندهی راهش باشد، اما زندگی جلال با ذهنی پویا و روحیهای غیرمحافظهکارانه مسیری تجربهگرایانه را در پیش گرفت. او با تفکرات و گرایشهای فکری و تشکلهای سیاسی زمانهاش آشنا و همراه شد، اما هیچوقت بهطور کامل، از مذهب جدا نشد. مسئلهای که شاید بتوان با اطمینان بیشتری دربارهی شخصیت رادیکال و عملگرای جلال گفت، این است که او تا آخر عمر در نوسان اندیشه به سر میبرد.
آلاحمد بعد از جمالزاده و هدایت و علوی از نویسندگان پیشرو در داستاننویسی مدرن ایران محسوب میشود. نثر او را اغلب «عصبی، پرخاشگر، حساس، دقیق، صریح، صمیمی، فشرده، کوتاه و درعینحال بلیغ» خواندهاند. بهخصوص در داستانهای کوتاهش، او نثری ساده، روان، موجز و نزدیکبهمحاوره دارد. این زبان محاوره که به زبان مردم عامه نزدیک است و پیشتر نویسندههای متقدم از آن استفاده کردهاند، توسط جلال در دههی چهل شمسی به اوج خود میرسد.
«جشن فرخنده» داستانی است واقعگرا که در سالهای حکومت رضاخان رخ میدهد. در این داستان اوضاع اجتماعی و احوال خانوادهای مذهبی در جریان صدور فرمان کشف حجاب به تصویر کشیده میشود. راویْ نوجوان دوازدهسالهای است بهنام عباس که با سادگی و بیطرفی نوجوانانهاش ماجراها را روایت میکند. «جشن فرخنده» اگرچه در لایههای پنهان، از حکومت، جامعه، خانواده، و رفتار و تعاملات حکومت با مردم و بالعکس انتقاد میکند، اما زبانش مستقیم و ایدئولوژیک نیست و این نقطهی قوت آن است. شخصیتپردازیها درخلال گفتوگوها صورت میگیرد و فضاسازی داستان نیز خوب است. راوی هیچکجا در روایت مداخله نمیکند و فقط از شروع تا پایان ماجرا را به مخاطب نشان میدهد؛ بااینحال دیدگاه انتقادی را میتوان حتی در جزئیترین روابط بین آدمها مشاهده کرد. داستان درونمایهی خوبی دارد و این درونمایه را با ساختاری کامل به مخاطب ارائه میکند.
در ابتدای داستان و درخلال گفتوگوها، فضای خانه با اشاره به حوض ماهی، پلکان و پشتبام پیش چشم خواننده قرار میگیرد و برایش ترسیم میشود، اما نکتهی قابلتوجهْ پرداختن به شخصیتها ازمیان این گفتوگوهاست که کمک کرده نویسنده بهطور غیرمستقیم، خواننده را از لایههای پنهان شخصیتها و زوایای روحی و اخلاقی آنها آگاه کند.
برخورد و خطاب پدر عباس درطول داستان عبارتهایی ازایندستند: «کرهخر، یواشتر!» «کرهخر کجا موندی؟» «بده ببینم کرهخر!» «بیا کرهخر برو مسجد بگو آقا حال نداره.» یا وقتی حاجآقا با همسایهی کفترباز دعوایش میشود، راوی میگوید: «با آنهمه ریش و عنوان، آن روز فحشهایی به اصغرآقا داد که مو به تن همهی ما راست شد»؛ همینطور وقتی عصبانی توی حیاط است یکریز میگوید: «پدرسگ زندیق! پدرسگ ملحد!» یا مثلاً وقتیکه مادر اعتراض میکند که بگذار عباس غذایش را بخورد بعد به مسجد برود، پدر جواب میدهد: «زنیکهی لجاره، باز تو کار من دخالت کردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سروکونبرهنه ببرمت جشن»؛ و حتی در میانههای روایتْ خساست پدر هم هویداست: «بابام هیچوقت انعام و عیدی به مأمور پست نمیداد.»
پدر از کفتربازی و کبوترهای همسایه متنفر است، اما خودش عاشق ماهیهای توی حوض است؛ کبوتر نماد صلح و آزادی است و جایش در اوج آسمان و ماهیهای قرمز نهایت انقیاد و در بند بودن؛ انگار جلال در اینجا با نشان دادن عشق پدر به ماهیها، سعی دارد موتیف «تسلط و انقیاد» را در ذهن خواننده تداعی کند. از دیگرموارد در تحلیل شخصیت پدر، فکر صیغه کردن دختر نایب سرهنگ است، که اشارهی غیرمستقیمی دارد به این معضل اجتماعی که روحانی محل برای پرهیز از بیحجابی همسرش، ممکن است دست به کاری بهمراتب بدتر از آن بزند. آلاحمد هرچند از متن خانوادهی کاملاً مذهبیای برخاسته، اما آنجا که بهسراغ خویشتن خویش میرود، گویی بیمحابا پردهدری کزده، در روشنگری شخصیتهایش مماشات نمیکند. در داستان، پدر روحانی راوی از مسئلهای ناراضی است که خودش در خانه و در برخورد با اهل خانواده و اطرافیان، بهشدت گرفتار آن است: «عصبانیتهایش را دیده بودم. سر خودم یا مادرم یا مریدها یا کاسبکارهای محل.» و راوی در برخورد با خواهرش رفتاری قهرآمیز دارد و این رفتار او نشان میدهد تسلط و زورگویی به او هم سرایت کرده: «گهسگ باز خودتو لوس کردی رفتی اون بالا؟ یک لگد زدم به بساطش که صدایش بلند شد…»
نویسنده به اوضاع جامعه هم پرداخته و درمیان گفتوگوها و توصیفهای گاهبهگاه راوی از شرایط و موقعیتها، مخاطب به فقر و خرافهگرایی مردم آن دوره نیز پی میبرد: نزدیک مسجد «فقط کفشهای پارهپوره دم در چیده شده بود»، یا آنجا که میگوید: «مشتریها آش را هورت میکشیدند. بیشتر عملهها بودند.» در جایی از داستان مادر به دخترش میگوید: «میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف که توپمرواری رو سربهنیست کردن وگرنه بچه رو دو دفعه که از زیرش رد میکردی، انگار آبی که رو آتیش بریزی»؛ حتی از نگاه جلال قشر تحصیلکرده هم پایشان طور دیگری میلنگد: «صاحبمنصب داشت به لفظ قلم حرف میزد: “بله حاجآقا، متعلقهی خودتان است. ترتیبش را خودتان بدهید”»، یا در اواخر داستان که عمو با خودش میگوید: «عجب! خیلییه ها! عجب! دختر نایب سرهنگ!»
همین است که داستان با این جمله شروع میشود: «همهجا آفتاب بود، اما سوزی میآمد که نگو!» و با این جمله تمام: «هوا ابر بود و همان سوز میآمد…»