نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «سراسر حادثه»، نوشتهی بهرام صادقی
بودنِ بعضیها دل را میزند، انگار که زیادیاند؛ حتی اگر حضورشان چند دقیقه باشند. بعضیها همیشه کمند. شاید فقط لحظهای کوتاه حضور داشتهاند، اما جایشان همیشه خالی است. نبودنشان چیزی از هوای اطراف کم میکند. بعضیها طوری هستند که نبودنشان با هیچچیز و هیچکسی پر نمیشود. اینها در شخصیتشان چیزی خاص و متفاوت دارند که حضورشان را چنین تکرارنشدنی میکند. این جای خالی میتواند توی قلب آدم باشد، یا جایی در زندگی شخصی کسی یا جایی در ادبیات سرزمینی. یکی از صندلیهای زودخالیشدهی ادبیات ما، جای بهرام صادقی است؛ نویسندهای که کم نوشت، فقط دو کتاب (که همانها هم در اولین چاپ، در یک کتاب و باهم منتشر شدند) و چندتایی شعر، اما یکتنه چنان تکانی به داستاننویسی معاصر داد که هنوز ارتعاش آن را حس میکنیم. سبک صادقی موجی در ادبیات نبود که پیرو و دنبالهروی داشته باشد. شیوهی خاص نگاه به جهان، طرز بودنی متفاوت، دلزدگی از حوادث دوران و کمی ناامیدی را که به طنزی بینظیر و بیانی بسیار متفاوت بیامیزیم، بهرام صادقی را میسازد. «سنگر و قمقمههای خالی» تنها مجموعهداستان اوست؛ مجموعهای با داستانهایی متفاوت از سبک و سیاق دوران خود، هرچند آمیخته به دلمردگی و خستگیِ اجتماعیای که بعد از کودتای ۲۸ مرداد یقهی مردمان را گرفته بود. داستانهای این مجموعه بیشتر روایتِ آدمهاست؛ روایتِ شخصیتهای متفاوت از آنچه پیشتر گفته شده. حوادث و ماجراها در این مجموعه نقش دوم را دارند؛ حتی در داستان «سراسر حادثه» نیز برخلاف نامش، چنین است. «سراسر حادثه» ماجرای خانهای مستأجرنشین است: مادری با سه پسرش که مالک ساختمان هستند، دو برادر بهنامهای بلبل و درویش، مازیار، مستأجری تنها، و درنهایت مهاجر و همسرش که همه مستأجران این خانهاند؛ ترکیبی شلوغ، غریب و آشفته، که با شخصیتهای عجیبی که هرکدام از این افراد دارند، حکایتی پیچیدهتر میسازد. حادثهی داستان مهمانیِ یلدایی است که با مستی صاحبخانه و مهمانها به آشوب کشیده میشود. نه در این مستی چیز خاصی افشا میشود، نه درظاهر اتفاق ویژهای میافتد؛ اما حادثهای عظیم در داستان رخ میدهد.
داستان «سراسر حادثه» پر از تقابل است. شخصیتها را جدا از تقابل زنانه-مردانه، میتوان جفتبهجفت در مقابل هم قرار داد. درویش و بهروز با رابطهی مریدومرادی مضحکشان در یک طرف ماجرا هستند؛ رابطهای که خود درویش، که در آن مراد است، به آن اعتقادی ندارد و نه ازروی فضیلت یکی و طلب یکی دیگر، که بیشتر ازسر بیکاری هردوِ آنها به وجود آمده است. در طرف دیگر ماجرا برادر بزرگتر و آقای مهاجرند که بهظاهر عقلای جمع و بزرگترهای مجلسند. مرید و مراد طرفدار شرقند و بزرگترها طرفدار غرب؛ گروهی دنبال تفکر و منفعت و کار، و گروهی دنبال رها کردن همهچیز. میان این دو گروه، مازیار و بلبل جفت بیطرف و منفعل داستانند؛ هرچند که جنس انفعال ایندو با بیعملی زنهای داستان متفاوت است: ایندو در جمع حضور دارند و حرف میزنند، اما دو زن حضورشان در جمع تأثیری ندارد. تمامی این تقابلها در یک ساختمان و حضور موش معلومالحال در پایان، صورتبندی نمادین داستان را کامل میکند: ساختمانی که بدل از جامعه است، مردمانی که هرکدام گرفتارِ حال خویش و درگیر با اطرافیان و ناتوان در برقراری ارتباط صحیحند، جمعی که خودش هم نمیداند چه هست و چه نیست، و مسعود تکافتادهی این جمع، نمایندهی نسل آیندهای است که هیچ راه فراری ندارد و تمام عمر محکوم به بودن با چنین جمعی و یکی مثل آنها شدن است. این جمع نامتجانس همان اتوبوسی است که راه میافتد و در آخر خدا میداند به کدام دره خواهد افتاد. آنچه داستان را متفاوت میکند، تنها وجه سمبولیک آن و یا انعکاس شرایط جامعه نیست، بلکه فراتر از آن، قدرت ساخت چنین جمعی است که «سراسر حادثه» را یک حادثه میکند؛ وگرنه نه پیرنگ طبق عرف است و نه گرهافکنی و گرهگشایی چندان پررنگ. بهظاهر هم تعداد شخصیتها برای یک داستان کوتاه زیادند، اما همین آشفتگی بخشی از ساختار معنایی داستان است. تکبهتک افراد نه آنچنان خاص و یگانهاند که به شخصیت نزدیک شده باشند و نه چنان در قالبی فرورفتهاند که تیپ باشند. سایهای از هرکدام را میتوان در گروهی از جامعه دید، اما بیشتر میتوان گفت تمامی این جمع حضوری برساخته از جهان خاص این داستان دارند. دیوانگی هرکدام در کنار مضحک بودن دیگری معنا و منطق پیدا میکند؛ شخصیتهایی اغراقشده، بههجوکشیدهشده و متناقض که یا مثل مهاجر پس از مستی خود را افشا میکنند یا مثل مازیار میان روشنفکری و یاوهگویی بلاتکلیف میمانند. هیچکدام نه ادعایی دارند و نه بار اضافهای را به دوش میکشند، همه بهیکاندازه هیچند در تقلای بودن. طنز داستان نه در موقعیت که در شدت فرومایگی و بیهودگی تکبهتک این شخصیتهاست. نثر ویژهی داستان نیز این فضای هجو و طنز را تشدید میکند: کلام متکلف و متبخترانه ازیکسو و عربدهکشیهای بعد از مستی ازسوییدیگر. گفتوگوهای چاپلوسانه و همهی بحثهای بیهودهای که باز میشوند و بیفایده رها میشوند. به هستونیست هیچ حرفی و ماجرایی و حضوری در این داستان نمیتوان دل بست؛ که همهچیز با یک دعوا و مستی و فراموشی رشتهی سخنْ تغییر میکند. حتی روحیهی مادر که ناتوان از فراموش کردن شیرازهی کلام است، تلویحاً توسط راوی نهی میشود؛ راویای که خودش دربارهی تکبهتک افراد نظری مستقل دارد و دور از انصاف نیست که او را هم یکی از شخصیتهای داستان بدانیم، نهفقط راوی ماجرا. چنین آشفتهبازار پرصدایی، فضایی پرتنش میسازد تا هرکدام از شخصیتهای داستان ساز ناکوک خود را بزند و از صحنه بیرون برود. خلق شخصیتهایی که ملغمهای از بیهودگی و یاوهسرایی و تناقضند و ساخت جهانی باورپذیر از تمام اغراقها و مضحک بودن شخصیتها، حادثهی اصلی و بیتکرار داستان «سراسر حادثه» است.