نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «خاکسترنشینها»، نوشتهی غلامحسین ساعدی
گورستان پرلاشز مقیمِ ایرانی زیاد دارد. هدایت، ساعدی، کاظمیه را میتوان تصور کرد که نیمهشبها از گور بیرون میآیند، مینشینند روی سکویی که پاتوقشان است؛ یکی خیال میکند سیگار میکشد، یکی فقط به ماه نگاه میکند. غریبمُردگان حرف زیادی برای گفتن ندارند؛ هرچه لازم بوده در حیاتشان گفتهاند. ساعدی هم که پزشک و نویسنده و فردی سیاسی بوده، در حیاتش بهاندازه گفته. تمرکز او در آثارش بدبختی آدمیان و رنج، تباهی و سیاهی است، که هیچ معلوم نمیشود از انسان آغاز شده یا بر او تحمیل؛ دور باطلی از انهدامِ تمام فضایل وجودی بشر که پیوسته ادامه دارد. ازاینحیث، داستان «خاکسترنشینها» یکی از بهترین نمونههای نوشتههای ساعدی است. «خاکسترنشینها» روایت جماعتی گداست. پسرِ شخصیت اصلی داستان درمیان خانوادهای گرفتار است که همهی افرادش یا گدا هستند یا بامشقت نان و دوغی برای خوردن پیدا میکنند که به گدایی نیفتند. داستان از همراهی پسر جوان-نوجوان با عموی بزرگ شروع میشود که با حیلهای موفق شدهاند از گداخانه فرار کنند. پسرْ گدایی را باب طبع خود نمیداند و از تهران به قم میرود تا با دایی بزرگش زندگی کند. دایی بزرگ مرد مفلوکی است که در دخمهای زندگی میکند و با چاپ زیارتنامه زندگی حقیرانهای دارد. دایی کوچک این خانواده هم گدایی است که همیشه عباس کوچکش را در آغوش دارد و با حضور بچه و معلولیت خود جلب ترحم میکند. سیدعلی تنها فرد داستان که دستش به دهانش میرسد و شغلی آبرومند دارد، رانندهی نعشکش و خارج از این خانواده است. درمیان شخصیتهای داستان از این شغل بالاتر نداریم؛ هرچه هست همه در اطراف مرگ و گدایی و چاپ چیزهایی برای گدایی و مردههاست. در این خاندان فلاکتزده اما فقر و نداری مسئلهی اصلی نیست؛ همهی شخصیتها به زندگی خود عادت کردهاند. کشمکش اصلی داستان هم میان روزگار، و دایی بزرگ و پسر نیست که تلاش میکنند شغل محقر خود را حفظ کنند تا به گدایی نیفتند؛ کشمکش اصلی میان خودخواهی و بدسرشتی دایی کوچک است و تلاش آندو برای حفظ کارشان. دایی کوچک با سرکشیها و موی دماغ شدنهای مداومش و تلاشش برای لو دادن دایی بزرگ به مأموران، عامل تنش در داستان است. درنهایت هم به خواستهی خود میرسد و کل خاندان را به فلاکت میرساند و همه به گدایی رو میآورند.
داستان «خاکسترنشینها» بر کشمکش میان شخصیتها استوار است؛ شخصیتهایی که همه در اوج بدبختی و فلاکتند، اما هرکدام بهشکلی متفاوت نسبتبه این فلاکت عکسالعمل نشان میدهند: عموی بزرگ کمابیش به انتخاب خود افتخار هم میکند. دایی بزرگ در تلاش برای ساختن زندگیای شرافتمندانه حتی وقتی محل زندگیاش را دایی کوچک به مأموران لو میدهد، رو ترش نمیکند و با او خوشرفتار است. دایی کوچک حقیرانه در گدامسلکی غرق شده و درمقابل شخصیت پذیرنده و بخشنده و متکیبهخود برادر بزرگش نشان داده میشود. فضای داستان صلب، خشن و رو به تباهی و انهدام است، که سه شگرد ماهرانهی ساعدی آن را تکمیل میکند: اول آنکه داستان کاملاً مردانه است و جز در صحنهای کوتاه و گذرا هیچ زنی در این داستان حضور ندارد؛ انگار که این حد از تباهی و انهدامِ اخلاقی بشری جایی برای نیروی زنانه نمیگذارد. هیچ تعادل و تعاملی میان اقشار مختلف نیست؛ نه زن و مرد، نه فقیر و غنی، نه نظامی و عامی. میان هیچ گروهی از گروههای جامعه در این داستان تعاملی وجود ندارد. شخصیتها یکدست و بدون هیچ راه گریزی از گروه خود، در منجلاب گرفتار شدهاند. شگرد دوم ساعدی ملتهب نشان دادن فضاست. داستان از گرفتار شدن به دست شهربانی شروع میشود. در زمینهی داستان حضور مکرر سربازانی را داریم/میبینیم که ظاهراً به دنبال فرد یا افرادی هستند و جایی در میانهی داستان مردی درشتهیکل را دستبسته در ماشینی میبرند. فضای داستان همراه با سرکوب، خفقان و دلهره است. همین دلهرهی مستتردرداستان در کنار غرور بزرگمنشانهی دایی بزرگ است که زجههای دایی کوچک را برای سیر و گرم نگهداشتن فرزندش حقیرانه و رذیلانه نشان میدهد. فضای ملتهب داستان، آبستن انهدامی بزرگتر است. این التهاب با ماهگرفتگی به جان شخصیتهای داستان میافتد. این شگرد سوم ساعدی و یکی از نقاط برجستهی داستان «خاکسترنشینها» است. ساعدی در این داستان از طبیعت نهفقط برای فضاسازی یا ساخت مکان، که برای نشان دادن معنا استفاده کرده. طبیعت شهری پوسیده و روبهزوال است. ماه در داستان میگیرد و از جویِ نزدیک گورستان همیشه بوی صابون میآید. طبیعت هم به دست خود با ماهگرفتگی و هم به دست بشر با پسماندهایی که به رودخانه میریزد، درحال نابودی است؛ آینهای از وضع اجتماعی که داستان به تصویر میکشد و تصویری از حال شخصیتهای داستان که جریان زندگی خود و دیگران را با بدخواهی و نادیده گرفتن دیگران تباه میکنند. نمونهی دیگر استفاده از طبیعت در این داستان، تصویر کوهها در آینه است که بهدفعات توجه پسر را جلب میکند و با التهاب فضا و نزدیکتر شدن به خطر، ابرهای روی کوهها تیرهتر و هوا بدتر میشود. طبع پسر و شخصیت او چنان ظرافتی ندارد که این التهاب را بهدرستی نشان دهد، اما طبیعتِ داستان با نابودی خود از آنچه در انتظار شخصیتهاست پیشآگاهی میدهد؛ سرنوشتی که باز در روزی برفی پیش میآید؛ برفی که برای گدایان میتواند حکم مرگ از سرما را داشته باشد. این سرنوشت که در اتفاق افتادنش هم بشر و هم تقدیر نقش داشته، درنهایت پسر جوان و هر دو دایی را برای گداییِ کاسهای آش و وعدهای غذا به گورستان میکشاند؛ گورستانی که محل نابودی و نیست شدن عدهای و خانهی امید عدهای دیگر برای سیر شدن است. در این جهانِ یکدست ویرانهی خاکسترنشینان تنها متضادهایی که باهم درمیآمیزند همین مردهها و زندهها هستند؛ هردو در گورستان آرام میمانند، یکی برای نیست شدن و یکی برای سیر شدن.