نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «برفها، سگها، کلاغها» نوشتهی جمال میرصادقی
جمال میرصادقی راوی قصههای خانوادهی سنتی ایرانی است. داستانهای او در کوچهپسکوچههای خشتوگلی اتفاق میافتند. و در همانها نیز برمیکشند و اعتلا مییابند. میرصادقی داستان «برفها، سگها، کلاغها» را در ابتدای راه طولانی و پرفرازونشیبِ داستاننویسیاش نوشته. این داستان هم، مانند مجموعهداستان بههمپیوستهی «این شکستهها»، با راوی دهدوازدهسالهی خود ماجرا را روایت میکند. داستان از صبحی برفی آغاز میشود؛ از بازگویی خاطرهای لطیف و جریان سیال عشق از زبان پسرک؛ از گفتوگوی محمودآقا و تورانخانم. نویسنده بهسبک داستاننویسان آمریکایی، از ابتدا درونمایه و مضمون داستان را آشکار نمیکند؛ بلکه سرصبروحوصله با فضاسازی و ریتمی ملایم مخاطب را با خود همراه و با حالوهوای داستان همدم میکند. روایت روز برفی زیبا و گفتوگوی عاشقانهی زنوشوهر، نمنمک به فقدان محمودآقا و سپس به گره و شخصیت اصلی ماجرا میرسد: توران خانم. خردهروایتها با پرسپکتیوی مناسب یکییکی از راه میرسند: تورانخانمِ شاد و مهربان سیاهپوشْ و سپس راهی کارخانهی پشمریسی میشود و در ماجرایی ناگفته، به همسری حاجی درمیآید. اینها درحالی رخ میدهند که راوی جایی بین صحنهی اصلی و خاطرات ریزودرشتی که با تورانخانم داشته، ایستاده و با ادراکی که یک کودک از جهان اطراف دارد، اتفاقات را نقل میکند و این یکی از نقاط روشن این داستان است.
شخصیتهایی که راوی درخلال داستان به مخاطب معرفی میکند، همان شخصیتهای سنتی داستانهای میرصادقیاند: حاجی؛ پدر قلدرمآب و متعصب، عزیز؛ زن سنتی، توران خانم؛ زن بدبخت و ستمکش و مهربان، ننهسکینه؛ کارگر فقیر و بلاکشی که برای خاطر لقمهای نان پا روی همهی اعتقاداتش میگذارد، و درنهایت احمد و جعفر؛ که مرعوب دیکتاتوری پدرومادر در خانهاند و مهربانی تورانخانم -که مثل نوری در خاطرات سرد و سیاه راوی میدرخشد. بااینهمه حوادث داستان از زاویهای نو و از دریچهی نگاه کودکراوی به فرمی درخشان دست پیدا میکنند. زبان بیعیبونقص اجراشده در روایت و دیالوگهایی که از ابتدا تا انتهای داستان با شیبی ملایم نقش بیشتری در ریتم و ایجاد فضای پرتنش پایانی ایفا میکنند، همگی در ایجاد التهاب و درد عمیقی که از سطرهای داستان جاری میشود، نقش دارند. راوی بیکه بخواهد، با همان زبان کودکانه تصویر رنج دو زن را حکایت میکند؛ تصویر انتقام یک قربانی از قربانی دیگر: مادر که گویی همهی کنش و کینهی خود را تا پایان نگه میدارد و همهی تلخیاش را بهیکباره بر سر خواننده هوار میکند و تورانخانم زنی رنجدیده و زیبا که قربانی جبر زمانه میشود. درطول داستان عزیز شخصیت خاموش و راضی ماجراست. به مهمانیهای طولانی مدت میرود و از اینکه کاروبار منزل منظم است، از تورانخانم ممنون است. و تورانخانم با تنی سفید و مثل برف، سمبل مهربانی است و -درآخر بههمراه نوازدش- قربانی خشونت پنهان در لایههای داستان.
موتیف سرما که در سراسر داستان منتشر شده و بهخوبی به فضای سرد و پرالتهاب ماجرا کمک میکند، ابتدا از تورانخانم که بیشترین صدمه در جریان داستان متوجه اوست، شروع میشود و کمکم و با پیشرفت داستان، گریبان احمد، راوی، ننهسکینه و دستآخر، عزیز را میگیرد، و نویسنده بهتناسب کشمکش شخصیتها و در روندی درست و منطقی، فلاکت و بدبختی مستتردرقصه را بهفراخور زمان وقوع صحنه، و با کلمات تکرارشوندهی سرما، لرزیدن و برف به خواننده یادآوری میکند؛ سرمایی که از آغاز و با نام داستان شروع میشود و در اوج لرزشهای جعفر و احمد و ننهسکینه و عزیز و در لحظات پایانی و انداختن بقچهی سفید حامل نوزاد به اوج میرسد.
«برفها، سگها، کلاغها» مانند سایر داستانهای جمال میرصادقی داستانی واقعگراست. او با الگویی ثابت و اندیشهای ژرف و با ارائهای نو در فرم، واقعیت عریان و گزندهی موجود در جامعهی معاصرش را به تصویر میکشد. زنهای داستان او صبور و قوی هستند و تناقضها و ظلمهایی که اجتماع و همسر به آنها روا داشته را علیه خود به کار میگیرند. زن ستمکش آن روزگار حریف مردِ قلدر خود نمیشود و لاجرم تیشه به ریشهی خود میزند. زنان این قصه در محکمهی قاضیِ کودک و بیطرف وارسی و درنهایت بهعنوان بزرگترین قربانیان بیعدالتیهای اجتماعی معرفی میشوند. راوی ماجرای تورانخانم نه ذکر مصیبت میگوید و نه درک درستی از ماجرای هولانگیز قتل نوزاد دارد؛ ولی سادهانگارانه و بیمداخله، فقطوفقط در ورای گفتوگو با کودکی دیگر (احمد) و شیطنتهای مخصوص خود، داستانی را بازگو میکند که سرمای برف و صدای پارس کردن سگها و قارقار کلاغهایش تا همیشه در ذهن خواننده ماندگار میشود.