نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «ماشین مبارزهبابیسوادی» نوشتهی فریدون تنکابنی
سال ۱۳۸۵ بود. یک سال گذشته بود و هنوز نمیدانستیم. تا آن روز اوضاع بر همان منوال همیشگی بود. یک انقلاب و هشت سال جنگ را پشت سر گذاشته بودیم. تحریم بود و آن سالها نمیدانستیم آنچه گرفتارش هستیم، خردهتحریمهایی است ازسر بازیگوشی و مانده تا اصل ماجرا. حالا این را میدانیم. اما پیش از آن چه تصوری میتوانستیم از این سالها داشته باشیم؟ فریدون تنکابنی نویسندهای است که چند دهه قبل، دربارهی این سال نوشته.
در داستان «ماشین مبارزهبابیسوادی» تنکابنی دربارهی زمانی میگوید که برای خودِ او بسیار دور است. داستان همان است که از عنوانش پیداست: مبارزه با بیسوادی در سال ۱۳۸۵. داستان کاملاً تخت و بی ماجرای خاصی پیش میرود. هرچند چنین عنوان و مضمونی این شبهه را به وجود میآورد که قرار است از یک آرمانشهر بخوانیم، اما چنین نیست. در تصویری که تنکابنی نشان میدهد، از آن آرمانشهر رؤیایی که دانش، رفاه، امنیت، برابری و… در آن موج میزند، خبری نیست. هرچند که تمام توجه حکومت تخیلیِ سال ۱۳۸۵ بر روی باسواد کردن همهی مردم است، اما این امر را بیشتر بهشیوهی پادآرمانشهر در «۱۹۸۴» اثر اورول انجام میدهد: افرادی از گرسنگی میمیرند، چون تمام درآمد خود را وقف سوادآموزی بیسوادان کردهاند؛ نهفقط چند نفر که خانوادههای بسیاری به این شکل مردهاند و از دست رفتهاند. قوانین یکسره بیمعنا و پوچ شدهاند. جریمهی کشتن آدمها براثر بیاحتیاطی، فقط رونویسی جملات است. حکومتِ فرضی در این سال، به جان انسانها اهمیتی نمیدهد، به رفاه هم. پس اینهمه تلاش و بر سر خود و جامعه زدن برای سوادآموزی در این پادآرمانشهر تلاشی دیکتاتورمآبانه است برای آنکه حکومتش خود را به رخ جهانیان بکشد و مثل همیشهی جوامع، فوجفوج آدم است که بهراحتی عنان و اختیار زندگی خود را به حاکم فرضی سپرده و در این راه جان میدهد.
حجم این حماقت در مردمان، طنز داستان را میسازد؛ طنز تلخی که طعنه به واقعیت میزند؛ خاصه جایی که بوروکراسی جامعه را به تصویر میکشد: «عکاسها عکس آدمهای بیسواد را نمیگرفتند و ادارهی آمار به بیسوادها رونوشت شناسنامه نمیداد؛ گو اینکه کلاسهای مبارزه با بیسوادی برای ثبتنام چهار قطعه عکس و دو رونوشت شناسنامه میخواستند»؛ بوروکراسی پوچ و چرخهی معیوبی که از ۱۳۸۵ واقعی هم خیلی دور نیست. مصوبات قانونی و اجرائیات از دو سیارهی متفاوتند و بین ایندو ارتباطی نیست. در چنین فضایی مشخص است که در زمانهی فرضیِ داستان، امر سوادآموزی خوب پیش نرود. در بحبوحهی جانفشانیها و تلاشهای بیثمر، جوانی مخترع دستگاهی میسازد که میتواند هر بیسوادی را در چند دقیقه به یک متخصص تبدیل کند. این اختراع حتی بالاتر از هدف اولیهی حکومتِ فرضی داستان است و با استفاده از آن نهتنها همه باسواد میشوند، بلکه میتوان بهسرعت هر تخصصی را به هرکسی یاد داد؛ دستگاهی که تقریباً هر دانشآموزی حداقل یک بار درطول تحصیلش آرزوی اختراع آن را در سر پرورانده؛ تصور و تخیلی که در سال ۱۳۴۸ -زمانی که تنکابنی داستان را مینوشته- امری تخیلی و بخشی از طنز داستان در نظر گرفته میشده، و حالا میدانیم اختراع چنین دستگاهی چندان هم پیچیده نیست و هرازگاهی نتایج تحقیقهای اولیه برای ساخت این دستگاه به گوشمان میرسد.
شاید لازم است دیداری بین ایلان ماسک و فریدون تنکابنی ترتیب دهیم تا ماسک کمی از آیندهنگریِ تنکابنی هم در کار خود استفاده کند؛ آیندهنگریای که نهایت داستان را ساخته: بعد از آنکه دستگاه باسوادسازی در تولید باسوادان فلهای موفق عمل میکند، کشورهایی مثل ژاپن هم سفارش ساخت نمونههای مخصوصبهخود را میدهند. ژاپن مفروض تنکابنی در ۱۳۸۵ کمبود متخصص داشته و همین تصور و قیاسْ زهرخند داستان است. اما ناگهان دستگاه دچار مشکل میشود و نتیجه: عدهای دانشمند که چنان غرق در دانش هستند که تکیده و بیجان، هیچ از زندگی نمیدانند درمقابلِ عدهای با سرهای پُرازمحفوظات که برایشان هیچ فایدهای ندارد. هرچند این حادثه براثر ناشیگری و بیاحتیاطی کاربر دستگاه پیش آمده، اما گروه دوم آینهی جوانان و دانشآموزان همین حالا هم هست. خردهاشاراتی مانند این است که جان و محتوای اصلی داستان را میسازد.
داستان تلاشی است برای اعتراض به تکبعدی نگاه کردن به جهان، به نقایص بوروکراسی و به حلقهبهگوشی مردمان هر جامعه. اما نویسنده آنچنانکه به معنای اثر خود اهمیت داده به قواعد داستاننویسی پایبند نیست. تنکابنی در داستانش هیچ شخصیتی نمیسازد، حادثهی شگرفی پیش پا نمیگذارد، بااینحال نقطهقوت روایتِ خطی داستان پادآرمانشهریاش، طنز تلخ آن است؛ طنزی که از اغراق و خلق موقعیت غیرواقعی ایجاد میشود و تلخیای که از مشابهت با فضای جامعه میآید. طنز تلخ داستان به یاد خوانندهی ایرانی میآورد که دائماً حال دوران چنین باشد، اما غم مخور.