نویسنده: لیدا قهرمانلو
جمعخوانی دو داستان کوتاه «روز بد» و «عاشورا در پاییز»، نوشتهی ناصر تقوایی
داستاننویسهای حرفهای خوب میدانند نوشتن تنها یک داستان کوتاه که هم وحدت زمان و مکان داشته باشد و هم از شخصیتپردازی و زبان و دیالوگ و سایر عناصر داستانی غنی باشد، چه کار ادبی زمانبر و طاقتفرسایی است. داستان کوتاه بهدلیل فضای موجزی که برای توسعه و بسط ایده و شخصیت و مکان و زمان دارد، نیازمند جهانبینیای عمیق و درونی است که اسکلت ساختمان شود، همراه با ظرافتهای زبانی و تصویرسازیهای معنیداری که حکم نمای آن را داشته باشند. کاری که ناصر تقوایی (متولد ۱۳۲۰ در آبادان) در کتاب «تابستان همان سال» میکند، ساختن نهفقط یک داستان که هشت داستان بههمپیوسته با همهی این ویژگیهای درخشان است که بعد از نیمقرن از انتشارشان، همچنان در ردیف بهترین داستانهای کوتاه ایرانی قرار دارند. همین آنالوژی ساده از این کتاب کمحجم جایگاه مهم ناصر تقوایی را در ادبیات داستانی ایران مشخص میکند؛ جایگاهی که کاملکنندهی نقش او بهعنوان کارگردانی ماندگار در عرصهی سینما هم هست.
در نگاهی کلی، هشت داستان این مجموعه، راجع به زندگی کارگرهای نفت در جنوب ایران در تابستان داغ و کشداری است که نقطهی عطفشان نقطهی تاریک تاریخ معاصر ایران در کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ است. تقوایی با استفاده از این چیدمان است که هشت جهان موازی را برای خواننده میسازد که شخصیتهایشان (کارگرها، فاحشهها، کافهدارها) زندگی روبهزوال و سراسرسیاهی را روایت میکنند. هرکدام از این جهانها کاملکنندهی جهان دیگری است که درنهایت، معنای واحد همافزاشدهای را از دنیای قشر خاصی از جامعه که با فقر و گرسنگی و بحران هویت و تنهایی دستوپنجه نرم میکنند -درحالیکه روی طلای سیاه راه میروند- به تصویر میکشد؛ زندگیای که بیشتر به مردگی شباهت دارد.
در داستان اول این کتاب، «روزِ بد»، صبحِ یک کارگر نفت از خانهی ژنی شروع میشود که «همهی درهایش به حیاط باز میشود.» عاشور، راوی اولشخص، قصهی طغیان خورشیدو را برای ما میگوید که بهگفتهی لیدای شیرینگفتار و سبکرفتار «دستهاش از لباسش زبرتره.» شبی که پر از بیخوابیِ همخوابگی با روسپیهاست، به روزی «بهرنگ سرب» در کنار اسکلهی شلوغ میرسد که خورشیدو بهخاطر کنجکاوی و اعتراضی که نباید به بارِ قاچاق شکرِ کشتی روسیه میکرده، از کار بیکار میشود. روز بدِ عاشور و خورشیدو به عرقخانهی گاراگین ختم میشود که نمادی از گمشدگی و خودفراموشی است. در داستان هفتم این کتاب، «عاشورا در پاییز»، راوی سومشخص از نگاه گاراگین سرنوشت خورشیدویی را برایمان روایت میکند که از کار روی لنج ناخداخلف و قاچاق آدم به جایی نمیرسد و «در کفن بلند سفید، طلسمشده وسط خیابان ایستاده و دارد به او نگاه میکند.» تهی بودن نگاه خورشیدو از هر معنی و مفهومی ابزار نویسنده است که سایهی تاریکی و تباهی حاکم روی شهر را در انتهای روز کودتا نشان میدهد؛ شهری که در آن داوود کفنپوش راهی جز مستی و گمشدگی در میخانه و درنهایت، همخوابگی با روسپی سیاهپوش نمیبیند. همین سایهی تاریکی و تباهی است که گاراگین را تا خانه همراهی میکند، تا جایی که «پیراهن زرد گلبتهدار» زنش را سیاه میبیند.
در کنار تصویرسازیهای درخشان و نمادسازیهای ماندگار این داستانهای بههمپیوسته، تقوایی هنر نویسندگیاش را با کاربرد بجا و سازندهی دیالوگها تمام کرده است. نویسنده که در این کتاب وامدار سبک دیالوگنویسی همینگوی بزرگ است، چنان در بسط موضوعات و گفتوگوهای بین شخصیتها و انتخاب دیالوگها ایجاز و تبحر به خرج داده که هر دیالوگ جهانی از معنی و چرایی را برای خواننده میگشاید: گفتوگوی لیدا و خورشیدو سادهلوحیِ زنان را در روزگار تلخی که بر سرشان آوار شده و در آن مجبورند برای بقا کنار اجنبی بخوابند، بیان میکند در کنار برزخ مردهای وطنی که حقارت خودفروشی ناموسشان به بیگانه را باید تحمل کنند. گفتوگوی آقاجواد و کارگرهای اولصبح، ظلم و ناعدالتیای را که در اسکله پرسه میزند، نشان میدهد؛ بیآنکه «پلیس بلند و لاغر» کنترلی روی اوضاع داشته باشد. و گفتوگوی خورشیدو و عاشور در پایان داستان اول، نشاندهندهی بحران هویت و گمشدگی قشر پاییندست جامعه است که در پایان یک روزِ بد کاری راهی جز رفتن به خانهی روسپیها یا عرق خوردن در میخانهی گاراگین ندارند.
با چنین ابزار قدرتمندی، ناصر تقوایی تصویری ماندگار از سرزمینی میسازد که مردمانش با بالاترین ثروتهای طبیعی، راهی جز نیستی و تباهی نمیبینند؛ چراکه اجنبی به خاکشان نفوذ کرده و دست به چپاول ثروت و قدرت و هویتشان زده. در چنین جهان چندوجهیای از دنیاهای سیاه و موازی است که نگاه مردی تا نهایت تاریکی کشیده میشود: «نگاه مرد پیروزرفتهی شکستخوردهبرگشتهای در لحظهی درک شکست.»