نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «کار»، نوشتهی احمد مسعودی
احمد مسعودی نویسندهای کمترشناختهشده است. او چندتایی داستان و نمایشنامه اینطرفوآنطرف منتشر کرد و پیش از آنکه مجموعهای کامل از آثارش منتشر شود، خودش را گموگور یا سربهنیست کرد. با آن سابقهی خودکشیهای مکرر و افسردگیاش، نمیدانیم بیش از چهار دههی پیش، با زندگی خودش چه کرده، آنچه یقین داریم این است که قلم فردی مستعد که میتوانست نویسندهای موفق باشد، شکست. کار مسعودی همان سالها تمام شد. داستان «کار» را هم بخوانیم، سروتهش زندگی خودش است؛ زندگی احمد مسعودیِ خسته و ویلان و ناراضی. داستان با اولشخص روایت میشود. شهر بهخاطر بیماری وبا قرنطینه شده و راوی در بازرسی نظامیِ مرزِ قرنطینه کار میکند. راوی آشکارا دلزده و خموده است و مترصد فرصتی که حرص مافوقش را دربیاورد. او از تنشزایی بدش نمیآید، اما اهل دعوا و دادوقال هم نیست. اهل مست کردن و فراموش کردن زندگی هم نیست؛ اصلاً اهل هیچچیزی نیست، مخصوصاً زندگی. آنجا و آنجوری هم که دارد روزگار میگذراند، اسمش زندگی نیست که بشود شماتتش کرد. با این چیزهاست که وقتی به زندگی کوتاه و پوشیدهدرپردهی مسعودی نگاه میکنیم، تهرنگی از خودش را در راوی داستان میبینیم.
«کار» با دیالوگ شروع میشود؛ گفتوگوی میان راوی و زنی که کارگر جنسی است و بهاصرار میخواهد با دوستش از قرنطینه خارج شود. دیالوگهای تکراریاند: «از من پرسید: حالا باس برگردیم شهر؟ گفتم: باس برگردین شهر.» چند جملهای به همین شیوه در تکرار میگذرد، مثل بیهودگی تکرار کارهایی که برای گذران زندگی انجام میدهیم؛ تکراری که بوروکراسی تحمیل کرده و بیهودگیای که زندگی ملالتبارِ آدم را فراگرفته؛ مثل آنکه هرشب در داستان میخواهد فانوسی به تابلوِ ایست وصل کند و نمیشود. همیشه که همهچیز خوب پیش نمیرود. اضافه کردن نور به جهان هم کار هرکسی نیست؛ مخصوصاً کار آدمهای عاطلوباطلِ این داستان نیست؛ آدمهایی که بهاندازهی یک پادگان ازشان توی داستان ریخته.
«کار» پر از کاراکتر است؛ کاراکترهایی که هرکدام کَمَکی هم از تیپ خارج میشوند. سربازهای نیروی دریایی، فقط سرباز نیستند؛ آدمهاییاند که باهم پچپچه میکنند، آهسته حرف میزنند و بلند میخندند. راوی هم آدم پیچیدهای است و به گرایشی هم در آن پردهی آخر داستان اشاره میکند و میگذرد. مسعودی روی هیچکدام از شخصیتهای داستانش توقف نمیکند: رانندههای ناراضی که گرفتار قرنطینه شدهاند. سربازهای بیمار و آشپزی که رفته و سربازها بدون لطفش، گرسنه ماندهاند. مسافر مقیم آمریکا که خودش را تافتهی جدابافته میداند؛ او لحظهای نشانشان میدهد و میرود، و داستان در شلوغی میگذرد. آشفتگی محض در داستان جریان دارد. «کار» شلوغ، بی کشمکش اصلی، بی حادثهای درخورِگزارش میگذرد؛ اما عجیب گیراست. بیهوده و تکراری و آشفته است. همین جذابش میکند؛ انگار که خود زندگی است. نویسنده در هر صحنهی داستان نورافکن را روی یک بخش از آن شلوغی میاندازد تا درنهایت تمام صحنه را نشان دهد. ازایننظر، مسعودی ماهرانه ازدحامی کلافه را کنار هم میگذارد و خوب و نرم به سراغ روحیات آدمها میرود؛ به آرایش کارگر جنسی میگوید نقاشی روی صورت و جایی بعد از دعوای سرباز از زبان راوی میگوید: «تهماندهی خشمی بود که فرسوده میشد و رنگ افسردگی میگرفت» و آرام در خود مچاله شدن ازسر استیصال را چه خوب نشان میدهد؛ استیصالی که آنهمه اجبار در کار ایجاد کرده؛ اجبار به سرباز بودن، اجبار در قرنطینه شدن، اجباری که کارها ایجاد میکنند و بیحقوق، پاداش و حتی بیفایده بودنشان آنها را به عار تبدیل میکند، نه کار.
در یکی از نامههایی که از مسعودی به جا مانده، او مینویسد: «تأمین نداشته باشی و هر روز دلت بکوبد که فردا چه خواهد شد.» دل آدمهای «کار» حتی بیشتر از آنی فرسوده شدهاند که برای هم فردا بکوبند. همه درگیر عار اجباری شدهاند؛ حجم نامحدودی بیگاری از کارهای بیفایدهای مثل سروکله زدن با آدمهای زباننفهم که نمیخواهند بفهمند بیماری هست، و بیماری انسان را میکشد؛ زباننفهمیای از آن سالها که دستنخورده و سالم کش آمده و رسیده به امروز؛ چقدر شبیه حالوروز ماست این بخش از داستان. نویسندهْ خوب که به احوال مردم اطرافش دقیق شود، روان و خلقوخو را که خوب بشناسد، داستانش درطول زمان بارهاوبارها به حال مردم شبیه خواهد شد. از اینجاست که نویسندهی خوب مردمشناس خوبی هم هست، و داستانِ خوب آینهی احوال جامعه. «کار» هم داستان احوال مردم است؛ مردمان بریدهازهمهجا و بهزورِ کاری وصلشدهبهجهان، که بههم رحم نمیکنند. داستان «کار» آدمهایی را نشان میدهد که مثل عطا، از بهشت برین خودشان کنده شده و به بیگاری آورده شدهاند. حالا که خودشان درگیر این مصیبتند، پس همه باید چنین شوند. هرکه زورش به زیردستی میرسد تا به بیگاری وادارش کند، رئیس سرباز را، سرباز کارگر جنسی را و… هرکسی دیگری را میاندازد توی ماجرایی که بهزور و بیمزد و در سختی کاری را انجام بدهد. میان این گرداب، راوی همهی بهسلامتی گفتنهای وقت نوشیدن را جمع کرده برای یک روز خوب، یک روز که بشود برای چیزهایی بهسلامتی گفت؛ روزی که انگار هیچوقت نمیرسد.