نویسنده: ثریا خواصی
جمعخوانی داستان کوتاه «آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا»، نوشتهی رضا دانشور
به خاطر دارم سالها پیش -البته نه خیلی دور- به دیدن تئاتری بهنام «ویتسک» رفتم. صحنهی این تئاتر برعکس هر تئاتری که دیده بودم در وسط سالن بود و تقریباً بهشکل یک یوی انگلیسی. تئاتر شروع شد و من بهتزده نگاهم به سن نمایش بود. آدمها روی سن راه میرفتند و حرف میزدند و نیمساعتی گذشت تا من دیگر متعجب محو چیزهای غیرمعمول نشوم و با دقت بیشتر، نشانهها و نمادهای نمایش را در مغزم مثل فرمول ریاضی ضربوتقسیم کنم و راز ماجرا را بفهمم؛ تا آنجا که در انتهای نمایش منقلب و محزون، چیزی نمانده بود نتوانم اشکهایم را هم کنترل کنم.
برای ما تداعی و پیدا کردن تمثیل و چیزهای شبیهبههم برای درک معنی کمککننده است. بعد از آن سال و تا روزی که داستان «آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا»ی رضا دانشور را خواندم، آن حالت مبهوت و متعجب را دیگر در خود ندیدم؛ داستانی پیش رویم بود بهزبان فارسی، اما گنگ. زبان داستان چیزی بود مربوط به حوالی قرن هفتم قمری، با نشانهها و حرفهایی از همان دوران؛ اسمهایی مانند مغول و السلطان جلالالدین و کلمههایی مانند خیمه و یورت و… که در سراسر داستان وجود داشت. این واژهها و ارتباطهایی که نمیشد بهراحتی میان آنها درک کرد، معمایی عجیب بود و تنها راه نجات مثل چراغ نیمهجانی در بیابانی تاریک، یادداشت آقای سپانلو در کتاب «بازآفرینی واقعیت» -«آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا» سال ۱۳۴۹ برای اولین بار و بعدها نیز در سال ۱۳۹۴ بهصورت یک مجموعهداستان از نویسندهاش منتشر شده. چیزهایی دربارهی عشق به معشوق و غلام و روایتهای تاریخی، صحبتهایی است که سپانلو در توضیح اتفاقهای داستان آورده.
بااینحال، وقتی دوباره هم سراغ داستان رفتم، دیدم آنقدر که باید مفهوم نیست؛ ساختارهای داستان با روشهای کلاسیک پیش نمیرود. رضا دانشور در این داستان مبنا را بر وهم و تخیل گذاشته. چیزهایی در داستان هست که میتواند بارقهی امیدی باشد برای یافتن ارتباط اتفاقها و اسمها و هرچه از روایت -گرچه نصفهنیمه- در ذهن شکل میگیرد. ازطرفی جایجای داستان جملهها و کلمههایی به کار رفته که کیفیتی تاریخگرا دارد و نشان میدهد راوی میخواهد اتفاقهای امروزی را با زبان غریب سالهای بسیار دور برایمان روایت میکند.
دانشور این داستان را روی عشق و درک آن بنا کرده و شاید ازآنجاکه عشق همواره هست، اما نمیشود گفت چیست و نمیتوان تعریفی یکسان از افراد مختلف دربارهاش شنید، اینگونه داستان را وهمگونه و دستنیافتنی به دست راویای سرمست سپرده. راوی همراه با دوستش که هردو مست هستند و همچنان درطول روایت درحال مِیخواری، از آنچه گذشته است میگویند. درواقع، گزارشی بودن روایت در وهمگونه بودن و زبان سخت راویاش محو شده، اما بعد از چند بار خواندن داستان و از بین رفتن بهت و تعجب ناشی از زبان روایت، کمکم عناصر ساختار داستان، یعنی گرهافکنی و تعلیق و نقطهی اوج به چشم میآیند.
ماجرا بر سر عشق است. دوست راویْ معشوقش را از دست داده: «خاتون ما -که او را رها کرده بود و با دشمن ما نرد عشق باخته بود…» و بهعلاوه، غلامش را هم. غلام او مرده است؛ غلامی که بسیار سلطان را دوست داشته و سلطان ازمیان همهی آنها تنها او را یکرنگ و همراه واقعی خود میدانسته. بااینحال، عشق خالص و واقعی غلام هم ناپایدار است؛ چراکه سرنوشت این بار بهشکلی دیگر عشق او را از سلطان گرفته است.
رضا دانشور استعارههای زیادی همراه با نشانههای بسیار در داستان به کار برده که در بازخوانیها هرکدام معنایی به خود میگیرند. او با درهم تنیدن بسیاریِ اتفاقها سعی دارد خواننده را وادار کند به گذشته بازگردد تا بیشتر بخواند و بداند؛ اما این اشتیاق را چگونه به وجود میآورد؟ با نیمه رها کردن خردهروایتهایش. جایی اسمی از مغول میآورد و بعد، از سرزمین غریبی که راوی و دوستش در آن هستند میگوید. نامی از روم به میان میآید و بعد از کسانی که بعدها امپراتوری سلجوقیان را بنا کردند و حکومتشان تا روم حکومت میرفت؛ اما اینها چه کمکی به درک معنای عشق خواهد کرد؟
آیا عشق بهمعنی زیادهخواهی است یا بهمعنی تسلیم شدن، یا شهوتْ زیادهخواهی است در هر چیزی که هموغم انسان شود؟ راوی در نیمهی ابتدایی داستان به سلطان (دوستش) میگوید معشوقهاش همفکر و هممسلک او نبوده و سلطان جواب میدهد: «من با او خویش را معاوضه کرده بودم.»
در گشت شبانهی داستان دو دوست باهم در صحبتند که یکی درد عشق دارد و دیگری همان راوی داستان، درحال آرام کردن او است. در لحظهای که شاید ما برای درک بهتر روایت بخواهیم آن را نقطهی اوج داستان بدانیم، راوی از سلطان میپرسد که چه میخواهد بکند؟ سلطان استراحت یا همان فراغت از عشق را انتخاب نمیکند. زبان استعاری داستان میگوید او با همان حالت خسته، انتهای راه را نگاه میکند. با این استعارههایی که در داستان بسیار به کار رفته، راوی تصمیم سلطان را نشان میدهد.
او از هر سویی ذهن خواننده را همزمان درگیر توهمها و روایتهای تاریخی گذشته میکند و درمیان آنها چند جملهای مربوط به زمان معاصر میگوید. او اینچنین زمانهها را باهم گره میزند و عشق را چه در گذشته و چه زمان معاصر چیزی گذرا میداند و تنها پاسخ دربرابر عشق را همان که سلطان میگوید: «هرگز افسوس نمیخورم.»
سلطانْ تنها غلامش را با خود یکی میداند که آن هم دیگر نیست. عشق هرچه باشد یک روز تمام میشود، یا با مرگ یا با جدایی، اما نباید ترسی به دل راه داد. تنها باید ایستاد و ماند «تا فردا». سلطان در طعنهی بیعشقی و درک نکردن شرایطش یا همان عاشقی، به راوی میگوید: «به آینه بنگرید و چهرههای همسانتان را چارهای بیندیشید.» درواقع، او بازندهای است که حقیقت را پذیرفته و راوی را مانند خود نمیبیند؛ گرچه تلخ است و باورکردنی نیست و بههمیندلیل اینچنین مست و حیران در کوچههای شهر تلوتلوخوران راه میرود.
در انتهای داستان راوی مانند پیشنهادهایی که فیالبداهه و بهظاهر برای تسکین درد عاشق شکستخورده میدهند، از دوستش میخواهد به سفر برود، حتی از مرز عبور کند و روانهی دیار دیگری شود، و او نمیپذیرد. آنها به خیمهای (شاید میکدهی دیگری) میرسند. سلطان پیشنهاد راوی را این بار برای خوابیدن، نمیپذیرد و در همان میکده دوباره زنی را میبیند مشابه همان معشوقی که او را رها کرده بوده.
در این داستان «فردا» استعارهای از عشق است. در گذشته بوده و امروز هست و فردا و پسفردا و…؛ اما همیشه ناشناخته مانده است و میماند؛ چه در گذشته که کسی چون سلطان جلالالدین زن بسیار ستاند و چه در رمان حال داستان که دوست راوی از شکست عشقی مست و سرگردان در کوچههای تاریک میچرخد.
دانشور در این روایت با زبانی سخت گذشته و آینده را درهم گره زده است. گرچه تلاش او ستودنی است، اما بهخاطر نیمه رها کردن برخی خردهروایتها که شاید تعمدی هم در آن داشته، هر خوانندهای را همراه خود نمیکند. آیا این هم قانون عشق است؟
*. راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست / آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست (حافظ)