نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «بر مزاری بیدار»، نوشتهی امیرحسین روحی
امیرحسین روحی را با نوعی از داستانهای عرفانی میشناسند؛ داستانهایی با اشارهها و نشانههایی از دین و یا باورهایی که در متن و بطن جامعه نهادینه و جزئی از فرهنگ و سنت مردمان یک سرزمین شده است. «بر مزاری بیدار» داستانی کوتاه با همین مضمون و معیار است؛ روایتی بهغایتکوتاه که تکهای از زمان را در دل کویری بینام سترون کرده و در قطعهای آنچنان درهمریخته بازگو میکند که گویی عامدانه بنا داشته مخاطبانش را با جورچینی مفهومی رودررو کند؛ جورچینی با قطعات زیبا و پسزمینهای جذاب که خوانندهاش در تلاش برای چیدن آن به این باور میرسد که قطعاً تکههایی از آن در لایههای ذهن نویسنده جا مانده و هرگز به روی کاغذ نیامده است.
داستان «بر مزاری بیدار» با تعریف یک نقطه آغاز میشود؛ نقطهای خاص که در آن بقعهای فیروزهفام با کشتزارهایی سرسبز در دل کویر مثل معجزهای میدرخشد و با همین پیشمعرفی خواننده را میبرد به سرزمینی دور که امامزادهای صاحبکرامت را در بر گرفته و متولی کروکور آن، از نسل و عقبهی اوست. نویسنده با این مقدمه، سهلانگارانه بنا را بر این میگذارد که مخاطبش تمامی باورها و حتی خرافهها و تاریخ آن زیستبوم را یا میداند و یا بخشی از میراث و اعتقادی است که به او رسیده و بنابراین ناچار است با داستان همراه شود؛ او با نگاه ماورایی و فرازمینی -که ریشه در پیشینهی فرهنگی ما دارد و ستون داستانش را هم بر همین فرضیه بنا میکند، بیآنکه پیرنگی مشخص و ازپیشتعیینشده داشته باشد- قبل از آنکه بخواهد روایتش را شروع کند، آن را به پایان میرساند.
داستان که با نثری پاکیزه و زبانی روان نوشته شده، از بقعه و نسلی صاحبکرامت میگوید و درادامه به اتوبوسی کهنه میرسد که جهان اطراف را به این نقطه وصل میکند. اتوبوس حامل مسافرانی بوده که در ایستگاههای مختلف از آن پیاده شدهاند و حالا در این زمان خاص، غیراز دو مرد و یک زن مسافر و البته راننده، سرنشین دیگری ندارد. مسافرانِ پیشازآنها با مایملکشان پیاده شدهاند و راننده حالا سرگرمی دیگری ندارد جز زیر نظر داشتن سه مسافر باقیمانده. فضاسازی تا میانه بسیار خوب پیش میرود و نوید ماجرایی پررمزوراز و هیجانانگیز را میدهد. نشانهها و لبخند رضایت مسافران ناآشنا از دیدن آنها دلیل همین ادعا هستند، ولی روحی راه دیگری در پیش میگیرد.
ازبین سه مسافر، زن چادربهسر -که بهتعبیر نویسنده، «زیباییاش چون شعاعی از لای چادرنماز میدرخشید»- است که پاسخ سؤالهای بیربط و باربط رانندهی اتوبوس را میدهد و هم اوست که کنجکاوی راننده را برمیانگیزاند. راننده خیال دارد از کرامات دروغین بگوید، از خرافاتی که تا مغز استخوان مردمان آن ناحیه ریشه دوانده و یا از صدایی که وقت سحر شنیده، از تردیدهایش و از مناجات فرد غریبی که به گوشش رسیده، اما همهی اینها در ذهن او باقی میماند و هرگز ملالِ راه با ماجراهایی که او میخواست تعریف کند، کم نمیشود؛ نه کشمکشی درمیگیرد و نه تعلیقی در ذهن ساخته میشود. مسافرها برای راننده و مخاطب داستان غریبه میمانند، حرفها در سینه باقی، و قائله شروع نشده، با صلواتی ختم میشود؛ و اینگونه داستانی که در درون خود نطفهی رویدادی پرکشمکش و مرموز را دارد، در سطح بیان ایده، به انتهای خود میرسد و مخاطبش را با سؤالات بسیاری تنها میگذارد؛ خوانندهای مغموم که با بقعهای سرسبز در دل کویری داغ و مسافرانی غریب و مشکوک در اتوبوسی کهنه آشنا شده، ولی نهتنها از قصهی آنها آگاه نمیشود که معنایی نیز از آنچه خوانده دریافت نمیکند.
داستان «بر مزاری بیدار» امیرحسین روحی با تمام نیروهای بالقوهای که دارد، نگفته به انتهای خود میرسد. داستان او و بسیاری از داستانهای مشابه آن، بهدلیل فقدان پیرنگ و ماجرا، هرچند که به ماورا و تأثیر شگرف آن بر روند قصهپردازی پناه برده باشند و ایدهای بکر مضمون و درونمایهشان باشد، برای مخاطب دیروز و امروز جاذبهای ندارند؛ چراکه باور خوانندگان داستان بر جهانی استوار است که مستقل از هرگونه ایدئولوژی و جهانبینی، آینهی تمامنمایی برای شخصیتهایی که خلق شدهاند باشد و قرار بر این است که داستانها و شخصیتهایشان رازورمز و ماجرای خود را بگویند؛ بیکه مخاطب را با پرسش مشهور «که چه؟» در پایان روایت رها کنند.
*. قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد / در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو (مولانا)