نویسنده: ثریا خواصی
جمعخوانی داستان کوتاه «بر مزاری بیدار»، نوشتهی امیرحسین روحی
«وجود این بقعهی کوچک فیروزهفام و باغها و کشتزارهای حوالی آن، آنهم در این محل، معجزهی دوگانهای بود.» این پیشآگهی ابتدای داستان «بر مزاری بیدارِ» امیرحسین روحی، ما را میبرد به جایی اسرارآمیز، و با چند جملهی بعدش، چشمبهراهمان میکند تا بیشتر بفهمیم و دلیل این راز و معجزه را کشف کنیم. راوی سومشخص دانایکل از بقعه میگوید و متولی کور و کر و لال آن، و بعد سه آدم را نشانمان میدهد سوار اتوبوس و تنها مسافرهای آن که منتظر رسیدن به بقعهاند. داستان همینجا تمام میشود. راوی با اندکی درگیر کردن ذهن، ما را همراه با ساختار داستان و روایت و شخصیتپردازی و پیرنگ و هرچه برای داستانی شدن لازم است، رها میکند.
جز سه مسافر، اتوبوس رانندهای دارد که بهدلیل سکوت آنها و محو بودنشان به جادهی اطراف کسل میشود و بیشتر پا روی گاز میگذارد تا زودتر برگردد به شهر؛ همان کاری که راوی داستان میکند: چند جملهای میگوید و با سرعتی غیرمعمول، داستان را نصفهنیمه به انتها میرساند و ما را با اتوبوسی که معلوم نیست چه سرنوشتی خواهد داشت و با اینکه چگونه اتفاقها پیش خواهند رفت، تنها میگذارد. راوی همهی «شک» و «اما» و «شاید» و «ممکن است» را سوار اتوبوس روایتش میکند و عناصر داستان را همراه با ما خوانندهها از اتوبوس پیاده میکند. برایناساس، کار ما میشود فکر کردن به اینکه شاید صاحب بقعه و متولیاش برگزیدههایی پیشازاین بودهاند و حالا هم این مسافرها برگزیده شدهاند. در پایان، ما با گمانهایمان ازدور به اتوبوس رفتهی روایت نگاه میکنیم و فکر میکنیم این داستان رمزآلود که با حالوهوایی معمایی و ارتباط با گذشته و تاریخ شروع شد، چه در چنته داشت که همهچیز را ناگفته رها کرد و ما را جا گذاشت و رفت؟
راوی میگوید بقعهای در کویر از هجوم مغول و طوفانهای صحرا نجات یافته و متولیای دارد که شفا میدهد و مراد دل. متولی کور و کر و لال است. راوی چیز بیشتری نمیگوید و نشانهای به دست ما نمیدهد و ما تا پایان داستان فقط میبینیم دو مرد مسافر در اتوبوس به راننده و حرفهایش اهمیت نمیدهند و غرق در فضای اطراف و نشانههایند. آیا آنها ازپیش برگزیده شدهاند و به بقعه میروند تا…؟ نمیدانیم تا چه؛ تا دیداری تازه کنند، چیزی بیشتر کشف کنند؟ اصلاً چه شده آنها تا اینجا آمدهاند؟
میتوان کور و کر و لال بودن متولی را نشانهای از فارغ بودن او از دنیا دانست؛ چراکه دو مسافر مشتاق که گویی همهچیز را میدانند هم واکنشی به اطراف جز همان بقعه و هرچه به آن مربوط است، ندارند. راننده هم تاحدودی در معرض بوده و چیزهایی شنیده، یعنی دیده متولی حرف میزند و گنگ بودنش را باور نکرده. شاید او به زندگی، بیش از ماورای آن اهمیت میدهد؛ بنابراین منتظر است به شهر برگردد و به همان زندگیای که در آن انسانهای مشغولایندنیا از و دربرابر ماورای آن کور و کر و لالند، برسد.
داستان با گرهافکنی نیمهکاره و شخصیتپردازی کاملنشده و نداشتن پیرنگ، با چند اطلاع کوچک به پایان میرسد. همهچیز براساس حدسوگمان و حل معما آنهم نه بهشکل قطعی، به دست میآید؛ برای کسی که به ماجراهای ماورایی و عرفان و تاریخ و گذشته علاقه دارد یا شاید چیزهایی راجع به آن خوانده است. در این کشف، راوی سومشخص تااندازهای نقش دارد و تاحدودی فضاسازی و توصیفهایی هم از صحنهی ماجرا میکند، ولی او نیز نرسیده به انتهای راه پیاده میشود. البته که حق دارد؛ راوی بدون پیرنگ و شخصیتپردازی و روایت داستانی نمیتواند پیش برود.
امیرحسین روحی داستان «بر مزاری بیدار» را کامل نمیکند و روایتی را شکل میدهد که نیاز به توضیحهایی دارد بیرون از متن روایت و همین امر باعث میشود داستان باورپذیر نباشد. او ایدهای دورازذهن را برای خواننده باورپذیر نمیکند و جهان داستان را بهشکلی نمیسازد که راز درون روایت به نقطهای برسد تا خواننده غیرواقعی بودن را باور کند. باورهایی در فرهنگ ما از ماورا وجود دارد که روحی سعی داشته داستان را روی پایههای آن بسازد و این نگاه تماموکمالایدئولوژیک نویسنده آنقدر زیاد است که هستیشناسی هم راهی برای ابراز خود در داستان نمییابد.
اتوبوس داستان با ایدئولوژی درونی آن و چند غریبه که تاحدودی ناشناس میمانند و یکچند فضای داستانی سوار بر آن، گردوخاک به پا میکند و از ما دور میشود و ما جاماندهها از اتوبوسِ روایت، کاری از دستمان برنمیآید، جزاینکه بگوییم: «چه شد؟»