نویسنده: فاطمه حاجیپروانه
جمعخوانی داستان کوتاه «داشآکل»، نوشتهی صادق هدایت
«داشآکل» روایتی داستانی از عشقی ممنوعه در سکوت است. این داستان از بگومگوی لفظی بین شخصیتهای سیاه و سفیدِ داستان یعنی کاکارستم و داشآکل شروع میشود و با جنگ تنبهتن آندو به آخرین بخش خود میرسد. شخصیت محوری، داشآکل، که به عیاری و پهلوانی و جوانمردی زبانزد است، برخلاف میل باطنیاش مسئول اموال حاجصمد، همسفر قدیمیاش میشود که داشآکل را به صدق و امانتداری و جوانمردی قبول دارد. اما این همهی ماجرا نیست. اصل داستان آنجا شکل میگیرد که پهلوان دل به سیاهی چشمهای مرجان میدهد. پهلوان به بند عشق میافتد و آزادیاش را برای همیشه از دست میدهد. او ازطرفی سخت گرفتار چشمهای مرجان است و ازطرفی وصل معشوق را خلاف جوانمردی و امانتداری و عیاری میداند.
اینجای داستان را منِ انسان مدرن، در ابتدای امر نمیپذیرم؛ چراکه خالق داستان حرفی از حقوق انسانی مرجان نمیزند و با او مثل اموال پدرش معامله میکند. و بدتر اینکه این نگاه را عینِ مردانگی و امانتداری میداند. اما این سؤال دو پاسخ متقاعدکننده دارد:
یک. هر اثر را باید با خاستگاه زمانی و مکانی خالق اثر سنجید. صادق هدایت این داستان را در ایرانِ هزاروسیصدویازده نوشته و زمانی را روایت میکند که هنوز عیارانی همچون داشآکل، جای خود را به لاتولوتهایی مثل کاکارستم نداده بودهاند؛ یعنی خیلی سال پیش. اینکه در آن فضا و خاستگاه زمانی، برای ازدواج دختر از خود او سؤال نکنند، کاملاً باورپذیر و منطقی است.
و دو. اینکه مرجان از عشق داشآکل بیخبر باشد، انتخاب خود داشآکل بوده. حالا باید ببینیم آیا در داستان دلیل موجهی وجود دارد؟ بله. دلیل اولی و شاید سطحیتر، چیزی که مخاطبِ زمانهی نویسنده میتواند بفهمد و قبول کند، این است که مرجان بهعنوان امانت به داشآکل سپرده شده و تصاحب او، خلاف جوانمردی و امانتداری است. این همان دلیلی است که نمیتواند ما را مجاب کند، اما خود داشآکل را چه؟ نویسنده شخصیت داشآکل را بهگونهای ساخته و پرداخته که این انتخاب داشآکل، منطقی و باورپذیر باشد.
مسئلهی دیگری هم هست که بهنظر نگارنده، میتواند قابلقبول باشد. داشآکل یعنی «داداش آقا کُل». کل یعنی انسان بدهیکل و بدقواره. داشآکل مرجان را بهتر از این میداند که به همسری خود درآورد. مرجان جوان و زیبا ست، اما داشآکل، سنوسالدار و بدقیافه. ازطرفی چون متصدی امور حاجصمد است و بعد از فوت او خدمات بسیاری به خانوادهی حاجصمد کرده، بهمحض ابراز این تقاضا، مرجان مجبور به پذیرش این ازدواج میشود. عیارِ جوانمرد نمیخواهد معشوق زیبا و جوان خود را مجبور به ازدواج با خود کند.
بههرروی او عشق به مرجان را عشقی ممنوعه میداند؛ ازاینرو، سکوت میکند. داستان در سکوت عاشقانهی داشآکل پیش میرود و مخاطب با این عشق و این سکوت، همراه میشود. داشآکل در این سکوت، ذرهذره به کمال میرسد و در نقش خیر مطلق، جای میگیرد تا به فرجام سرنوشت خود میرسد. پایان این داستان در ابتدا، شاید حادثهپردازانه به نظر برسد؛ اینکه کاکارستم بتواند بهآسانی سر داشآکل را به زمین بکوبد و باز بهآسانی دست به شال او برده، با خنجرِ خودش، گردهاش را مجروح کند و داشآکل از همان زخم، جان بدهد. اینکه خیلی اتفاقی مرجان کنار قفس طوطی بنشیند و بازهم اتفاقی طوطی راز داشآکل را بازگو کند و پرده بیفتد و اشک از چشم مرجان بریزد.
بله، اینها حادثهپردازانه به نظر میرسند، اما اگر کاکارستم را شخصیت سیاه و داشآکل را مظهر خیر و سفیدی در داستان بگیریم، این بهترین پایانبندی ممکن است: شر دست به شال خیر میبرد و با دشنهی خودِ او، کارش را یکسره میکند. اما چه چیز خیر را به این حد از ناتوانی و سستی کشانده؟ شاید بشود گفت عشق؛ اما من مینویسم: راز. دشنهای که داشآکل را کشت، راز او بود، یعنی عشق مرجان.
در تمام جهان، خیرها عاشق میشوند و عشق که میل به برملایی و رسوایی دارد، اگر در سکوت بماند، فتیلهی سوزان شمعی میشود و قطرهقطره عاشق را تمام میکند. این کاکارستم نیست که داشآکل را میکشد.