نویسنده: سولماز مسعودیان
جمعخوانی داستان کوتاه «گیلهمرد»، نوشتهی بزرگ علوی
دیشب باران تندی میبارید، با باد میآمیخت و از پنجرهی نیمهباز، داخل اتاق میشد. بلند شدم پنجره را ببندم که ناگهان میان هوهوی باد و غرش رعد، صدای شیون زنی را شنیدم. تنم لرزید. حواسم که جمع شد، یادم آمد که پیش از خواب، «گیلهمرد» را خواندهام. برای بار چندم؟ نمیدانم. هر بار تازه است. همانجا کنار پنجره، از خودم پرسیدم: «وقتی به داستانی که خواندهام فکر میکنم، اولین چیزی که به ذهنم میرسد چیست؟» جوابم به این سؤال اغلب «شخصیت محوری» است. معمولاً آنچه از صورت و سیرت شخصیت محوری به خاطر دارم، در سرم جان میگیرد. این پاسخ شاید درمورد «گیلهمرد» اما صدق نکند؛ یاد «گیلهمرد» که میافتم، اولین چیزی که در ذهنم تداعی میشود، نه گیلهمرد که طبیعت است؛ نفیر باد و هیاهوی سیل و شرشر آب باران از ناودان و خشاخش درختان. اغراق نیست اگر بگویم هروقت به این داستان فکر میکنم، صدای باران را میشنوم.
طبیعت در «گیلهمرد» نهتنها تمهیدی درخشان برای فضاسازی، که گویی شخصیتی از داستان است؛ شخصیتی شاید به همان اهمیت و تأثیرگذاری شخصیت محوری. علوی حتی داستانش را با گفتن از کاراکترهای اصلی داستان -گیلهمرد و دو مأموری که او را به فومن میبرند- شروع نمیکند. او در آغاز از طبیعت میگوید و تا جایی پیش میرود که ویژگیهای انسانی را به عناصر طبیعی نسبت میدهد؛ از هنگامهی باران میگوید و بادی که چنگ میاندازد و درختانی که به جان یکدیگر افتادهاند؛ از غرش باد و طغیان نهرها و شیون زنی که زجر میکشد. یا جایی دیگر میگوید: «باد دستبردار نبود و مشتمشت باران توی گوش چشم مأمورین و زندانی میزد.» تازه در پاراگراف دوم است که سه شخصیت داستان معرفی میشوند. صحنهسازیها بهقدری دقیق و جاندارند که همهچیز مانند نمایشی در ذهن مخاطب اجرا میشود؛ نمایشی سازماندهیشده؛ ارکسترایی از سایه و نور و صدا و بو و کلام. حضور هیچچیز بیدلیل نیست؛ شیونی که به صدای صغری تبدیل میشود، سرنیزهای که یک کفدست از گیلهمرد فاصله دارد و از مرگی قریبالوقوع خبر میدهد و قصهی مرد بلوچ و کشتن سرباز که پیشآگهی خوبی از پایان تلخ داستان است، همهوهمه در خدمت درونمایهاند. ازاینحیث میتوان گفت «گیلهمرد» کلاس درس داستاننویسی است. علوی از زاویهدید سومشخص نامحدود -که مانند طبیعت داستان، بر همهکس چیره است و گریزی از آن نیست- استفاده کرده. راوی ازخلال افکار گیلهمرد و خاطرات مأمور بلوچ و صحبتهای وکیلباشی، آرامآرام شرح ماوقع میدهد و خواننده را از آنچه بر شخصیتها گذشته، آگاه میکند. همهی آنچه در وصف نهر و درخت و جنگل و باد گفته میشود -طغیان و غرش و به جان هم افتادن و شیون- نمادهایی از وقایع بیرونی است؛ از استبداد حاکم و ظلمی که بر فرودستان میرود و درگیری و اعتراض. درعینحال، علوی با توصیفهای خود از طبیعت، درون متلاطم گیلهمرد را هم به خواننده نشان میدهد. حتی وقتی به قهوهخانه میرسند و صحبت از چراغ و چای و کته و اتاق است، به حال گیلهمردی که به مسلخ میرود، فرقی نمیکند. آنجا هم علوی باز از سرما میگوید و تاریکی و نفیر باد و هیاهوی سیل و باران. گهگاه هم اگر باد ابرهای حائل ماه را پراکنده کند و اندکنوری به اتاق بتابد، برق سرنیزه و فلز تفنگ چشم مرد را میآزارد. اهمیت طبیعت در پیرنگ داستان تا آنجاست که گویی سرنوشت گیلهمرد سراسر به آن وابسته است؛ مثلاً او در راه فکر میکند اگر باران بند میآمد و میتوانست تکهچوبی پیدا کند، کار وکیلباشی را میساخت. یا بعدتر در قهوهخانه میخوانیم: «ای کاش باران برای چند دقیقه هم شده بند میآمد. کاش نفیر باد خاموش میشد. کاش غرش سیلآسا برای یک دقیقه هم شده قطع میشد. زندگی او، همهچیز او، بسته به این چند ثانیه است؛ چند ثانیه یا کمتر.» جایی دیگر، کبریت اول و دوم وکیلباشی بهخاطر خیس بودن از باران نمیگیرد و گیلهمرد فرصتی دوباره پیدا میکند. اینجا کورسوی امیدی هم در دل مخاطب جان گرفته، چراکه حالا گیلهمرد هفتتیری در جیب دارد. بعد از آن است که بوران و باد برای اولین بار در سراسر داستان قطع میشود. هنوز باران میبارد، اما افق روشن میشود و ابرهای تیره کمکم باز میشوند. اندکی بعد، باران هم بند میآید و علوی از سکوت و صفای صبح میگوید. امید مانند نور خورشید صبحگاه، جان میگیرد و به دل گیلهمرد و مخاطب میتابد؛ اما دریغ که باز صدای شیون زنی که زجرش میدهند از جنگل به گوش میرسد و در همین آن، مأمور بلوچ جان گیلهمرد را میگیرد.
«گیلهمرد» داستان کوتاهی است به بلندای تاریخ. شاید ازاینروست که نام قهرمان داستان هرگز ذکر نمیشود. گیلهمرد یک نفر نیست؛ که هر جا ظلم هست، گیلهمردها هم هستند. «گیلهمرد» بزرگ علوی فریادی است علیه ظلم، علیه بیعدالتی؛ خواه در گیلان، یا هر جای ایران و جهان. روستایی ستمدیدهای که در ذهن خالق اثر زاده و پرورده شده، از لابهلای سطرهای کتاب برمیخیزد و کیفیتی جهانی پیدا میکند؛ و این جادوی بیبدیل کلمات است؛ سِحر ادبیات که قادر است اینگونه از مرزهای زمان و جغرافیا عبور کند. «گیلهمرد» اثری است بدون تاریخ انقضا؛ تا ظالم و مظلومی وجود دارد، این داستان خوانده خواهد شد؛ و ظلم مگر تمامی دارد؟ وکیلباشیها و امنیهچیها همهجا هستند و همهجا گیلهمردها مبارزه میکنند و صغریها کشته میشوند و آگلها دقمرگ. اگر باور ندارید، نیمهشبی که شهر در خواب است و باران هنگامه کرده و باد به زمین و درختان چنگ انداخته، پنجره را باز بگذارید. خوب اگر گوش کنید، صدای شیون زنی را میشنوید.