نویسنده: فاطمه حاجیپروانه
جمعخوانی داستانهای کوتاه «قفس» و «چشم شیشهای»، نوشتهی صادق چوبک
صادق چوبک نویسندهای تأثیرگذار از نسل دوم داستاننویسهای ایرانی است که روش و جهت جدیدی از دیدن و نوشتن را در ادبیات داستانی پایه گذاشت. او آگاهانه ناتورالیسم را انتخاب کرد تا راوی جسور دردورنجهای طبقهی محذوف جامعه باشد؛ بدون سانسور، بدون ادعا و بدون پیشنهادِ راهکاری برای درمان این دردها.
در زمانهای که داستاننویس ایرانی مشغول نوشتن از جهان و جهانبینی خود بود، چوبک، باخونسردی و بیقضاوت، پردهای را که ادبیات بر بخشهای نامطبوعی از مظاهر طبیعت و جامعه کشیده بود، کنار زد و منظرههایی را روایت کرد که تا آن زمان به این عریانی در ادبیات ما وارد نشده بودند. او ایدههای اولیهاش را از نقطههای کور جامعه برگزید، روایتهایی از گناهکاری و درعینحال مظلومیت طبقههای فرودست جامعه برایمان نوشت و عشق را بهمثابه خواهشی نفسانی و وصل را بهمثابه تجربهی جنسی صرف به تصویر کشید.
بیشتر داستانهای چوبک از زاویهی دانایکل روایت میشوند که این یعنی او بیشتر، خود را گزارشگر جهان میدانسته تا داستانسرای عالم خیال و عاطفه. او در داستانهایش که عمدتاً پیرنگ پیچیدهای ندارند، خواننده را خونسردانه و بیواسطه -نه روبهرو- در دل موقعیت میگذارد و به زبان داستان میگوید: «حالا ببین! این بخشی از جهان است که تو چشم بستهای تا نبینیاش؛ به همین وضوح، به همین تعفن و به همین سیاهی.»
چوبک با نگاهی عمیق و هنرمندانه به دنیای زنان میپردازد . او حتی روسپیها و حرامزادهها را از قلم نمیاندازد و داستانهای پستوبلند زندگیهایشان را روایت میکند. جهان کودکان را -چه کودکان بیدرد و چه کودکان کار، دزد، رنجور و فقیر- بهدرستی درک و وصف میکند . حتی ذرهبین را پایینتر میگیرد و منظرههایی داستانی از جهان حیوانات را هم به ما نشان میدهد.
جز اینکه بعضی از داستانهایش روایتی طرحوار دارند و جای خالی برخی از عناصر اصلی داستانی در آنها دیده میشود، باید به او احسنت گفت برای جسارتش در انتخاب ناتورالیسم و تلفیق آن با رئالیسم؛ همچنین برای تابوشکنی خلاقانهاش در انتخاب ایدهها. باید اقرار کرد که خدمت بزرگ صادق چوبک به ادبیات داستانی ما، جلب توجه به زبان روایت و دیالوگ شخصیتهای داستان هم هست. او در گفتوگوهای شخصیتهای داستانهایش که از اقشار محروم و محذوف جامعهاند، چنان بهراستی و درستی، صحت زبان را رعایت میکند که گویا سالها در میانشان زندگی کرده. در این زمینه دایرهی واژگانی چوبک و تسلط و دانشش به زبان مردم، از مرد و زن و کودک، ستودنی است.
در برخی از داستانهای چوبک نشانههای روشنی دیده میشود از اینکه نویسنده در پی بیان مفهومی پیچیدهتر بوده؛ و داستانی که میخوانیم صرفاً تمثیل و تشبیهی است از آن مفهوم؛ مثلاً داستان «انتری که لوطیاش مرده بود» را میتوان تمثیلی خواند برای معناداریِ زندگی در سایهی اعتقاد به موجود مقدس. آنچه بعد از حذف این عقیده بر سر روحوروان آدمی میآید، مروری است بر علتهای روانشناختی بازگشت بشر به این عقیده درطول تاریخ. یا مثلاً داستان «چشم شیشهای» دروغگویی مصلحتاندیشانه و دلسوزانهی حاکمیت و رسانه (دکتر و والدین) را به تصویر میکشد؛ اما جامعهای که نیمی از آگاهی خود را از دست داده (کودک که یکی از چشمهایش را از دست داده) بهزودی با نیمهی دیگر به حقیقت پی میبرد. مثال دیگر داستان «قفس» است که گرچه پیرنگ طرحوار و بدون گرهافکنیاش ضعف آن به حساب میآید، اما ازنظر نگارنده این فقط راستگویی نویسنده را نشان میدهد؛ چراکه اگر صادقانه نگاهی کلی به مردمی بیندازیم که تحت سیطرهی حکومتی ستمگر، پلید و خونریز زندگی میکنند، خواهیم دید پیرنگ و گرهی وجود ندارد و آنچه میبینیم زندگی یکنواخت و فلاکتبار مردمانی است که مثل همان مرغوخروسهای چرک و چندش، در قفس تنگ و بوگندوی جامعه چپیدهاند، تکان نمیتوانند بخورند و از کثافت زیر پایشان لقمه برمیچینند؛ مردمانی که به سروکلهی هم میزنند، روی هم سوار میشوند، گیج و گرسنه به جهان بیرون از قفس نگاه میکنند و زندگی و مرگشان به دست حاکم است؛ یعنی صاحب قفس که روی چالهای پرازخون چمباتمه زده و ناگهان در پایانبندی داستان، دست چرک و پلید او را میبینیم که وارد قفس میشود و تخم نارس را (که میتواند نماد ماحصل زندگی مردم در چنین جامعهای باشد) برمیچیند و میبلعد.
برخی منتقدها صادق چوبک را به زیادهروی در سیاهنمایی متهم میکنند، اما ازنظر نگارنده، ناتورالیست چیزی به سیاهی واقعیت اضافه نمیکند؛ این ماییم که آینهی خودروهایمان را طوری تنظیم کردهایم که تصویر این واقعیتها در نقطههای کور پشت سرمان بیفتند تا بتوانیم با خیال راحت به جلو برانیم. خودرو بالاوپایین میشود و ما رد شدن لاستیکها را از روی سروگردن آدمها، حس میکنیم. خون روی شیشه شتک میزند و بوی کثافت جنازه توی دماغمان میپیچد؛ ولی شاید ما پوستکلفتتر از این حرفها هستیم، شیشهپاککن را میزنیم و از دستاندازها رد میشویم؛ و اما چوبک، راوی راستگوی نقطههای کور، کنار میزند. پیاده میشود. تماشا میکند. و جهانهای لهشده لای لاستیکها را در داستانش روایت میکند.