نویسنده: سولماز مسعودیان
جمعخوانی داستان کوتاه «ماهی و جفتش»، نوشتهی ابراهیم گلستان
ارنست همینگوی نظریهی مشهوری دارد بهنام «کوه یخ»، که در آن داستان را به کوه یخی شناور که یکهشتم آن از آب بیرون است، تشبیه میکند. او معتقد است ما تنها بخش کوچکی از داستان -نوک کوه یخ- را برای خواننده روایت میکنیم و اجازه میدهیم بقیهاش را خودش کشف کند. درحقیقت با این کار، تخیل خواننده را درگیر میکنیم و او را در فرایند خلق سهیم. ابراهیم گلستان که خودش نخستین مترجم آثار همینگوی به زبان فارسی بوده نیز همین روش مینیمال را در داستانهایش در پیش گرفته. داستانک «ماهی و جفتش» شاهد خوبی بر این مدعاست. این داستان که بارها در مجموعههای مختلف منتشر شده، تنها هفتصد کلمه دارد و در چند دقیقه و مکانی واحد -راهروی یک نمایشگاه- روایت میشود. «ماهی و جفتش» داستان مردی است که به تماشای آکواریومی ایستاده و دو ماهی توجه او را به خود جلب کردهاند. ماهی و جفتش با هماهنگی تام با یکدیگر شنا میکنند، بههم نزدیک و ازهم دور میشوند و آنقدر بههم شبیهند که گویی همزاد همند. تنها در انتهای داستان است که میفهمیم جفتِ ماهی چیزی نیست جز تصویر او در شیشه.
جمال میرصادقی در کتاب «ادبیات داستانی» مینویسد: «داستانک همهی عناصر داستان کوتاه را با ایجاز و اختصار شامل میشود و غالباً پایانی تکاندهنده و شگفتانگیز دارد.» با این تعریف، «ماهی و جفتش» نمونهی خوبی از یک داستانک است. شخصیتپردازی، فضاسازی و کشمکش با ایجازی کمنظیر در آن وجود دارند و غافلگیری درخشان پایانیاش آن را فراموشناشدنی میکند. گلستان در این داستان، راویِ آنچه اتفاق میافتد است، بیآنکه چیزی را تفسیر کند. قضاوت بر عهدهی خواننده است؛ آنگونه که او را خوشتر آید.
«ماهی و جفتش» روایتی بسیار تأویلپذیر و تعبیرپذیر دارد. از یک منظر میتوان این داستان را مواجههی سنت و تجدد دانست. گلستان که خود فردی تجددگراست، در این داستان کودکی را که نماد آینده است در تقابل با مردی از نسلی دیگر و اسیر سنتها -نسلی که روی شیشهی آکواریوم یادگاری مینویسد- قرار میدهد. مرد را میتوان نمادی از نسلی آرمانگرا هم دانست و کودک را نماد نسلی واقعبین که حقیقیت را برای مرد عیان میکند. از منظری دیگر، شیفتگی مرد نمودی از تنهایی اوست؛ از عطش او برای برقراری ارتباط. مرد که بدون همراه به نمایشگاه آمده، با تحسین و حسرت به ماهی و جفتش نگاه میکند؛ گویی خودش را با همزادی که هرگز نداشته میبیند. این رقص هماهنگ و همراهی تامْ تصویری از آمال اوست؛ از آنچه در جهان واقع برایش رخ نداده. مرد جوری در خیال غوطهور است که حتی تصور میکند ماهی نوایی و گوش شنوایی دارد. نثر آهنگین گلستان مخاطب را هم در این وهم موسیقی شریک میکند. ما نیز همراه مرد، غرق این همسانی و هماهنگی میشویم و از این رقص شاعرانه حظ میبریم. فضاسازی داستان بهخوبی در خدمت درونمایه است؛ برای مثال راهروی نیمهتاریک و غارمانندْ جلوهای از درون مرد است. یا گلستان نور نرم انتهای آبگیر را به خواب صبحهای زود تشبیه میکند؛ همانقدر شیرین و همانقدر ناپایدار.
«ماهی و جفتش» بخش بزرگی از جذابیتش را مدیون غافلگیری پایانی است؛ غافلگیریای که اگر بیهیچ پیشزمینهای بود، میتوانست ضعف اثر تلقی شود. گلستان اما در همان ابتدا، پیشآگهی خوبی به خواننده میدهد. در آغاز میخوانیم «ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد.» ماهیها گویی پرندههایی در پروازند و اگر حبابی نبود، مرد آبی را که ماهیها در آن شنا میکنند، نمیدید. همین حباب است که نشانی از خیال است. مرد دقایقی چند به ماهی و جفتش نگاه میکند و به خیال خود پروبال میدهد. حباب خیال اما دیری نمیپاید و بهدست کودکی با سوزنِ حقیقت ازهم میپاشد.
«ماهی و جفتش» داستانی با پایان باز است. درانتها، مرد کودک را زمین میگذارد و به تماشای آکواریومهای دیگر میرود. اما این تنها بخش کوچکی از کوه یخ است. کشف آنچه زیر آب است به عهدهی ماست: شاید از شرم سادهلوحیاش است که مرد از کودک دور میشود. شاید از واقعیت میگریزد و میرود تا دنبالهی خیالش را در آبگیری دیگر بیابد. شاید پس از آن به خانه میرود و مقابل آینهای قدی میرقصد. شاید هم این مرد خودِ من است، خودِ تو؛ ما که از رنج جهان، به داستان پناه آوردهایم؛ به خیال؛ ما که بعد از این هم به داستانی دیگر پناه خواهیم برد.