نویسنده: زهره دلجو
جمعخوانی داستان کوتاه «مهرهی مار» نوشتهی م. ا. بهآذین
داستان «مهرهی مار» فاقد شاخصهای داستان کوتاه مدرن چه در ساختار و زبان و چه در موضوع و شیوهی روایت است. این نقیصه را نمیتوان به زمان نوشته شدن آن نسبت داد؛ چراکه آثار داستانی محمود اعتمادزاده نهتنها بهشکل داستانهای امروزی نوشته نشدهاند که ازنظر قوت با آثار نویسندگان همدورهی خود مانند آلاحمد، چوبک و گلستان نیز فاصلهی زیادی دارند. «مهرهی مار» بیش از اینکه به ساختار و زبان داستان نزدیک باشد، شمایلی حکایتوار دارد. شاید بتوان گفت هدف نویسنده از نگارش چنین داستانی اهتمام به ایجاد سبکی جدید در تلفیق افسانههای قدیمی و عناصر نوین زندگی بوده.
افسانهها جز وجوه خیالانگیز و سرگرمکننده، عموماً به نتیجهای اخلاقی منتهی میشوند؛ که توجه به وجه نمادین افسانهها میتواند کاشف پیام اخلاقی آنها باشد. داستان «مهرهی مار» شاید در پی پرداختن به حقیقتی است که جامعهی انسانی از پیدایش تاکنون به شکلهای مختلف، گرفتار آن بوده است؛ حقیقتی بهنام «شر فریبا».
محمود اعتمادزاده در داستان «مهرهی مار»، مفهوم شر را بهشکل مار درآورده و فریبندگی آن را در قالب سکهای اشرفی که از دهانش بیرون میآید. گلنار نمایندهی انسانهای سادهای است که دنبال راههای ساده برای رسیدن به آرزوهایشانند. تجلی آرزوها بی هیچ تلاش و برنامهای، آنان را طوری مسحور میکند که از تفکر دربارهی منشأ و چگونگی آن بازمیمانند. شر در تکرار این تجلی شیرین، نامحسوس و نرم نزدیک و درنهایت بر وجود بشری که بهتمامی کور و کر شده، مستولی میشود و جانش را میستاند.
اگرچه قدرت داستان «مهرهی مار» در حدی نیست که بتوان مفهومی عمیق و بهدورازشعارزدگی از آن استخراج کرد، اما صبغهی سیاسی اعتمادزاده و توفیقش در عرصهی ترجمه و فعالیتهای فرهنگی، مانند تأسیس کانون نویسندگان جوان در ایران، منتقدها را بر آن داشته تا سرمایهداری را شر مدنظر نویسنده معرفی کنند. صرفنظر از چنین دیدگاهی، «مهرهی مار» قابلیت بارگذاری مصادیق گوناگون بر مفهوم کلی شر را نیز دارد. شاید این نشان از ضعف داستان باشد که عاجز از تبیین هنرمندانهی منظور واقعی نویسنده، به منتقدین اجازه میدهد سلایق ایدئولوژیک خود را بر آن سوار کنند.
گلنار دختری عامی و روستایی است که بهواسطهی ازدواجش با مردی کفشدوز به شهر آمده و در خانهای محقر، روزگاری ملالآور و یکنواخت را میگذراند. او فرزندی هم ندارد تا خود را به آن مشغول کند؛ این است که دچار فراوانی اوقات فراغت شده. رخنهی شر در زندگی انسان بیهدف و دچارِروزمرگی در این داستان قابلتأمل است؛ چراکه سروکلهی مار وقتی پیدا میشود که گلنار از کارهای خانه فارغ شده و تا برگشتن شوهر، عمر به بطالت میگذراند. چهبسا اگر مار پیش از این میآمد، گلنار بهواسطهی اشتغال به کارهای خانه آن را نمیدید.
گلنار در اولین لحظهی مواجهه با مار از آن میترسد، اما جذبهی سکهای که از دهان مار بیرون میآید بر این ترس غالب میشود و تکرار این ماجرا، ماهیت زهرآگین مار را از ذهن گلنار پاک میکند. تکرار باعث میشود مار برای گلنار عادی شود. هانا آرنت عادی شدن شر را در کتاب «آیشمن در اورشلیم»، ابتذال شر مینامد. ابتذال شر است که باعث میشود گلنار با نزدیک شدن مار نهتنها از آن نترسد، بلکه او را تجسم آرزوهایش ببیند و اجازه دهد او نزدیکتر بیاید، و آن هنگام که در بوستان تجلی آرزوهایش گرم عشقبازی با محبوب خیالی است، جانش را بستاند.